از آنحضرت ابی چون راز دارد
دمادم مر ترا پاسخ گذارد
خبردارت کند از نیک و از بد
تو اینجا بیخبر ماننده دد
دمادم میخوری در غفلت خویش
جدا مانده چنین از قربت خویش
دمی با او در اینجا آشنا گرد
که او گرداندت اندر خدا فرد
دمی با او در اینجا باش یکتا
که بنماید ترا نقاش اینجا
تو از الهام بیچون در حقیقت
زمانی گوش میکن بی طبیعت
که تا او می چو میگوید همان کن
بروز اینجایگه مر گوش جان کن
بگوش جان ازو بشنو در اینجا
ازو کن رازها باور در اینجا
دریغا با که میگویم من اینراز
که داند تا بداند این یقین باز
کسی در خواب رفته او چه داند
که او در خواب بود خود بداند
مگر از خواب او بیدار گردد
در اینجا صاحب اسرار گردد
چو در خوابی کجا یابی تو معنی
دریغا ره نبردی سوی مولی
اگر از عقل کل هستی خبردار
چو ما از عین این هستی خبردار
ابا ما جبرئیل اندر میانست
حقیقت شیخ در شرح و بیانست
ابا ما جبرئیل آمد سخنگوی
ره معنی ببرده در سخن گوی
ابا ما جبرئیل اسرار گفته است
حقیقت جمله از دیدار گفته است
همه از یار گفت اسرار با ما
حقیقت بر سر ایندار با ما
همه از یار گفت اینجا حقیقت
نمود اینجاگه اسرار حقیقت
همه از یار گفت اینجای با ما
از آن گشتیم از دیدار یکتا
که داند جبرئیلم تا کدامست
که کار از جبرئیل ما تمام است
که داند جبرئیل ما در اینجا
که خواند مر دلیل ما در اینجا
که داند جبرئیلم شیخ بیچون
بگویم با تو این اسرار اکنون
حقیقت جبرئیلم مصطفایست
که او کل رازدار پادشاه است
حقیقت جبرئیل ماست اینجا
ز هر معنی دلیل ماست اینجا
حقیقت جبرئیلش عقل کل بود
از آن پیوسته اندر نقل کل بود
مر او عین کل اینجاست بیشک
از آنم دیده از دیدار او یک
مرا پیغام او داد از خدائی
مرا بخشید اینجا روشنائی
مرا پیغام او داد از نمودم
در اینجا بود او کرده در سجودم
مرا پیغام او داد از حقیقت
که بیرون آمدم کل از طبیعت
مرا پیغام او داد از عنایت
رسانید اندرین عین عیانت
مرا پیغام او داد از یکی باز
که تا دیدم یکی را بیشکی باز
مرا پیغام او داد از عیانش
که واصل هستم از شرح و بیانش
مرا پیغام او داده است از دید
که یکی گردد اندر عین توحید
مرا پیغام او داده است اینجا
درم از بود بگشاده است اینجا
مرا پیغام او داده است الحق
که چون حقی ز حق میگو اناالحق
اناالحق من ز قول او ز دستم
یقین در قول و فعل او بدستم
مرا جبریل کلی ذات اویست
از آن اینجا مرا در گفتگویست
مرا بیواسطه اینجا یقین اوست
از آن ایشیخ دین در گفت و گویست
چو او جبریل راه ماست اینجا
یقین جبریل شاه ماست اینجا
زهی جبریل ما به ز آن دیگر
زهی اعیان ما اعیان دیگر
چه میگویم بگو ایشیخ دیندار
که باشد این سخن ما را خریدار
بمگذر اینزمان از عقل کل تو
دمادم گوش میکن نقل کل تو
که نقل من همه از مصطفایست
که او جبریل جمله انبیایست
بمعنی و بصورت رهنما اوست
ز عقل کل حقیقت پیشوا اوست
زهی مهتر که منصور است رازست
در اینجا بازبین اعتراز و نازست
زهی مهتر که هستی رهنما تو
گزین انبیا و اولیا تو
