دل و جان با ازل اینجا قرین است
که ذات پاکت اینجاگه یقین است
یقین در جان و دل داری حقیقت
همه اسرار دیده در شریعت
یقین در جان خود دیدی رخ یار
درون جان کنون جانان پدیدار
ز دیدارش کنون بر خود در اینجا
چو بگذشتی ز ماه و خور در اینجا
مه و خور ذره از بود بود است
ترا در جسم و دل اینجا نمود است
همه اشیا بتو پیداست امروز
دل و جان تو کل یکتاست امروز
بتو پیداست این جمله که دیدی
همه دید تو بد چون باز دیدی
همه او دیدی و از وی نمودی
ابا او گفتی و از او شنودی
همه او دیدی اینها چون همه اوست
در این آیینه پیدا بیشکی دوست
همه او دیدی و کلی تو او بین
چو جمله ذات او آمد نکو بین
همه او دیدی اینجا خویشتن تو
حقیقت عقل و عشق و جان و تن تو
از او پیداست از وی شد سخن گوی
همه ذرات بردی در سخن گوی
کنون چون او است در تو رخ نموده
هزاران دم بدم پاسخ نموده
اگر مرد رهی عطار چون اصل
که مائیم اینزمان در کعبه وصل
همه مقصود تست اینجا پدیدار
چو اندر خویشتن بینی رخ یار
همه مقصود دیدار او بود
که در آخر ترا مر روی بنمود
همه مقصود تو دیدار جانانست
کنون جان ترا خورشید تابانست
همه مقصود تو از ذات پیداست
که جان جان ترا اکنون هویداست
زهی مقصود ما گشته بحاصل
که مائیم اینزمان در کعبه واصل
زهی مقصود ما از روی جانان
که پیدا گشته اندر کوی جانان
زهی مقصود ما از یار پیدا
کنون در جوهر اسرار پیدا
زهی مقصود ما در کعبه حاصل
که مائیم اینزمان در کعبه واصل
زهی مقصود ما دیدار الله
که اینجا یافتم جانست آگاه
چو جان اسرار جانان یافت بیچون
حقیقت اینزمان اینجا دگرگون
نخواهد شد همه از وصل گویم
چو ما اصلیم کل از اصل گویم
منم واصل کنون چو یار در ماست
ز بود ما کنون جانان هویداست
رخ جانان ز ما پیداست امروز
ز ما این شور و هم غوغا است امروز
رخ جانان ز ما پیداست تحقیق
ز ما دریاب سالک زود توفیق
رخ جانان ز ما پیداست در راز
که پرده کرده ایم از روی جان باز
رخ جانان ز ما پیداست بنگر
اگر مرد رهی از ما تو مگذر
یکی جانست پیدا در همه جسم
نموده خویشتن در هر صفت اسم
یکی جانست صورت آشکاره
همه صورت بسوی جان نظاره
یکی جانست اینجا دم زده باز
نموده اندر اینجا خویشتن باز
یکی جانست همه زو گشت پیدا
از او چندین هزاران شور و غوغا
چو یک جانست چندین صورت از چیست
حقیقت هست صورت پس دگر چیست
چنین بین گر تو مرد راه اوئی
یقین بین گر بکل آگاه اوئی
چنین بین و چنین دان از شریعت
که میگویم ترا سر حقیقت
حقیقت اینچنین است ار بدانی
که جمله دوست بینی در نهانی
حقیقت اینست اندر آخر کار
که جمله دوست یابی و خبر دار
حقیقت اینست کاینجا باز گفتم
ز رازت گویم و هم راز گفتم
حقیقت اینست مردان خدا بین
چنین دیدند او دان و خدا بین
خدابین باش اگر ره برده تو
بدر این پرده چه در پرده تو
خدا بین باش در اسرار عطار
زجایی دیگر است این سر اسرار
همه اوست و کس واقف نبوده
در این اسرار کس واصف نبوده
بسی گفتند لیکن طرز عطار
دمادم شو ز سر کل خبردار
در این اسرار اگر تو مر خدائی
مکن از دوست اینجاگه جدائی
ز یکی در یکی بین ذات در خویش
حجاب خویش تو خویشی بیندیش
حجاب خویش اینجا عقل دیدی
