" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت کردن از شیخ شبلی در بی نشانی حسین منصور از عالم و در بی نشانی یافتن فرماید - قسمت دوم

در اینجا سیرزن اسرار جمله
که تو داری توئی اسرار جمله
در اینجا سیر زن باشد نمودار
که آوردی تو از خودشان پدیدار
در اینجا سیر زن احوال عالم
که پیدا گشته شد هم از تو آدم
در اینجا سیر زن ذات فعالت
ز ماضی دان تو مستقبل ز حالت
خبر یاب ار چه جمله عاقلانند
بگو اسرار خود تا جمله دانند
بگو اسرار خود چون گفته باشی
حقیقت در معنی سفته باشی
تو خود گوئی وز خود هم بجوئی
که خود بشنیده باشی خود بگوئی
تو خود گوئی کسی دیگر نباشد
حقیقت جمله خیر و شر نباشد
تو خود گوئی ز خود حق دیده باشی
عیان خویشتن بگزیده باش
بلا از خویش بین و زغیر منگر
که اینجا غیر نیست و سیر منگر
بلا از خویش بین و تن فروده
اگر تو عاشقی کل داد او ده
بلا از خویش بین صورت رها کن
از این آلودگی خود با صفا کن
بلا از خویش بین اندر سوی دار
شو و خود کن ز اسرارت نمودار
بلا از خویش بین و جان بر افشان
که تا جانت شود دیدار جانان
بلا از خویش بین کاینجا لقایست
لقای دوست در عین بلایست
بلا از خویش بین ای واصل یار
که این باشد حقیقت حاصل یار
بلا از خویش بین از دید صورت
چنین افتاد در اول ضرورت
چنین خواهد بدن در آخر کار
که ویرانی پذیرد نقش پرگار
چنین باشد چنین خواهد بدن کار
که ویران گردد این جمله بیکبار
چنین خواهد بدن در سر اول
که این صورت شودآخر مبدل
چنین خواهد بدن گر راز دانی
سزد کین جمله معنی بازدانی
نخواهد ماند جز دلدار تحقیق
نمی بینیم بجز او سر توفیق
اگر مرد رهی اینجا بلاکش
بلا مانند جمله انبیاکش
اگر جمله بلای دید ایشان
کشی اینجایگه توحید ایشان
ترا پیدا شود مانند منصور
یکی گردد حقیقت جاودان نور
تو باشی در همه چیزی نمودار
کز این سانست سر عشق تکرار دمادم در
یکی می آید ایدوست
طلب کن مغز و بگذر زود از پوست
دمادم در یکی میگویمت من
دوای درد و دل میجویمت من
دوا کن خویشتن را زین نمودار
که باشد آخر کارت دوا یار
طبیعت درد جان دلدار باشد
شفای جان تو هم یار باشد
دوای درد جان چبود بلایش
بلا دیدند مردان بس لقایش
شد ایشان را همی روشن حقیقت
که بسپردند کلی در شریعت
دل و جان سوی یار و یار گشتند
تمامت صاحب اسرار گشتند
تو ترک جان کن و جانان یقین بین
ز کفر و عقل وعشق و سر و دین بین
که اینها جملگی بند حجابست
ولیکن شرع در عین حسابست
تو ترک جان کن و دلدار دریاب
در اینجاگه حقیقت یار دریاب
تو ترک جان کن و جانان ببین کل
نمود عشق او آسان ببین کل
تو ترک جان کن اینجا همچو منصور
اناالحق گوی از نزدیک وزدور
تو نزدیکی ولی از خویش دوری
حقیقت ظلمت و در عین نوری
ترا چندان در این ره پیش بینی
نیامد تا نمود جان ببینی
ترا چندان در اینجا گفت و گویست
که دل گردان شده مانند گویست
ترا چندان در اینره باز ماندست
که جانت پر ز حرص و آز ماندست
ترا چندین در اینره کفر و دین است
کجا دید ترا عین الیقین است
ترا چندین در اینره گفتم ایجان
