" rel="stylesheet"/> "> ">

سئوال کردن یکی از حسین منصور در دریافتن اسرار کل و جواب دادن او مسائل را - قسمت دوم

اوائل تا ب آخر بود یکذات
ولیکن مختلف در سیر ذرات
بدیدم آنچنان کان کس ندیدست
کسی در ابتدایش نارسیدست
چگونه شرح این آرم بگفتار
که میگردم دراین سر ناپدیدار
چگونه وصف آرم بر زبانم
که الکن شده بیکباره زبانم
حقیقت وصف او گویم بتحقیق
کسی کو را بود از دوست توفیق
بیابد این معانی آخر کار
حجابش دور گردد کل بیکبار
حجابش صورتست و دور گردد
سراسر دید دیدش نور گردد
حجابش چون برافتد نور بیند
همه ذرات را منصور بیند
اناالحق گوی بیند جمله ذرات
تمامت صنع خود تحقیق آیات
همه یارست ای مسکین غمخور
اگر مردی سراسر خویش بنگر
همه یاراست اینجا گه نهانی
ولی اینراز اینجا گه ندانی
همه یارست غیری نیست بنگر
همه کعبه است دیری نیست بنگر
یکی بنگر که در یکی یکی است
نمود ذات اینجا بیشکی است
یکی بنگر که در یکی شکی نیست
صفات و ذات فعلت جز یکی نیست
یکی بین هر چه هست و نیست اینجا
که بیشک مر مرا یکی است اینجا
یکی دیدم دوئی بگذاشتم من
نمودم از میان برداشتم من
یکی کردم در آن دیدار خود من
شدم فارغ یقین از نیک و بد من
یکی می بینم اینجا هر چه دیدست
یکی محوست کلی ناپدیدست
یکی بد اصل اینجا هر چه دیدم
حقیقت در یکی آمد پدیدم
اگر در اصل یکی رهبری دوست
بیابی و برون آئی تو از پوست
نمود جان جانانت شود فاش
بیابی ناگهانی دید نقاش
حقیقت نقش می بینی و دوری
گزیدستی از آن اندر نفوری
هر آنکو دور شد از یار اینجا
کشید او زحمت بسیار اینجا
مکن دوری و نزدیکی گزین تو
که تایابی نمودار یقین تو
دریغا چاره اینجا نداری
فرومانده از آن تو شرمساری
که ماندستی چنین در بند صورت
ز صورت دان حقیقت این غرورت
براه راستی آخر قدم نه
که چیزی نیست جز از راستی به
حقیقت راستی دانم یقین من
که حق در راستی دیدیم روشن
حقیقت راستان خود گوی بردند
طریقت اندر این معنی سپردند
حقیقت راستی هر کو کند حق
شود از راستی او نور مطلق
هر آنکو راستست در حضرت یار
رسید اینجایگه در قربت یار
هر آنکو کرد اینجا راستی او
ندید اینجایگه خود کاستی او
ترا بهتر کجا باشد از اینکار
که باشی راست اندر نزد دادار
کما کژ نگر با تیر اینجا
همه چون تیر داند اندر اینجا
کمان کژ، راست می بین تیر اینجا
درون جمله میدان پر ز غوغا
کجی را چون بدید اندر کمان او
یقین بشناختش خود بیگمان او
از او دوری گزید و از برش جست
بشد پرتاب وز نزدیک او جست
کمان صورتت چون کل کژ افتاد
از آن بازو ز قوت در کج افتاد
اگر کژ اندر اینجا میستیزد
یقین میدان که جان ناگه گریزد
ز پیشش دور خواهد شد بناچار
چنین دان اسم این دنیای غدار
کمانی دان تو دنیای دنس را
که نتواند بدیدن هیچکس را
همه چون تیر داند اندر اینجا
درون جمله میدان پر ز غوغا
همه در شست خود اینجا بسازد
کمان دست ناگه سر فرازد
بیندازد تمامت بیخبر او
نمیداند حقیقت راهبر او
بیندازد تمامت از بهانه
که تا تیری زند سوی نشانه
همه تنها مثال تیر سازد
دمادم اینچنین تدبیر سازد
نه کس از دست او جان برد اینجا
که بودند او بجان بسپرد اینجا
