" rel="stylesheet"/> "> ">

رفتن خسرو بطبیبی بر بالین گلرخ - قسمت دوم

خطی بر خونم آوردی دگر بار
منم سربر خطت چشمی گهر بار
لب لعلت رگ جانم گرفتست
خط سبزت گریبانم گرفتست
درشتی کرد خط باروی نرمت
زرویم آخر آید بو که شرمت
منم بی روی تو سالی، ز یتمار
نشسته روی آورده بدیوار
منم بی روی تو بر روی مانده
دلی پر خون تنی چون موی مانده
ز گل برکش مرا پای دل آخر
چو من کس رامکن سردر گل آخر
چو دل بر بودی و جان نیز بردی
دلم خستی و بر جانم سپردی
بعنابم چو کردی مغز خسته
ازان در پوست میخندی چو پسته
ز دست تو چو در دستت اسیرم
مکن گردستگیری دستگیرم
زبان بگشاد هرمز کای سمن بوی
مشو با من درینمعنی سخنگوی
تومیدانی ز مهرت برچه سانم
ز مهرت چون مه نو ناتوانم
شدم آواره بی روی تو از روم
وزانجا اوفتادم سوی این بوم
هزاران حیله و تزویر کردم
که تا با تو سخن تقریر کردم
منم امروز همچون سایه یی خوار
چو سایه بر زمین افتاده یی زار
رهی پیشت بدان امید آید
که سایه از پی خورشید آید
چو وقت و جای نیست ای زندگانی
چگونه خواهم از تو مژدگانی
بدان ای ماه تا دلشاد گردی
ز بی اصلی من آزاد گردی
که من فرزند قیصر شاه رومم
ز رتبت سجده میآرد نجومم
چو زلف او زسر تابن کم و بیش
یکایک شرح دادش قصه خویش
چو گل بشنود کوشهزادرومست
سپهر ملک و دریای علومست
لب گل شد چو گل خندان از آن کار
گرفت انگشت در دندان از آن کار
بهرمز گفت اکنون کار افتاد
که گل را بار دیگر خار افتاد
در آن گاهی که بودی باغبانی
نبودت پادشاهی بر جهانی
بمن آنگه نمیکردی نگاهی
نگاهی چون کنی در پادشاهی
چه میگویم کزین شادی چنانم
که در تن همچو گل بکشفت جانم
کرابود آگهی کاین بیسروپای
نهاده بود لایق پای برجای
بحمدالله که اکنون پادشایی
نیی مهمرد زاد روستایی
کنون آن رفت زین پس کار من ساز
ز راه مصلحت با خویشتن ساز
چنین مگذار بر بستر مرا زار
که در عالم ندارم جز ترا یار
طبیب من مکن از من تحاشی
خلاصم ده ازین صاحب فراشی
طبیبی باش و جای من بگردان
وزین موضع هوای من بگردان
ز دست افتاده ام از جای برخیز
مرا زین شهر بگریزان و بگریز
تو دانی کز توام آواره گشته
چنین عاجز چنین بیچاره گشته
پدر از من زخان ومان برامد
ولیکن گل زتو ازجان برامد
بیکره فتنه ها شد روشن از تو
پدر آوازه از من شد من از تو
کنون چیزی که حالی دلپذیرست
وصال امشبست و ناگزیرست
چو گردون بر زمین افگند سایه
بیاید در نهان پیش تو دایه
ترا در چادر و در موزه حالی
فرود آرد بدین ایوان عالی
مگر امشب دمی از ما براید
وزین شادی غمی از ما سراید
سخن با خط تو دیرینه دارم
وزان خط نسختی در سینه دارم
چو عهد عاشقی شد تازه از ما
ز صد تا صد رسید آوازه از ما
ز سر در تازه گردانیم عهدی
بر آمیزیم با هم شیر و شهدی
بماند آنجایگه تا نیم روز او
سخن میگفت پیش دلفروز او
ازان چندان بماند آن جایگه شاه
که معجون میسرشت از بهر آن ماه
کسی گر آمدی آنجا بکاری
روان کردی گلش همچون غباری
چو گل را تیرآمد بر نشانه
چو تیری گشت خسرو شه روانه
برون آمد زایوان پیش یاران
بگفت احوال خود با نامداران
چو یارانش سخن از شه شنودند
از آن پاسخ بسی شادی نمودند
چو طاس آتش گردون در افتاد
شفق از حلق شب چون خون در افتاد
