ره خود گم نکرد الا ز صورت
بسی اینجایگه دید او نفورت
ز اصل اولش حیران بماند است
در اینصورت عجب حیران بماندست
گهی نادان گهی دانا در این کار
فرو ماند است سر گردان چو پرگار
چو جان نقطه فتاد و جسم پرگار
کجا آید در این معنی پدیدار
نمود اصل اول عشق دید است
که او ماننده جان ناپدید است
اگر نه عشق باشد رهبر جان
بماند تا ابد در خویش پنهان
اگر نه عشق آوردی پیامی
کجا پیدا بدی پخته ز خامی
اگر نه عشق جانان ره نمودی
که اینجا این در بسته گشودی
اگر نه عشق هر لحظه در اینجا
کند آیینه جانت مصفا
بمانی اندر اینصورت بناچار
حقیقت تا ابد اینجا گرفتار
در اینجا پیرو عشق ازل باش
پس آنگه در خدائی بی بدل باش
در اینجا پیرو مردان دین شو
پس آنگه در عیان صاحب یقین شو
در اینجا پیرو ایشان چو باشی
یقین میدان که تو غمگین نباشی
در ایجا راز جسم و جان نیابی
درون جان یقین جانان نیابی
در اینجا هرچه میجوئی نهانی
اگر سویش بری آخر بدانی
در اینجا باز جوی و راه خود یاب
یقین انجام و هم آغاز دریاب
در اینجا منکشف کن راز اول
تن و جان در یکی کن زین مبدل
یکی بین و مکن اینجا دوئی باز
که اینجا نیست مائی و توئی باز
دوئی بگذار و در یکی قدم نه
که در حال یکی خود از دوئی به
دوئی بگذار و ز یکی در آور
اگر مردی تو از یکی بمگذر
دوئی بگذار و یکی شو ز باطن
زباطن دور گرد این صورت من
دوئی بگذار و یکی باز بین هان
که از یکی است اینجا نص و برهان
اگر چه صورت اینجا در دو بینی است
از آن اینجا گرفتار دو بینی است
اگر چه صورت اینجا جان جان یافت
نمود دوست در خود اینجهان یافت
ولی جان اصل کل دارد یقین او
که دیدست اولین و آخرین او
ره صورت یقین پیداست بر جای
ز جان پیداست بیشک این سر و پای
ره جان جملگی بنگر در اشیأ
که از جانست مرجانی مصفا
صفات صورت اینجا نور جانست
بدان این سر که رمز عاشقانست
صفات جان کمال لایزالست
کسی داند که بی نقش و خیال است
صفات جان عجایب بی صفاتست
یقین بشناس کاینجا نور ذاتست
ز جان وصورت اینجا چند گویم
از اینمعنی چه دانی تا چه گویم
همه اسرارها زین هر دو دیدم
اگر چه من ز هر دو نا پدیدم
همه اسرارها زین هر دو پیداست
که بیشک هر دو هم پنهان و پیداست
ز جان جان توانی یافتن تو
اگر معنی من دریافتن تو
ز صورت راز افعال جهانی
شود پیدا که تا رازی بدانی
ز جان اسرار جانان باز دان زود
که تا حاصل کنی از دوست مقصود
ز جانان گر چه میجوئی وصالت
ز صورت میرسد هر دم وبالت
وبال تو همه افتاد صورت
کشیدن باید اینجا بی ضرورت
ضرورت اوفتاد اینجا شر و شور
کز آن خواهی شد اینجا گه کر و کور
اصم آنگهی اعمی جسمی
که تو گنجی و گه بند طلسمی
طلسم آزاد کن بشکن بناچار
که تا رسته شوی از پنج و ز چار
بیاب آن گنج راز عاشقانست
ز بهرش اینهمه شور و فغانست
فغان جملگی زین مهر گنجست
همه جانها از آن پر درد و رنجست
همه درد جهان از بهر آنست
که درد از صورت درمان بجانست
حقیقت گنج مخفی ماند بیشک
طلبکارند اینجا گه یکایک
حقیقت گنج از آن شاه باشد
کسی کز دید شاه آگاه باشد
حقیقت گنج شب زان تو آمد
یقین هم درد و درمان تو آمد
ترا گنجست چندین رنج بردی