همه جانها ز قالب دور کرده است
چنین خود را همی مغرور کرد است
نخواهد ماند دنیا جاودانی
ولی میدان تو عقبی رایگانی
اگر اینجا نداری هیچ رستی
بعقبی فارغ و شادان نشستی
وگر داری بیک سوزن در اینجا
شمارم من ترا می زن در اینجا
نخواهی برد با خود چیزی ایدوست
مگردان در نظر جز دیدن ایدوست
مکن با هیچکس اینجا بدی تو
وگرنه کمتر از دیو و ددی تو
صفائی جوی و بگسل طبع از بد
تو نیکی کن در اینجا گاه با خود
بدی اینجا مکن تانیک یابی
بوقتی کاندر آن حضرت شتابی
ز نیکی و بدی آنجا سئوالست
بسی مردان در این سر گنگ و لالست
زبانت چون دهد پاسخ بر یار
فرومانی در آنجا گه بیکبار
حقیقت بد مدان از نیکی ایدوست
که نیکی مغز آمد چون بدی پوست
ندیدی هیچکس اینجا که بد کرد
که نیکی باز دید ایصاحب درد
بدی بد دان و نیکی نیک بشمار
بجز نیکی مکن ایدوست زنهار
چه باشد نیکنامی خلق خوش دان
که خلق خوش محمد داشت زینسان
بخلق خوش خدایش گفت اینجا
حقیقت در معنی سفت اینجا
یقین خلق عظیمش گفت اینجا
که بیراهان بخلق آورد اینجا
بخلق خوش جهان بگرفت تحقیق
ز خلق خوش که او را بود توفیق
کدامین انبیا مانند او بود
که گوئی از تمامت خلق بر بود
نیابد همچو او دوران افلاک
کجا یابد چو او ای مومن پاک
تو داری اینزمان دین هدایت
ترا این بس بود عین سعادت
که هستی امت احمد یقین بود
توئی بیرون ز راه کفر و دین بود
تو داری دین او ای عاقل مست
نمیدانی تو این آخر کراهست
ز دنیا آنچه تو داری که دارد
که این دین و شرف مر کس ندارد
تو داری راه اینجا دین تو داری
تو در هر دو جهان مر شهریاری
ره شرعش سپار و باز او بین
تو همچون او همه چیزی نکو بین
که او از نیکوئی اینجا یقین است
که جان اولین و آخرین است
همه جانها از آن نورست اسرار
وز او شد عالم جانها پدیدار
تمامت دین ها را بر فکندست
حقیقت سلسله او در فکندست
بگرد کره عالم سلاسل
ز نور شرع بنگر مرد واصل
یقین شرع ویت جان شاد دارد
زهر بدها ترا آزاد دارد
ره شرعست راه حق یقین دان
محمد را در اینره پیش بین دان
ره او دان حقیقت راه الله
اگر هستی تو از اسرار آگاه
ره او گیر وراه کفر بگذار
سر بتها در اینجا کن نگونسار
بت نفس و هوایت را تو بشکن
حقیقت این بیان بشنو تو از من
تو ترک لذت نفس و هواگیر
ز شرع احمدی راه خداگیر
چو راه حق یقین مر راه شرعست
که پیدا اندر او هر اصل و فرعست
اگر صورت نگهداری چنین کن
دمادم با تو میگویم یقین کن
دل و جانت در این سرهای بیچون
مگو اینجایگه این چیست و آن چون
چه وچون از دماغ اینجا بدر کن
دل خود را در اینمعنی خبر کن
که عقلت هست در غوغای عالم
فتادست اندر این سودای عالم
همه تشویش تو از صورت افتاد
که خواهد ناگهی از تو ابر داد
نمود عقلت اینجا کار بستست
دلت در غصه بسیار بستست
از آن کاینجا بغصه عقل درماند
از آن اینجایگه بیرون درماند
از آن بیرون بماندست و گرفتار
که خود بین است عقل ناپدیدار
غم نامش ابا ننگ است مانده
دمادم پر ز نیرنگ است مانده
بسی نیرنگ اینجا گاه کردست
یقین در سر جانان ره نبردست
نبرده است او ره اندر عالم جان
از آن اینجایگه ماندست حیران
که چون مستی است عقل اینجا فتاده