بماندی چون سخن از نقل دیدی
حقیقت عقل را بگذار و هم نقل
عیان عشق بین و بگذر از عقل
عیان عقل بین اینجا بمانده
همی در شور و در غوغا بمانده
عیان عشق بین و عقل بگذار
که اندر عقل بینی کی رخ یار
عیان عشق بین وز عشق بیندیش
که عشقت کل نهد اینجای در پیش
همه شور جهان از عقل دیدم
کتبها جملگی از نقل دیدم
که باشد عقل تا این سر بداند
که عقل اینجا بجز ظاهر نداند
چو عشق اینجا نماید عین دیدار
حقیقت عقل باشد ناپدیدار
تو یار عشق باش و یار خود بین
بجز عشق اندر اینجا هیچ مگزین
بجز عشق اندر اینجا جمله هیچست
که عقل اینجای نقش هیچ هیچست
اگر با عشق میری زنده گردی
چو خورشید فلک تابنده گردی
اگر با عشق میری آخر کار
بمانی زنده این را یاد میدار
دم آخر نمود عشق او یاب
سوی کون و مکان از بخت بشتاب
در آندم خوش نظر کن تا بدانی
یکی را بین اگر مرد عیانی
در آندم در یکی کل قدم زن
در آخر این وجودت بر عدم زن
در آخر چون یکی دیدی ز حق باز
وجود خویشتن کلی برانداز
در آخر چون یکی بینی تمامی
حقیقت پختگی یابی ز خامی
در آخر چون یکی بینی تو در ذات
همه جا محو گردان جمله ذرات
در آخر چون یکی بینی در آخر
ترا این ذات بنماید در آخر
در آخر چون یکی بینی تمامت
نظر کن آنزمان دید قیامت
در آخر جمله چون روشن نماید
ترا آن لحظه کل یکی نماید
در آخر چونکه جانان بینی ایدوست
شود مغز اینزمان این کسوت دوست
در آخر جمله جانان بین و دم زن
وجود خویش کلی بر عدم زن
در آخر جمله جان بینی تو ای یار
نظر کن نقطه را با دید پرگار
نظر کن جمله اشیا محو هستی
تو باشی هیچ نبود عین پستی
همه ذرات کم باشد حقیقت
یکی باشد عیان عین طبیعت
یکی باشد همه اندر یکی ذات
حقیقت وصل بینی جمله ذرات
یکی باشد حقیقت هست یا نیست
چو نیکو بنگری در اصل یکیست
یکی است این همه بیشک دوئی نیست
حقیقت هیچ اینجایگه دوئی نیست
دم آخر نظر کن در یکی باز
که یکی باز بینی بیشکی باز
دم آخر یکی بینی در اسرار
ولی سر رشته خود را نگهدار
سر هر کار از اینجا باز یابی
همه در خویشتن اینراز یابی
هر آن چیزی که گفتم اول کار
در آخر در یکی آید بدیدار
در آخر در یکی این جمله فانی است
ترا دیدن ز خود راز نهانی است
توئی گم کرده ره ای عقل دریاب
در این معنی دیگر وصل دریاب
اگر از وصل خواهی یافت بهره
ترا باید که باشد جمله زهره
قدم در نه اگر می وصل خواهی
همه خود بین یقین گر وصل خواهی
قدم در نه در این ره راه خود یاب
درون جان و دل مر شاه دریاب
قدم در نه در این آیینه بنگر
جمال شاه هر آیینه بنگر
قدم چون در نهادی در همه تو
یکی یابی ز خویشت دمدمه تو
همه بازار تست ای راز دیده
توئی بازار خود را باز دیده
تو در بازار خویشی یکزمان گم
مثال جوهر و دریای قلزم
تو در بازار خویشی یکزمان گم
مثال جوهر و دریای قلزم
تو در بازار خویشی باز مانده
چنین در عشق صاحب راز مانده
تو در بازار خویشی آخر کار
در این بازار هم گشتی پدیدار
تو در بازار خویشی خود طلب کن
چو دریایی دگر خود را عجب کن
همه سرگشته اند اینجا چو تو یار
بمانده خوار اندر عین بازار
نمی یابند اینجا دید اول
بماندستند اینجاگه معطل
نمی یابند اینجا راز در خود
بماندستند اندر نیک و در بد