کبوتر خانه شکل هفت پایه
بیک ره مرغ شب بنهاد خایه
همه شب، همچو مرغان دانه میریخت
بگرد این کبوتر خانه میریخت
چو گیتی ماند از شب پای در قیر
بیامد پیش هرمز دایه پیر
بهرمز گفت بر خیز و برون آی
بچادر در شو و در موزه کن پای
روان شو از پسم تا من هم آنگاه
بپیشت میبرم شمعی درین راه
بلی چون عشق در سر کارت آرد
ز جوشن سوی چادر یارت آرد
بآخر رفت و گشت آن شمع در راه
درآمد از در دزدیده ناگاه
چو هرمز در قفای او روان شد
بیک ساعت بنزد دلستان شد
برون آمد ز چادر عاشق زار
درون خانه شد از صفه بار
چو چشم هر دو تن افتاد برهم
بپیچیدند همچون مار درهم
درامد لشکر عشق از کمینگاه
فگند آن هر دو عاشق را بیک راه
سخن ناگفته یکدم آن دو سرکش
فتادند از دل پرتف در آتش
تو گفتی آن دو ماه اوفتیده
دو ماهی اند بر آتش تپیده
چو با هوش آمدند آن هر دو سرمست
گره کردند در هم زلف چون شست
بسی در داغ هجران بوده بودند
بکام دل دمی نغنوده بودند
چو از هم صبرشان پرسید حالی
جوانی بود و عشق و جای خالی
بیک ره هر دو لب بر هم نهادند
چو لب بر هم نشست از هم گشادند
شه از یاقوت گل شکر همیخورد
گلاب از چشمه کوثر همیخورد
چو شه زان لب برون شکر گرفتی
گلش معشوق را در برگرفتی
زهی خوشی که شه رابود آنشب
خوشی نبود کسی را لب بر آن لب
زمانی خنده زد بر لعل خندان
زمانی برگرفت از لعل دندان
علم از کوه بر روی کمر زد
دو دست اندر کمر گاه شکر زد
چو گل دید آنچنان حالی زدلکش
برآورد از دم سرد از دل آتش
بدو گفت ای سر از پیمان کشیده
مرا در محنت هجران کشیده
دگر ره چون برم دربرگرفتی
ز سر در کار خود از سرگرفتی
بدستان دست پیچ آسمانی
ز دستت چون نهادم همچنانی
بروبر خود ببند این درچه پیچی
که نگشاید زمن جز بوسه هیچی
کناروبوسه دارم زود برخیز
بنقدی در کنار و بوسه آویز
اگر راضی نیی با من چه خفتی
برو دنبال زن برریگ و رفتی
سرم بار دگر زیر بغل گیر
ز سر در باز پایم در وحل گیر
چرا چون عود گرد پرده گردی
که شکر یک تنه صد مرده خوردی
شکر بارست لعلم در درستی
مکن درباره این پاره سستی
چرا ایدوست ناسازآمدی تو
ازین ره تشنه تر باز آمدی تو
ترش کردی مرا چون غوره امشب
که تا دریابی این ماشوره امشب
شدی در بسط و در قبضم گرفتی
طبیبی کاین چنین نبضم گرفتی
تو طراری و نقد من درستست
زهی اقبال کاین سرکیسه چستست
چو دل طراری از روی تو دیدست
درست رکنیم زو در کشیدست
شب تیره ست و تو بس ناجوانمرد
درستم با قراضه چون توان کرد
مده درد و چنین صافی بمنشین
شب تیره بصرافی بمنسین
دل شه جوش زد از ناصبوری
که بود از دیر گاهش درد دوری
دو پای گل چنان پیچید برپای
که گفتی چار میخش کرده برجای
چنان پیچید گل برخود بصدرنگ
که در گهواره طفل و اسب در تنگ
چو کار از حد بشد شهزاده روم
در آمد تاگشاید مهرش از موم
کلید شاه ازان بردرج ره داشت
که یعنی این بران نتوان نگه داشت
گل آنجا کرد با خسرو کمرگاه
که زیراین کمر کوهیست بر راه
زبان بگشاد خسرو کای جفاکار
ندیدم چون تو یاری نا وفادار
نیم زآنهاکه آرم روی در پشت
که کار پشت و روی تو مرا کشت
چو در من پشت آوردی چنین خوار
زبانرا چون بر آرم من بدیدار
چو صدره از سر دیوار جستم