از آن پیوسته در غوغا فتاده
که ره پر کرد و ره سویش نبردست
یقین جز راه در کویش نبرد است
ره نابرده اینجا چون بداند
نمود عشق از آن در خود نماند
در اینجا با صور در آخر کار
شود در زیر گل کل ناپدیدار
ولیکن عشق سلطان جهان است
که برتر از زمین و از زمان است
حقیقت عشق میداند که چونست
که او در جمله اشیا رهنمونست
طریق عشق گیر از بردباری
اگر این سر معنی پایداری
طریق عشق گیر و گرد آزاد
بیک ره نام و ننگت ده تو برباد
طریق عشق گیر و نام بگذار
حقیقت ننگ عالم شو بیکبار
ترا گر ذات کلی آرزویست
در اینجا گاه جای جستجویست
از اول چون قدم خواهی نهادن
ندانی تا کجا خواهی فتادن
قدم چون می نهی در حد پرگار
تو سر بیرون اینجا گاه پندار
برون کن از سرت پندار دنیا
مشو تو بعد از این غمخوار دنیا
بیک ره محو کن دنیا حقیقت
که دنیا سر بسر دانم طبیعت
همه دنیا ز بودت محو گردان
اگر مردی از او رخ را بگردان
بگردان رخ از او ایدوست زنهار
رخ او را نگر در حضرت یار
نمود سالک اول این قدم دان
پس آنگاهی صفاتت را عدم دان
عدم گردان وجودت ایدل اینجا
حقیقت برگشا این مشکل اینجا
عدم کن بود خود تا بود گردی
حقیقت در فنا معبود گردی
عدم کن جسم و جانت در بر یار
مبین خود را در این جا گه بیکبار
صفاتت چون بیابی بیگمان تو
یقین بیرونی از کون و مکان تو
ولیکن چون کنم تا این بدانی
حقیقت تو خداوند جهانی
ولی نه اینجهان نی آنجهان دوست
که آنجا مغز آمد وین جهان پوست
جهان جاودان دیدار یابی
در آنجا جملگی اسرار یابی
جهان جاودانی جوی و رستی
برون رو زود از این کوی درستی
از این گلخن طلب کن گلشن جان
چگویم هر زمان خود را مرنجان
مرنجان خویش و یکباره فنا گرد
در آن مسکن عیان انبیا گرد
عیان انبیا شو زود در ذات
که بینی سر بسر اینجای ذرات
همه ذرات جویای تو باشند
حقیقت جمله گویای تو باشند
رهی نا رفته وین ره را ندیده
بسی از بهر یکدیگر شنیده
یکی نادیده درد و بماندی
دمی مرکب در اینمنزل نراندی
در اینمنزل تمامت در خروشند
ز بهر یکدیگر اینجا بکوشند
بخون همدگر تشنه شده پاک
همه ریزند خون اینجایگه پاک
چنان مر راز دنیا باز دیدم
همه پر شهوت و پر آز دیدم
همه پر شهوتست و بر فراز است
نشستی مر ورا سوی فراز است
همه در محنت اند این قوم دنیا
تمامت بیخبر از نوم دنیا
همه در خواب و فارغ گشته از مرگ
ببسته دل در این دنیای بی برگ
همه در خواب و فارغ گشته از خویش
که راهی اینچنین دارند در پیش
همه در خواب و فارغ گشته از جان
گرفته اینره اینجا گاه آسان
چنین در خواب کی بیدار گردند
چنین اغیار کی با یار گردند
کسانی کاندر این منزل نمودند
یقین اندر ربود بود بودند
همه در سر این قومند حیران
چنین این قوم در توحید حیران
اگر اینجا یقین بیدار گردند
از اینمعنی دمی هشیار گردند
دمادم روی اینجا می نمایند
گره از کار ایشان میگشایند
ولی ایشان چنان مستند و در خواب
بمانند کسی کاینجای غرقاب
بوند ایشان همه غرقاب دنیا
شده کل اندر این گرداب دنیا
در این گرداب جمله مبتلایند
فرومانده در این عین بلایند
بلای خویش می بینند از خویش
حقیقت میخورند از خویشتن بیش
بلا ورنج ایشان هم از ایشانست