حقیقت هر چه بینی مصطفا بین
محمد در همه نور خدا بین
تو منگر هیچ بی احمد در اینجا
ز احمد بنگر اندر هر در اینجا
حقیقت شیخ اندر مجلس ما
حقیقت زر شده از وی مس ما
که بیشک آمد آنرا کیمیایست
که او از کیمیای آن بقایست
تو اندر کیمیا گر راه داری
کنی مس را بزرگر هوشیاری
ز دید کیمیای شرع بگذر
که گردد ناگهانت مس چون زر
مس تو از شریعت زرد شود هان
ازین سرور مست بازد شود هان
از این سو مگذر و بنگر درینراز
که گرداند ترا از خود سرافراز
ازین سرور دمی بگذر یقین تو
کزو گردی حقیقت راه بین تو
ازین سرور که منصور است بردار
یقین منصور از او آمد خبردار
ازین سرور منم پیروز امروز
بنور عشق او گشته دل افروز
ازینهردو منم امروز دیندار
اناالحق میزنم از وی درین دار
ازین سرور منم جانان شده کل
ز دید بود خود پنهان شده کل
ازین سرور منم بیشک خداوند
خداوندم چنین کردست دربند
ازین سرور منم واصل در اینجا
ز وصل او گشاده در در اینجا
ازین سرور منم امروز سرور
ز عشقش بازم اینجا جان و هم سر
سر و جانم بمهر او ببازم
که جز او نیست اینجا سرافرازم
جمالش در درون جان نهانست
جمالش در همه چیزی عیان است
جمالش در دل و در جان واصل
نمی بینی تو او را شیخ حاصل
ببین تا چند بارت گفتم اینراز
نمی یابی تو اینمعنی کل باز
به بین تا چند بارت باز گفتم
در اسرار هر نوعی بسفتم
جنید اینجا ز دید مصطفایست
که اینجا شیخ و پیر و پیشوایست
نه این هر سه یکی باشد ز اعیان
تو دید مصطفی دان دید جانان
جنیدا بهترین دینست احمد
درون دیده ره بین است احمد
هر آن کو مصطفی در خود عیان دید
ز دید مصطفی بس دید جان دید
هر آنکو مصطفا را یافت بیشک
بسوی مصطفا بشتافت بیشک
هر آنکو مصطفی دیده است اینجا
حقیقت عین توحید است اینجا
ز دید احمد مرسل یقین دان
ازو هر مشکلی حل یقین دان
اگر اینجا به بینی مصطفایت
همین جاگه به بینی مربقایت
اگر اینجا رخ او باز بینی
درون ذره ها زو راز بینی
اگر اینجا رخ او یافتی باز
بمعنی و بصورت شو سرافراز
الا ایشیخ چونست اینمعانی
ز من بشنو که چونست اینمعانی
حقیقت نور ذات آمد محمد
از آن عین صفات آمد محمد
ازو بشناس اینجا قربت دوست
کزو اینجا رسی در حضرت دوست
بدان احمد که احمد یافت در خویش
حجاب عشق را برداشت از پیش
بنورش تا ابد اینجا بقا دید
ز نور عرش اینجا باصفا دید
بنورش راه کرد او سوی منزل
بمنزل در رسید و گشت کامل
بنورش راه شرع حق عیان یافت
بمنزل در رسید و جان جان یافت
بنورش گر در اینجا راز بینی
مر او را هم ز خود می باز بینی
بنورش هر چه دیدم راز دیدم
که اورا در حقیقت باز دیدم
ازو من ساختم اینجا اناالحق
مرا بر گفت هان بر گوی الحق
مرا او گفت چندین بار گفتم
اناالحق شیخ اندر دار گفتم
هر آنچه سرور ما گفت ما را
یقین ما نیز آن گفتیم اینجا
ازو گفتیم و از وی باز گوئیم
ازو هر لحظه این سر باز گوئیم
ازو گفتیم ما اینجا حقیقت
مر این سر نهان پیدا حقیقت
ازو گفتیم ما اینجا هوالله
اناالحق ما زدیم از ماسوی الله
کجا مردی که اینجا بشنود راز