که بیش از پیش مر خود را مرنجان
بلاها میکشی از نفس مردار
گرفته آینه دل جمله زنگار
بلاها میکشی از خوی بد تو
بدوزخ باز مانی تا ابد تو
اگر این نفس اینجا گه بسوزی
بمانده غافل اندر خود هنوزی
اگراین نفس بر تو چیره گردد
نمود عشق اینجا تیره گردد
بیابی آنچه که گم کرده تست
چه دانی تا چه اندر پرده تست
بنادانی گرفتار اندر اینجا
حقیقت خویش آزاری در اینجا
بنادانی ندیدی یار خود تو
فتادستی چنین در نیک و بد تو
بنادانی چنین مغرور ماندی
تو از دیدار جانان دور ماندی
بنادانی بشد بر باد ناگاه
بشد عمر و ندیدستی رخ شاه
بنادانی بسی کردی جهولی
در این دنیای دون در کل فضولی
بنادانی گرفتار آمدت جان
بماندی مبتلا در بند و زندان
بنادانی ز دانائی خبر تو
نداری و فتادستی بسر تو
بنادانی رهی آنجا ببردی
میان آب حیوان تشنه مردی
بنادانی لب آب حیاتی
نمیدانی و مانده در مماتی
بنادانی چو داری آب حیوان
چرا غافل شدی مانند حیوان
بنادانی چرا در ظلمت تن
نمیابی حقیقت آب روشن
تو داری آب حیوان اندر ایندل
گشاده گشته بر تو راز مشکل
تو داری چشمه حیوان بر خود
حقیقت گردی اینجا رهبر خود
چرا غافل شدی ای خضر دریاب
که اینجا آب حیوانست خور آب
در این ظلمت تو ای خضر حقیقی
که با الیاس جانت هم رفیقی
ببین هان چشمه معنی بخور آب
دمی الیاس را از عشق دریاب
تو داری باطن سر معانی
بخور آب و بده او را عیانی
چو هر دو در صفت دارند معنی
نمود عالم عشقست تقوی
شما را هر دو دیدار است باقی
که در ظلمت شما را دوست ساقی
بود ایجان دمی معنی اسرار
شود این لحظه تو پندم نگهدار
چو علم کل ترا کل متصف شد
تنت با جان و جانان منتصف شد
تو خوردی آب حیوان اندر اینجا
نمیری تا ابد پنهان در اینجا
ز جسم عالمی بر آفرینش
تو داری در نهان عین الیقینش
یقین داری که بود حق تو دیدی
ز علم اینجا بکام دل رسیدی
ز علم اینجا زدی دم در یکی تو
خدا را یافتی خود بیشکی تو
ز علم اینجا زدی دم همچو حلاج
ندادی بر سرت از دست شد تاج
ز علم اینجا زدی دم همچو او تو
ندیدی هیچ بد الا نکو تو
در این دم عالم معنی تو داری
حقیقت دنیا و عقبی تو داری
در این دم آندم اول ز جانت
دمادم روح می آرد عیانت
در ایندم ایندم عین الیقین است
که او بود دیدی آخر این است
در این تن جوهری داری نگهدار
بر عاشق تو میکن آن نگهدار
در این دم نیست کلی نفخه صور
که اینجا میدهی نزدیکی و دور
مشو چون ایندمت الله بخشید
ترا از خود دل آگاه بخشید
ترا بخشایش و اسرار آنجاست
حقیقت در یکی تکرار آنجاست
ترا ملک است و مال و جاه دایم
که داری ذات هستی نور قائم
بذات حق شدی اکنون مبرا
رموز عشق بگشادی هویدا
زذاتی و صفاتت هست غافل
صفات و فعل تو هم گشت واصل
صفات و فعل تو ذات قدیمند
از آن اینجایگه بی خوف و بیمند
صفات و فعل تو دیدار جانست
ز چشم آفرینش آن نهانست
صفات و فعل تو اندر اناالحق
ز دید اینجای گشتند راز مطلق
صفات و فعل تو دیدار آمد
حقیقت جملگی انوار آمد
صفات تو فعل و الله خواهد
شدند تحقیق می چیزی نکاهد
صفات و فعل تو خدا شدن نور
محیط جمله اشیا و مشهور