بده جان شادمان و گنج بردی
بده جان گنج بستان رایگانی
چه خواهی یافتن زین گنج فانی
حقیت جان بده بستان تو این گنج
گذر کن بیشکی از چار و ز پنچ
حقیقت جان چو دادی گنج یابی
پس آنگه بی غم و بیرنج یابی
غم و رنج تو جمله از طلسم است
وگرنه گنج اینجا گاه اسمست
الا ای گنج ذات کل ندیده
در اینجا جز که رنج و ذل ندیده
غمت جمله ز بهر گنج افتاد
از آنت جسم و جان در رنج افتاد
گذر کن زو و گنج لامکانی
بیاب اینجای خود را رایگانی
گذر کن زود از این شش جهاتش
که اعیانست اینجا گنج ذاتش
ز گنج ذات بر خوردار خود باش
بس آنگه فارغت از نیک و بد باش
ز گنج ذات اعیان یاب و توحید
بگو تا چند گردی گرد تقلید
ز گنج ذات خود دیدی یقین باز
عیان شد اندر اینجا اولین باز
چو آدم دم تو می آری ز تقلید
از آن دوری تو از انوار توحید
ولیکن جملگی از تست و بودست
که ذات پاک تو اینجا نموداست
حقیقت جملگی از تست و بودست
که ذات پاک تو اینجا نمود است
حقیقت غیر تست و سیر پیدایست
نمود کعبه اندر دیر پیداست
منم عاشق شده در دیر امروز
از آن اینجا زنم این سیر امروز
منم عاشق شده در دیر عشاق
یکی دیده حقیقت سیر عشاق
درون دیرم و سیرم یکی بین
حقیقت بت شکستم بیشکی بین
ز سیر دیر رهبان چندم اینجا
نشستم زانکه من پابندم اینجا
ز صورت بت در این دیرم که هستم
دمادم این بت صورت شکستم
بخود گویم دمادم من ز مستی
که ایدل چند آخر بت پرستی
بت تو صورتست و بشکنش هان
اگر دم میزنی اینجا ز جانان
در این جانت نمیگنجد ز تقلید
حقیقت ذات کل دان تو ز توحید
دل من دوست میدارد بت خود
حقیقت میشناسد این بیان بد
بت صورت دلم را دوست دارد
حقیقت نیز مغز و پوست دارد
دلم در بند صورت مبتلا شد
از آن بیخود میان صد بلا شد
دلم در بند صورت شد گرفتار
گهی باشد مسلمان گاه کفار
دلم در بند صورت باز ماندست
ولی در عشق صاحب راز ماندست
دلم در بند صورت گشت پیدا
دمادم میکند از عشق غوغا
دلم در بند صورت لاآلهست
که لا او را در اینجا گه بنا هست
دلم در بند صورت ناتوانست
از آن هر لحظه شیدای جهانست
از اینصورت ندیدم من بجز غم
که غم می آوردم اینجا دمادم
از اینصورت همه دردست ما را
از آن باشد یقین دردست ما را
رخ جانم نمودار دل آمد
مرا دیدار جانان حاصل آمد
چنان عاشق شدم بر دیدن جان
که ماندستم عجب در خویش پنهان
چنان عاشق شدم بر روی دلدار
که کلی شد وجودم ناپدیدار
ز عشقم خرم و شادان بمانده
از آنم دست از دل بر فشانده
ز عشقم خرم و دلشاد گشته
ظهور و باطنم آزاد گشته
ز عشقم دم زده اینجای در کل
برون جستم من اینجا گاه از ذل
دمادم رنج اینجا شادی آمد
مرا از بند غم آزادی آمد
دمادم مر مرا عین العیانست
که دید من نشان بی نشانست
منم از عشق کشته گشته اینجا
شده از دید جانان زار و شیدا
گهی رویم نماید جان جانم
که در پرده بکل عین العیانم
گهی مخفی شود از دیده هایم
نماید ابتدا و انتهایم
دو بینی نامد اینجا پیشم از دل
نمیدانم که چون این راز مشکل
بیک ره حل کنم تا دوست بینم
حقیقت مغز اندر پوست بینم
ولیکن جان اگرچه دادم از پیش
یقین مرهم نهادم بر دل ریش
چو جان از پیش دادم همچو مردان
مرا شد جان حقیقت دید جانان