از آن پیوسته شان خاطر پریشانست
بلا اینجا نمود انبیا بود
که دائم انبیا عین بلا بود
بلای نفس دیگر دان در اینجا
رخت را زین بلا گردان در اینجا
بلای دل بکش هم تا توانی
وگرنه در بلا حیران بمانی
بلای صورت اینجا برکشیدی
از اینمعنی بجز آن غم ندیدی
بلای عشق کش در قربت دوست
که بیشک این بلا اینجاست ایدوست
بلا چون انبیا کش در ره عشق
اگر هستی حقیقت آگه عشق
بلا چون انبیا کش اندر این دهر
حقیقت چون عسل کن نوش این زهر
بلای عشق دیدند جمله عشاق
ولی منصور بوده در میان طاق
چنان اندر بلا شد پایدار او
که برندش سر اندر پای دار او
چنان اندر بلا راحت عیان یافت
که خود را اندر اینجا جان جان یافت
بلا اینجا کشید وکل لقا شد
از آن اینجایگه عین بلا شد
بلا اینجا کشید و زد اناالحق
یقین شد در همه جانان مطلق
بلا اینجا کشید او از تمامت
وز او گویند بیشک تا قیامت
که بد منصور اندر عشق جانان
حقیقت نور عشقش بود دو جهان
گمانش برتر از کل جهان دید
که او حق بود جمله حق از آن دید
که ذاتش با صفات اینجا یکی شد
اگر چه اصل او اندر یکی بد
بسی فرقست اندر دید صورت
بدانی این بیان وقت حضورت
بوقتی کز حضور آئی تو ساکن
شوی از نفس واز شیطان تو ایمن
حقیقت جان و دل یکتا کنی تو
ز پنهانی دلت پیدا کنی تو
حضورت همچو او آید حقیقت
نگنجد هیچ از تو در طبیعت
حضورت آنچنان باشد بر یار
که می چیزی نبینی جز که دلدار
یکی باشد عیان فعل و صفاتت
شده پنهان همه در نور ذاتت
تو باشی در جهان جویای جمله
تو باشی در زبان گویای جمله
تو باشی عین بینائی بتحقیق
تو باشی عین دنیائی ز توفیق
توانی یافت اینمعنی بیکبار
ولی گاهی که نبود نقش پرگار
توئی از جمله پیدا آمده دوست
حقیقت مغز داری تو عیان پوست
همه او دان ولی اندر بطونت
ببین تا کیست اینجا رهنمونت
پس این پرده گرداری گذاره
زمانی کن در اینمعنی نظاره
پس این پرده بنگر تا چه بینی
عیان بینی اگر صاحب یقینی
پس این پرده بینی جان جانان
رخ او در همه پنهان و اعیان
پس این پرده او را هست مسکن
اگر چه جمله او را هست مامن
پس این پرده دارد پرده بازی
مدان این پرده ایعاشق بازی
حقیقت پرده باز اینجاست ما را
از آن هر لحظه غوغاست مارا
حقیقت یار اینجا گه بیابی
اگر در این پس پرده شتابی
همه جان میدهند نزدیک جانان
ولی دراین پس پرده است پنهان
نهان رخ مینماید ناگهانی
که تا او تو نبینی و ندانی
اگر او را تو بشناسی در اینجا
کند این پرده اینجا گاه پیدا
ترا بنماید او از دید خویشت
نهانی پرده بردارد ز پیشت
عیان بینی جمالش ناگهی باز
ولی گر هستی اینجا صاحب راز
بتقوی پرده حقت برانداز
چو بینی روی او میسوز و میساز
دوئی نبود ولی یکی عیانی
نماید رویت اینجا در نهانی
دوئی نبود در این اسرار بنگر
حقیقت نقطه از پرگار بنگر
حقیقت نقطه و پرگار یک بود
دلت در صورت اینجا پر زشک بود
ندانستی از اینمعنی رخ یار
نبودی یکزمان آگه تو از یار
نمودی و ندیدی روی او تو
چنین حیران میان کوی او تو
بماندستی عجب شوریده اینجا
نه یک لحظه صاحب دیده اینجا
اگر چه صاحب اسرار و رازی
طلب کن اندر اینجا سر فرازی
بگو اسرار خود با جمله ذرات
حقیقت محو گردان جمله در ذات