صفات و فعل تو گردان نور است
از آن واصل شده اندر حضور است
صفات و فعل تو آمد منزه
که کرده است اندر این معنی تو ره
صفات و فعل تو پرده چو برداشت
بدید اسرار و آنگه دیده برداشت
حقیقت عشق تو اینجا صفاتت
صفاتت محو شد اعیان ذاتت
صفات نور دارد در نمودار
کسی باید که یابد این نمودار
صفاتت برتر از دیدار دیدم
حقیقت جملگی اسرار دیدم
صفاتت ذات و ذاتت جان و دل شد
دل عشاق دیدت دید دل شد
تمامت مشکلات اینجا یقین است
کسی داند که از تو پیش بین است
ز تو پیدا، ز تو پنهان تمامت
همه از جان و دل گشته غلامت
غلامت شد در اینجا هر چه پیداست
ز تو آمد شد آخر نیز یکتا است
بتو در آخر و اول بدیدن
همه از تو بذات تو رسیدن
بتو زنده است جسم و جان عشاق
که ذات تست اندر جانها طاق
بهر معنی که گویم بهتر از آن
دگر می آئی ای اسرار پنهان
مکن پنهان نمودت آشکارا
کن اینجا و مکن ضایع تو مارا
مکن پنهان که فاشت این نمودت
بر عطار بیشک بود بودت
مکن پنهان و را در آخر کار
که تا اینجا شوی کلی پدیدار
تو پیدا کردی او را در بر خویش
توئی تحقیق او را رهبر خویش
نهان خواهیش کردن آخر کار
که تا اینجا شوی کلی پدیدار
تو میدانی مراد جانم ای جان
که از تو یافتم اسرار پنهان
تو میدانی امید جان چه دارم
که آونگم کنی در عین دارم
تو بردارم کنی اینجا چو مشهور
تو گردانی مرا در جمله منصور
ز تو گریانم وز تو شده من
بدیدار یقین از تو شده من
تو بنمودی مرا اسرار توحید
ز خود کردی مرا اینجای جاوید
زدیدارت چنان حیران و مستم
که جامت اوفتاد اینجا ز دستم
زدیدارت همه دیدار دارم
که هر لحظه بسی اسرار دارم
ز دیدارت چنان مدهوشم ایجان
که بیخود مینویسم راز پنهان
ز دیدارت پدید اینجا بکاغذ
برم یکسانست اینجانیک با بد
تو دارم در جهان و کس ندارم
که عمری سوی دیدت میگذارم
تو دارم هیچ اینجا نیست جانا
ز دید تو همه یکی است جانا
یکی دیدم ترا بیمثل و مانند
که یکتا مر ترا هر لحظه خوانند
یکی دیدم که بی همتائی اینجا
منزه در همه یکتائی اینجا
یکی دیدم صفات ذات اول
که جان دانست اینجا راز مشکل
یکی دیدم صفات لامکانت
که کردستی ز خود عین العیانت
یکی دیدم که از تو گشت ظاهر
همه در تو تو اندر جمله قادر
یکی دیدم که بیچونی و بی چه
در اینمعنی چه داری جملگی چه
تو سلطانی و جمله بندگانند
بجز تو هیچ اگر چه می ندانند
ز یکتائی ترا بشناختستم
ز تو در تو تمامت باختستم
ز یکتائی ترا دیدم حقیقت
سپردم من ترا اینجا طریقت
ز یکی دیدمت اندر یکی ام
ز تو قائم شده من بیشکی ام
ز یکی دیدمت اینجا نمودت
درون خویشتن من بود بودت
ز یکی دیدمت اینجا نهانی
زدم دم بیشکی از تو معانی
مرا شد منکشف از اهل ذاتت
که بشنفتم بسی دید صفاتت
گمانم بود اول بی یقین من
بدم غافل ز راز اولین من
گمانم بد یقین شد آخر کار
چو در جانم شدی اینجا پدیدار
گمانم بد ولی تحقیق دیدم
ز بخت اینجا بکام دل رسیدم
گمانم رفت واصل کردیم کل
همه امید حاصل کردیم کل
گمانم رفت ایجان در یقینم
تو هستی اولین وآخرینم
گمانم رفت اینجا خود نمودی
گره از کارم اینجا برگشودی