برون آور ازین دیوار پستم
مگر چون پاسبان بیدار گردم
همه شب گرد این دیوار گردم
ترا خود چون دهد دل بار آخر
مرا با روی در دیوار آخر
ندانم تا چه دیوت راهبر بود
مگر دیوار من کوتاه تر بود
چنین من سخت کوش از حیله سازی
تو این را سست میگیری ببازی
چه مرغی تو که چون پر بر گشادی
مرا از پیش خود بر در نهادی
گهی از ناز بر جانم سپردی
گهی از دلبری جانم ببردی
نیازم غوره با عژمی دگربار
گرم این غوره در نفشاری ای یار
مرا صفرا بکشت این غوره تو
عفی الله آب تلخ شوره تو
نیمی افعی چرا ناسازی آخر
چرا این زهر میاندازی آخر
چو سنبل زهر دارد در میانه
تواند بود گل را ای یگانه
گلش گفت ای مرا چون جان گرامی
نبازم گر تو بر جانم خرامی
چو گل بس سخت سست افتاد بندیش
چه یازی سخت تر آخر ازین بیش
تومیدانی که چون در بندم از تو
بجان آمد دلم تا چندم از تو
دلم بردوش زد زین سوز جوشن
نیی یک شبت چون روز روشن
چو سرگردان شدم چون چرخ گردان
ز سر در باز، در پایم مگردان
نه با من عهده کردی روز اول
که مهر من بود مهری معطل
ولی چون هر دو با هم عقد بندیم
ز چندین نسیه دل در نقد بندیم
کنون چون زارو بیمارم بدبدی
بزیر چوب پندارم کشیدی
خوشم در چوب کش ای چوب تو خوش
مکن دل ناخوش ای آشوب توخوش
چو تو از گل بدینسان خرده گیری
نکوتر آنکه گل را مرده گیری
ز درد گل دل خسرو چنان شد
که با همدم بهم همداستان شد
بگل گفت ایچراغ بوستانها
فروغ ماه رویت شمع جانها
زنخدانت زگردون گوی برده
شب از زلف سیاهت بوی برده
جهانی جادو از بابل رسیده
ز چشمت یک بیک را دل رمیده
دل و جان خرقه و زلف تو چینی
دوگیتی حلقه ولعلت نگینی
مگیر از عاشق شوریده بردست
که بدمستی عجب نبود ز سرمست
مکن با من که من بیمار زارم
که این جز از تو باور می ندارم
ببیماری چنین چالاک و چستی
چگونه بوده یی در تندرستی
مرا جانی و از جان نیز برتر
چه چیز از جان به وزان چیز برتر
اگر چه خاک ره گشتم خجل وار
مگیر از من غباری سنگدل یار
اگر چه خواجه تاش خاص و عامم
بجان و دل غلامت را غلامم
بگفت این و بهم آن هر دو دلسوز
شدند از خام کاری بس دل افروز
سرتنگ شکر را باز کردند
شکر زان تنگ دست انداز کردند
چونی با شکر و گل در کمر شد
لب شیرین گل چون نیشکر شد
گهی پشتی بروی یار میکرد
گهی غنجی برخ برکارمیکرد
گهی از وی بهای ناز میخواست
گهی از بوسه عذری باز میخواست
چو خورد آب حیات از لعل خندان
سکندر زد بسی دامن بدندان
بوقت فرصتی گل گشت خواهان
که شاه او را بدزدد از سپاهان
چو کار هر دو آمد با قراری
بخفتند آن دو تن یک لحظه باری
چو خوش در خواب رفتند آن دو دمساز
ندانم تا کجا شد آن همه ناز
چو شبدیز سپهر فتنه انگیز
سپیدی یافت از صبح بگه خیز
برامد صبح پر چین کرد ابرو
چو کوم پیله ز اطلس کردا کو
چو روشن گشت آن ایوان عالی
درامد دایه فرتوت حالی
ز خواب خوش برانگیخت آن دو تن را
مه رخشنده و سر و چمن را
چو شه را چشم خواب آلود مخمور
فتاد از خوشدلی بر چشمه نور
دگر ره چشم گل در خواب کردش
جگر پر خون و دل پر تاب کردش
بآخر پای را در موزه کرد او
زلعلش یک شکر در یوزه کرد او
برون شد دایه با شمعی ز پیشش
وز انجا برد تا ایوان خویشش
چو شد روز دگر شاه سپاهان
بر گلرخ بیامد نیکخواهان