چو جان از پیش دادم همچو عشاق
فتادم لاجرم در واصلی طاق
چو جان از پیش دادم زار گشتم
یقین از جسم و جان بیزار گشتم
چو جان از پیش دادم رخ نمودم
عیان معشوق مشکل برگشودم
چو جان دادم صفاتم روی بنمود
یقین ایندم همه دیدار معبود
چو جان دادم یکی شد در فنایم
نمود جسم و جان حق شد بقایم
چو جان دادم شدم جانان یقین من
بدیدم اولین و آخرین من
چو جان دادم وصالش یافتستم
ز نقصان کمالش یافتستم
بده جان ای ندیده وصل عشاق
که تا آگه شوی از وصل عشاق
بده جان و ببین جانان نهانی
که ایندم هیچ در صورت ندانی
بده جان و لقای جاودان یاب
از این صورت از اینحضرت تو بشتاب
بده جان تا شوی جانان حقیقت
که جانی کی توانی در طبیعت
بدیدن بی طبیعت باز دان یار
بجائی کانزمانت لیست فی الدار
نباشد هیچ دیدت را یکی هان
بود ذات حقیق بیشکی هان
نمود جسم و جان چون رفت از پیش
مر اینعمنی تو نیکو هان بیندیش
نمود صورت کل خاک گردد
نمود عقل و جان افلاک گردد
حقیقت صورتت جمله شود جان
بوقتی ک آید اینجا گاه پنهان
چو زیر خاک محو آمد یقین او
شود خاک رهت از کفر و دین او
شود جان تن چو پنهانی بگیرد
نمود خاک ها آسان بگیرد
چو رجعت کرد اندر طور اطوار
شود اندر صفت او ناپدیدار
یکی گردد درون و هم برون او
که اندر ذوفنونی رهنمون او
بود کز قرب اینجا دم زند او
یقین میدان که خود را بر زند او
از ایندم صورت اینجا یافت بهره
دل و جان یافتست و عین زهره
ره جان گر چه صافی اوفتادست
ولیکن راه او در عین بادست
ره صورت بود مشکل یقین دان
مر او را راز در عین زمین دان
ره چونست وصورت آخر کار
که تا وقتی شود کل ناپدیدار
وصال آنگاه یابد از رخ دوست
پس آنگاه بشنود او پاسخ دوست
که ای در راه ما افتاده مسکین
شده فارغ کنون در عین تمکین
رسانم من ترا در دید اول
چو گشتی در صفات ما مبدل
کنون چون عین یکرنگی گزیدی
حقیقت در کمال ما رسیدی
کنون بشناس ما را همچو ما تو
یقین باش اندر اینجا در فنا تو
کنون بشناس ما را در یقین باز
چو گشتی اندر اینجا بیکی راز
کنون بشناس ما را در نهانی
که تا قدر وصال ما بدانی
کنون بشناس ما را راز اینجا
چو دیدی روی ما را باز اینجا
کنون بشناس ما را در فنائی
تو با ما ما ابا تو در جدائی
یکی گشتی و در یکی مرا بین
مرا از جان ما دیدار بگزین
چون من تو تومنی ایندم نئی تو
سزد ایعاشق اکنون خود نئی تو
مبین خود را بهر جائی یقین تو
که تا یابی عیان عین الیقین تو
ره جسم این بود ک آخر فنایش
نموداری جان اندر بقایش
چنان باشد که چون یکی شود جسم
برافتد آنگهی دیدار و هم اسم
صفات حق شود اول ز پرگار
زهی معنی زهی ترکیب اسرار
صفاتش آنگهی جانان شود زود
که تا یکی شود در ذات معبود
صفاتش آنگهی جانان نماید
مر او را راز پنهانی گشاید
صفات جسم روشن در دل خاک
شود تا آنگهی با جوهر پاک
یکی گردد یکی باشد حقیقت
اگر خواهی چنین بسپر طریقت
طریقت بسپر اندر راه جانان
اگر هستی یقین آگاه جانان
طریقت بسپر و آنگاه حق بین
ز جانان در درون من یقین بین
طریقت بسپر و بود ازل جوی
تمامت کارها در جان جان جوی
حقیقت بسپر و دیدار دریاب
پس آنگاهی نمود یار دریاب
حقیقت بسپر وجانان یقین بین