حقیقت اندر اینجا بنگرد باز
بدین ما که آن دین خدائیست
حقیقت عشق آیین خدائیست
بدین ما اگر ره میبری تو
ز هفتم آسمانها بگذری تو
بدین ما در اینجا سر فرود آر
که از دینم به بینی تو رخ یار
بدین ما هر آنکو رغبت آرد
دمی در دین ما او پای دارد
ز دین ما شود اینجا یقین او
خدا خود میشود اندر یقین او
حقیقت مستی اندر دین ماهست
درآخر نیستی آئین ما هست
اگر از نیستی ره باز بینی
تو هم در نیستی این راز بینی
ره عشاق اندر نیستی بود
ز عین نیستی دیدند معبود
ره عشاق اندر نیستی خاست
که اندر نیستی هستیش پیداست
ز هستی گر رسی در نیستی باز
تو اندر نیستی گردی سرافراز
ز هستی گررسی در قربت دوست
حقیقت نیست بینی حضرت دوست
دمی بی نیستی اینجا مزن دم
حقیقت نیستی بنگر دریندم
بود این هستی اشیا پدیدار
که عین نیستی بد ناپدیدار
مرین معنی ندانم با که گویم
و یا زین سر درین معنی چه جویم
زاول چون ندانی آخرت چون
شود بیشک بظاهر معنیت چون
چو اول می ندانی آخر کار
چگونه آید اینجاگه پدیدار
چو اول می ندانی رازت اینجا
کجا بوده است و چون آغازت اینجا
چو اول می ندانی وحدت کل
چگونه رهبری در حضرت کل
چو اول می ندانی اولینت
چگونه باز بینی آخرینت
چو اول می ندانی مانده تو
اگرچه صد معانی خوانده تو
چو اول می ندانی ذات اینجا
کجا دانی عیان آیات اینجا
ز اول شو خبردار حقیقت
از اول دان مر اسرار حقیقت
از اول شو خبردار یقین تو
در آخر اول اینجاگه ببین تو
از اول گرم آخر راه داری
از اینمعنی دل آگاه داری
دلی باید که او نبود مبدل
که اینجا باز بیند سر اول
دلی باید در اینجا صاحب اسرار
که از اول بود شیخا خبردار
دلی باید از اول بی نشان او
که آخر باز بیند جان جان او
از اول شیخ میباید خبر داشت
پس آنگاهی به آخر پرده برداشت
از اول گر شوی اینجا خبردار
چو منصورت کند از عشق بردار
مرا مقصود ایشیخم چه چیز است
نخواهم جسم و جان جانان عزیز است
مرا مقصود اول ذات جانان
کنون اعیان در این ذرات جانان
مرا مقصود از اول یار بوده است
کنون اینجا در این گفتار بوده است
در اول نیستت بود اینزمان هست
کجا او را هلم او را من از دست
برین دست بریده گوش دارم
ورا کز وی در این سر هوش دارم
در آخر اولم شیخا ببین باز
چه میخواهی ز اول راز آغاز
در آخر اولم اینجا نظر کن
ز اول بود جانت را خبر کن
در آخر اولم شیخا عیانست
نمی بینی که در شرح و بیانست
در آخر اولم شیخا پدید است
ابا تو اندرین گفت و شنید است
ابا دید تو شیخا ساخت امروز
زهی معنی ترا پرداخت امروز
یقین میگویمت شیخا که مائیم
که دید خود دمادم مینمائیم
در این حق الیقین راه بینان
ترا تقریر کردم هان یقین دان
حقیقت شیخ این از خود شنو باز
ز خود یکذره بیرون هان مشو باز
مشو بیرون ز خود یکذره اینجا
که تا در حق نباشی غره اینجا
سخنهایم همه با تست در دید
نه با دیگر بصورت عین تقلید
ز توحیدت عیان خواهم نمودن
ترا من جان جان خواهم نمودن
عیان بنمایمت روشن چه خورشید
چنان کانرا همی بینی تو جاوید