گمانم رفت دیدم رویت ایجان
گذر کردم کنون در کویت ایجان
درون خانه تو تاختم من
نمود خویشتن در باختم من
زهی حسن تو نور روی خورشید
که در وی محو گشته سایه جاوید
زهی حسن تو نور جمله آفاق
فتاده لون او و خویشتن طاق
زهی حسن تو مغز جان عشاق
نواها بر زده بر کل آفاق
زهی حسن تو داده ماه را نو
که در آفاق او دیدیم مشهور
زهی نور تجلی در دل و جان
فکنده عاشقان بیجان بسا جان
زهی نورت یقین جان و دل شد
از آن این مشکلات جمله حل شد
که نورت روشنست و چشم تاریک
فتاده در برت چون موی باریک
ز نورت پرتوی بر جانم افتاد
رموز جملگی اینجای بگشاد
ز نورت پرتوی در وادی جان
فتاد و یافت بس موسی عمران
ترا اندر تجلی آشکاره
اگر چه کوه تن شد پاره پاره
ز نورت جز نمودی نیست جانا
چگویم چونکه سودی نیست جانا
بهر رازی که میگویم ترا من
بر آفاق در اسرار روشن
همی ترسم که پنهانم کنی تو
در آخر عهد جانم بشکنی تو
نمودار الستم فاش گردان
مرا ای جان و دل ضایع مگردان
نمور الستم آنچه گفتی
که خود گفتی و هم مر خود شنفتی
یقین دانم تو من چیزی ندانم
تو پیوستی و گفتی حق آنم
کمالت در دل و جان یافتستم
چو برق اندر رهت بشتافتستم
کمالت در خود ای جانم یقین شد
که دید اولین وآخرین شد
کمالت در دل و جانم پدیداست
ولی صورت زچشمم ناپدید است
کمالت در دل و جانم عیانست
نمود دیدت از جمله نهانست
کمالت یافتم نقصان شدستم
صور یکبارگی پنهان شدستم
کمالت یافتم ای جوهر ذات
بتو پنهان شدم اینجا ز ذرات
کمالت یافتم بیچون چرائی
از آن کاینجا چگونه در لقایی
کمالت یافتم من ناتوانم
که در دیدار تو کلی نهانم
کمالت یافتم بی مثل و مانند
ز صورت هر کسی اینجا ندانند
کمالت در وصال جان نهانی
چگویم پیش از این اکنون تو دانی
کمال تو تو میدانی یقین بس
که هستی اولین و آخرین بس
کمال نقد میدانی که چونست
که از معنی و از صورت برونست
کمال تو تو میدانی که هستی
درون جان و دل کلی نشستی
که داند وصف کرد اینجای در خود
که یکسانست اینجا نیک با بد
که داند وصفت ای جانها بتو شاد
که از تو شد جهان جانم آزاد
که داند تا چه چیزی وزکجائی
همی دانم که در عین لقائی
که داند وصفت اینجا کردن ایجان
که پیدائی حقیت مانده پنهان
که داند راه بردن نیز سویت
همه سرگشته اندر خاک کویت
که داند شرح وصفت در بیان گفت
که بتواند بیان هر زبان گفت
که بتواند صفاتت وصف کردن
کجا جان سوی ذاتت راه بردن
ندانم هم تو دانی اول کار
در آخر کرده خود را پدیدار
در آخر روی خود اینجا نمودی
نبودی فاش اکنون فاش بودی
در آخر ذات پاکت باز دیدم
ز نور ذات تو اینجا رسیدم
در آخر واصلم خواهی تو کردن
که بنهادستمت ایدوست گردن
قبولش کن که دیدستت نهانی
دم تو زد دمادم در معانی
قبولش کن مران از حضرت خود
ببخشش اندر اینجا قربت خود
قبولش کن که زار و ناتوانست
فتاده خوار و رسوای جهانست
قبولش کن که دیدار تو دید است
کنون در دید دیدت ناپدیدست
قبولش کن در آخر ای همه تو
که در آخر تو داری سر همه تو
حجاب آخر مرا بردار از پیش
که هستم جان و دل اینجایگه ریش