تو جانان در درون من یقین بین
حقیقت با طریقت هر دو یکسانست
اگر چه شرع در هر لحظه یکسانست
ولیکن شرع اول پیشوایست
که دید انبیا و اولیایست
ز شرع این آمده اندر رموزم
که تا خواهم که گویم این رموزم
نخواهم گفتن این الا بجائی
که نبود برتر از آنجا ورائی
نمایم در یکی و راز گردم
یقین انجام و هم آغاز گردم
ولی چون اصل جمله مینمایم
نه پنهان میکنم نی میفزایم
دمادم جام را بر قدر هر کس
دهم تا بر مزاج نفس هر کس
مفید آمد ز آنجا هر چه یابند
هم اندر این طلسمش گنج یابند
دل و جانم دمادم خواهی اینجا
که بیخود میکشی گردی تو شیدا
ز شیدائی شوی رسوای عالم
نیاری طاقت غوغای عالم
ترا طاقت نماند آخر کار
شوی بیهوش و دل هر دو بیکبار
بقدر خون من می نوش کن جام
ببین در آخرت چونست سرانجام
بقدر خویش در کش جام معنی
مکن بدمستی و گفتار دعوی
چو جامت هست وقتی خور دمادم
مخور جمله از آنجا گه دمادم
تو در کش تا نگردی مست عاقل
که ناگاهی شوی در عشق باطل
چو جامت از دو و از چار بگذشت
حقیقت کار دل ناچار بگذشت
دمادم جام می آید بر آنجا
ز دست دوست بنگر تو مصفا
بقدر هر کسی جامی که باشد
دهد تا نیز مر طاقت نباشد
اگر داری تو طاقت نوش کن جام
گذر کن بیشکی از ننگ وز نام
اگر داری تو طاقت جام نوشی
ضرورت صبر کن اندر خموشی
بنوش آن جام و خاموشی گزین تو
چو مردان عین بیهوشی گزین تو
چو مردان نوش کن اینجام وحدت
که تا یابی حقیقت جام قربت
چو مردان نوش و چندینی تو مخروش
ز دست شاه جام دوست مینوش
اگر واقف شوی بس سر در آنجا
حذر میکن که ناگاهی تو رسوا
شوی ایدل صبوری به ز مستی
حقیقت نیستی بهتر ز هستی
اگر چه نیستی هستی ذاتست
ولی هستی یقین دیدار ذاتست
چو شه دربارگاه دل نشستست
بروی غیر او خود در ببستست
بود روزی شهش بیخود بخواند
کسی باید که اینمعنی بداند
ادب باید که بردارد یقین او
بنزد شاه باشد پیش بین او
بنزد شاه دارد عزت خود
نگه تا شاه نیکش بیند و بد
نبیند چون نشیند شاه گردد
شه از وی در زمان آگاه گردد
چو جان از پیش دارم رخ نمودم
عیان معشوق مشکل برگشودم
دهد جام وصالش رایگانی
کند بر فرق او گوهر فشانی
ز عزت پایگاهش بر فزاید
بجز شاهش به خاطر در نیاید
گمانش این بود در آخر کار
دهد در دست او مر جام شهوار
اگر طاقت بود آنرا کند نوش
بجز شه جمله را آرد فراموش
خیال بد چو در پیشش نگنجد
بجز شه هیچ در خاطر نسنجد
بجز شه مر کسی دیگر نماند
دمادم جام می از شه ستاند
بعزت باشد او با لشکر و رای
نه بر پیشش نهد از حد خود پای
ادب به کز ادب یابد سعادت
که دایم بی ادب بیند شقاوت
تمامت یابد و زجر و جفا او
ز قربت ماند اینجاگه جدا او
به از عزت نباشد در نمودار
که عزت برتر است از کل انوار
حقیقت حق بعزت می توان یافت
کسی کاینجا حقیقت جان جان یافت
بعزت یافت دیدار الهی
برون شد کارش از عین تباهی
بعزت باش وز عزت خدا جوی
چو شه دریافتی شد گفت و هم گوی
بعزت انبیا در حق رسیدند
نمود جاودان زین راز دیدند
بعزت جمله مردان پیشوایند
حقیقت جمله در عین لقایند
بعزت جمله مردان ذات گشتند
نهان از جمله ذرات گشتند
بعزت جملگی ایندم لقایند
یکی گشته همه عین خدایند