عیان بنمایمت اینجایگه من
درونت با برون دیدار شه من
عیان بنمایمت در دید بیچون
یکی گردانمت من بیچه و چون
مرو بیرون ز خود شیخا زمانی
ز معنی می شنو هر دم بیانی
مرو بیرون ز خود در لاو الا
که تا در عشق گردانمت یکتا
مرو بیرون ز خود شیخا دمادم
که اینجاگه رسانم اندر آن دم
مرو بیرون ز خود شیخا دراسرار
که تا آرم ترا قربت پدیدار
ابا خود آشنا باشد یقین او
ابا خود او بود در گفت و در گو
ابا خود آشنای لامکان است
مکانرا جملگی دیدار جانست
کنون او در مکان ز آن راز دارد
ولی در لامکان اعزاز دارد
کنون اندر مکان دید دیدت
نه با من با همه گفت و شنیدت
یکی بیچون شناسم در خدائی
ورا کونیستش هرگز جدائی
دوئی نبود که بیچونست جانان
حقیقت هفت گردونست جانان
چو جانان آفتاب و ماهتاب است
که خورشید و مهش در تک و تابست
ورای ذات او چیز دگر نیست
بجز منصور کس را زو خبر نیست
حقیقت از یکی اعیانست پیدا
اگر نه در دوئی جانست پیدا
ز یکی گر شوی بیرون ندانی
میان خاک و خون بیشک نمانی
یکی بین و مرو و بیرون ز خویشت
که بنهاده است او اعیان پیشت
ز اعیان یاب دیدار الهی
کز اعیانست اسرار الهی
گر از اعیان خبر داری تو مائی
ابا اعیان من کن آشنائی
گر از اعیان خبر داری حقیقت
ز باغ ما تو برداری حقیقت
گر از اعیان خبرداری فنا باش
که رویت چون نمود اینجای نقاش
چو در اعیان خود راهی نبردی
نه صافت خوانم اینجا و نه دردی
چنین پیدا جمال یار پنهان
بهرزه میدهند اینجایگه جان
چنین پیدا جمال یار اینجا
ازو منصور برخوردار اینجا
چنین پیدا جمال بی نشانی
دمادم گفته او راز نهانی
چنین پیدا جمال بیچه و چون
فکنده نور خود بر هفت گردون
چنین پیدا جمال شاه عالم
نماید وصل خود اینجا دمادم
چنین پیدا جمال ذات اینجا
یقین در جمله ذرات اینجا
چنین پیداست شیخا بیچه و چون
توئی اکنون که گفتی بیچه و چون
همه اینجا توئی اندر جمالت
نمودار است اعیان وصالت
همه اینجا توئی چیزی دگر نیست
که بیند مر ترا چون راهبر نیست
همه اینجا توئی و رهبر خود
یقین اندر عیان خیر و شر خود
همه اینجا توئی جمله نکوئی
حقیقت خود تو اندر گفتگوئی
همه آنجا تو و اینجا تو هم نیز
که میگویندش اینجا از عزم نیز
همه اینجا توئی ایذات بیچون
که میخوانی همه آیات بیچون
همه اینجا توئی بیشک حقیقت
که پیدائی یکی در یک حقیقت
ز پیدائی خود هستی یگانه
تو خواهی بود با خود در میانه
تو خواهی بود شیخ و کس نباشد
بجز تو در جهان بس نباشد
در این اسرار شیخا در یقینی
بجز حق هیچ در عالم نبینی
حقیقت آنکه در حق هست باقی
بماند جاودان اویست باقی
حقیقت آنکه شد هست هوالله
بماند جاودان هست هوالله
درین اسرار شیخا در یقینی
بجز جبار در عالم چه بینی
اگر مردی ز خود دایم بمانی
بذات جاودان قایم بمانی
اگر مردی ز خود جاوید گشتی
ز نور ذای حق خورشید گشتی
همه مردان ز دید خود بمردند
از آن در راه معنی گوی بردند
همه مردان بمردند از صور هان
برستند آنزمان از خیر و شر هان
چنین بین شیخ دمدم میر از خود
درین دنیا تو عبرت گیر از خود