رخ گل را طراوت دید بسیار
لب گل را حلاوت دید بسیار
لبی میدید چون یاقوت خندان
خرد زان لب بمانده لب بدندان
رخی میدید خوبی را سزاوار
از انرخ ماه کرده رخ بدیوار
چو ملک خوبرویی لایقش دید
بهر مویی هزاران عاشق دید
ببرسیم و بلب قند و برخ ماه
چو شاه او را بدید از دست شد شاه
بگل گفت ای نگارستان خوبی
رخ خوبت گل بستان خوبی
ز رویت ماه سرگردان بمانده
گهی پیدا گهی پنهان بمانده
ز قدت سرو با فریاد گشته
ز قد خویشتن آزاد گشته
ز لعلت تنگ شکر خسته مانده
ازان معنی بشوری بسته مانده
دو چشمت نیم مست باز گشته
مشعبد وار لعبت باز گشته
ز عشقت چند گردانی بخونم
چه میدانی که در عشق تو چونم
دلم تاکی بخون بنشیند آخر
بزن تا مهره چون بنشیند آخر
چو شه را تو در شهوار درجی
مباش آخر کبوتر وار، برجی
چنان آورده یی در بند دامم
که نگشاد از تو جز خون از مشامم
چرا تو جان من از تن ببردی
چو جان بردی و نام من نبردی
اگر بیماریت آمد بهانه
کنون بیماریت رفت ای یگانه
چو بس بیمار میدیدی تو خود را
زهی قربان که کردی چشم بدرا
ترا بیماری ای بت سازگارست
که در بیماریت رخ چون نگارست
مرا عشق تو پیوست چو ابرو
تو سرمیتابی از من همچو گیسو
بغمزه میزنیم از چشم، زخمی
دلم را میبری از چشم زخمی
بچشم خود دلم را مست داری
که تو در مست کردن دست داری
چو دل پروانه شد در عکس رویت
جنون آوردم از زنجیرمویت
دلم تا در خم زنجیر دیدم
هوای زلف تو دلگیر دیدم
مکن ای ماه، تن در ده بکارم
که پرکاری ز خون دل کنادم
گرت از من برای آن ملالست
که تا ترک تو گویم، این محالست
گل از گفتار او فریاد در بست
که فریاد از تو ای بیداد گرمست
مرا از خان و مان آواره کردی
جهانی خلق را بیچاره کردی
بغارت در فگندی خان و مانم
کنون گردی ز سر در قصد جانم
بگفت این و برفت از هوش آن ماه
بماند از کار او مدهوش آن شاه
برخود خواند هرمز را از ایوان
ز بهر کار گل بر ساخت دیوان
بهرمز گفت آخر چاره یی ساز
مگر کاین زن شود با من هم آواز
شدم بیمار در تیمار این زن
مرا رایی بزن در کار این زن
ز نادانی خرد را خیره کردست
ز گریه چشم روشن تیره کردست
بزاری گاه میخوانم بخویشش
بخواری گاه میرانم ز پیشش
نه زاری سود میدارد نه خواری
من این دارم تو بر گوتا چه داری
جوابش داد هرمز خوش جوابی
که گل با دل مگر خورده ست تابی
زخشم شاه ازان صفرا براندست
که دروی اندکی سودا نماندست
اگر خواهی که بازآید براهی
نپیوندی دروزین پس بماهی
مگر لختی دلش آرام گیرد
مزاج گرم او انجام گیرد
من اکنون هر چه باید ساخت سازم
وزین خدمت بگر دون سرفرازم
چنان سازم که تا یکماه دیگر
نداند جز بر شه راه دیگر
ز درد دل سوی درمانش آرم
بپیش شاه در فرمانش آرم
نگردم هیچ باز از خدمت تو
که بسیارست حق نعمت تو
خوش آمد شاه را گفتار هرمز
بدو داد آنچه نتوان داد هرگز
نچندان داد شاه او را زرو سیم
که داده بود کس در هفت اقلیم
چو یافت از شاه بسیاری مراعات
شهش گفتا دگر یابی مکافات
چنان بر چرخ سازم پایگاهت
که ماه آسمان بوسد کلاهت
هنرمند و خموش و پاک رایی
مبارک دستی و نیکو لقایی
اگر زر دارم و گر مال دارم
ترا دارم که رویت فال دارم
بگفت این و بصد انعام و اعزام
فرستادش سوی ایوان خود باز