نمی یابند اینجا اصل جانان
از آن اینجا ندیدند وصل جانان
نمی یابند اینجا گنج بیشک
بماندستند اندر رنج بیشک
نمی یابند اینجا جوهر دوست
بماندستند اندر بند این پوست
توئی ای مانده حیران در بر دوست
ترا اینجاست جانان بنگر ایدوست
توئی ای مانده حیران در بر خویش
ترا اینجاست جانان بنگر ایدوست
ترا امروز جانانست بدیدار
تو اوئی گر تو زو باشی خبردار
ترا امروز فضل است و عنایت
که جانان داری و عین سعادت
ترا امروز جاهست و مراتب
چرا باشی ز دید خویش غائب
مرو بیرون ز خود تا وصل بینی
تو اصلی شاید از خود اصل بینی
مرو بیرون ز خود در جوهر ذات
نظر کن صورتت با جمله ذرات
تو اندر مرکب اصلی بصورت
ولیکن جان در آن عین حضورت
یقین ذاتست پیش از مرگ دریاب
حقیقت جملگی کن ترک دریاب
تو ترک هستی خود کن که اینست
ترا در نیست عین الیقین است
تو ترک هستی خود کن بمعنی
که تا باشد همه دیدار مولی
تو ترک هستی خود کن حقیقت
که تا پیدا شود دیدار دیدت
تو ترک هستی خود کن که آنی
چگویم تا به از این سر بدانی
تو ترک هستی خود کن که ذاتی
اگر اندر مکان و در صفاتی
مکان صورتت خاکست اینجا
مکان جان یقین پاکست اینجا
مکان صورتت در خاک پیداست
مکان جان حقیقت جوهر لا است
همه اندر مکان بنگر یقین تو
که کل یکی است گرداری یقین تو
همه اندر مکان بنگر یقین باز
مکان انجام دان و کون آغاز
مکان انجام دان گر کاردانی
مکان اندر مکان در بی نشانی
حقیقت کون بود بی نشان است
که اینجا اصل پیدا و مکانست
اگر چه هر دو عالم صورت ماست
ولی در اصل هم پنهان و پیداست
حقیقت اصل پنهانست از ذات
وگر پیدا نموده جمله ذرات
حقیقت اصل پنهان گر بدانی
یکی باشی تو در سر نهانی
دگر گر اصل پیدا باز یابی
ز پیدا جملگی مر راز یابی
ز پیدا اصل خود دریاب ای جان
که از پیدا بدانی خویش جانان
ز پیدا اصل خود در یاب اینجا
قراری گیر و می بشتاب اینجا
ز پیدا اصل خود دریاب ای یار
اگر هر جا تو می بشتاب ای یار
تو در پیدائی و پنهان شدستی
تو هم با جان و هم جانان شدستی
تو در پیدائی اما مانده پنهان
از آن اینجا نمی یابی تو جانان
تو در پیدا توانی گشت واصل
که در پنهان شدت مقصود حاصل
تو در پیدا توانی گشت جانان
یکی شو اندر این پیدا و پنهان
از اول لاست آخر شاه بنگر
حقیقت بود الا الله بنگر
از اول لاست آخر عین الله
ز الا الله شو عین هوالله
تو چون این اصل درای در شریعت
حقیقت در یکی دانی حقیقت
تو ایندم داری از آن سالک راز
یکی بین چون یکی اصلی ز آغاز
تو ایندم هم نشان هم بی نشانی
که هم جانی و دل هم جان جانی
حقیقت وصل یاب و جمله بین دوست
در اینجا جزو و کل دان مغز هم پوست
همه از کارگاه اینجا یقین است
که اینجا اولین و آخرین است
همه از کارگاه آمد پدیدار
در اینجا وصل شاه آمد بدیدار
همه از کارگاه اینجا نموداست
خود اندر جمله در گفت و شنود است
در اینجا جمله موجود پیداست
درونت بین که کل معبود پیداست
یکی اندر یکی در بیشمار است
حقیقت دان که کل دیدار یارست
همه دیدار یار و یار در کل
همه بی او شده بیرنج و در ذل
همه دیدار یار و خویش در رنج
خود است اینجا طلسم چرخ و هم گنج
یکی گنج است مخفی در نشانه
مر او را در عیان نام و نشانه
یکی گنجست مخفی جوهر الذات
نموده روی خود در کل ذرات
یکی گنج است مخفی و دمادم
نماید دید خود در روی آدم
یکی گنجست مخفی رخ نموده
ابا خود گفته و دیگر شنوده
یکی گنج است پر گوهر در اسرار
چو خورشید است اندر جمله انوار
یکی گنجست مخفی عاشقان را
که میگویند و میجویند آنرا
یکی گنج است اکنون چند گوئیم
چو با ما است اکنون چند جوئیم
چو با ما گفت کز اینجا نشانست
حقیقت جملگی دیدار آنست
همه گنج است اینجاگه گدا کیست
حقیقت با وجودش بینوا کیست
همه از ذات و ذات اینجا چو گنجست
نهاده اسم کاینجا جان سپنجست
همه از ذات پیدا و نه پیداست
که اینجا کیست کو بر جمله پیداست
همه ذاتست و ذات اینجا یقین جان
نمودی تا بدانی زانکه جانان
تو او شو کوتو است و هم توئی یار
کنون اینجا حجاب از پیش بردار
کنون اینجا حجاب از پیش برگیر
چو یارت یافتی کارت ز سر گیر
کنون اینجا حجابت نیست دریاب
که کل جانست و او یکی است دریاب
کنون اینجا حجابی نیست جز پوست
حقیقت دان که اینجا پوست هم اوست
کنون اینجا حجابت رفت از پیش
رخ او را نظر میکن تو در خویش
کنون اینجا یکی ای تو یکی دان
همه در خویش اینجا تو یکی دان
کنون یکی بین از اصل بیشک
که اندر تست اینجا وصل بیشک
کنون اینجا یکی بین از حقیقت
طریقت با حقیقت در شریعت
کنون اندر یکی بنگر نمودت
که یکی است هم بود وجودت
کنون چون جان جان ماست اینجا
ابا او باش اینجاگه تو یکتا
حقیقت چون همه جانانست دیدت
همه بین جمله گفتا و شنیدت
خدا در جمله موقوفست اویست
که اندر جمله او در گفتگویست
بجز او هیچ دیگر نیست دریاب
همه جا هست خورشید جهانتاب
حقیقت بود او در جمله پیداست
چنان چون ما باو او عاشق ما است
چنان بر خویش اینجا عاشق آمد
که هم در خویش با خود صادق آمد
چنان با خویش دارد عشقبازی
که او در خویش دارد بی نیازی
جمالش در همه دیدار بنمود
حقیقت خود بخود اسرار بنمود
چنان دیدار خود در خود نمودست
که یکی در یکی بیشک فزودست
توئی جز تو کسی دیگر مبین تو
یکی دان همچنین عین الیقین تو
همه با تست و تو با اوئی اینجا
ترا گفت و ورا میگوئی اینجا
ازل را با ابد ایندم تو خود دان
یکی دید هوالله و احد دان
همه ذات خداوند جهانست
سراسر اندر این صورت نهانست
همه ذات خداوند است اینجا
بتو ظاهر چو پیوند است اینجا
همه ذات خداوند است بیچون
تویی جمله مرو از خویش بیرون
زهی دیدار جانان در همه باز
فکنده در همه این دمدمه باز
زهی دیدار جانان نیست دیگر
کنون پیدا شد اینجا دید جوهر
زهی دیدار جانان در دل ما
نظر کن جمله جانان حاصل ما
زهی دیدار جانان دیده عطار
طمع از خویشتن ببریده عطار
زهی دیدار جانان جمله جانانست
که اندر بود خود در جمله اعیانست
زهی دیدار جانان در همه باز
نموده در اعیان انجام و آغاز
زهی دیدار جانان کس ندیده
همه خود گفته وز خود شنیده
حقیقت خویشتن گفتست رازش
حقیقت خویش بشنفتست رازش
حقیقت خویش دیده روی خود دوست
نموده مغز خود در کسوت پوست
سخن چندانکه میگوئیم اینجا
ابا اویست که میجوئیم اینجا
سخن چندانکه میگوئیم او گفت
ابا خود گفت و خود اسرار بشنفت
سخن چندانکه رفت از وصل باقی
هنوز اسرار مانده هان تو ساقی