" rel="stylesheet"/> "> ">

سئوال کردن امیرالمومنین وامام المتقین اسدالله الغالب علی بن ابیطالب علیه السلام وجواب دادن نی دراسرارها فرماید - قسمت دوم

همه ذرات من در اولین باز
بدیده جمله را از آخرین باز
مرا چون وقت کشتن آمده باز
همیگوید حقیقت گو ز سرباز
مرا چون وقت کشتن در رسیدست
که چشم جانم اینجاحق بدید است
همه ذرات من گردان عشقند
از آن اینجای سرگردان عشقند
که وصلم ناتمامی باشد اینجا
مرا ناپخته خامی باشد اینجا
چو وقت کشتن آمد در وصالم
نمانده ذره عین وبالم
چو وقت کشتن آمد جان جانان
شوم اینجا ز دید دوست پنهان
مرا چون وقت کشتن پیش آمد
نمود عشقم اینجا بیش آمد
مرا چون وقت کشتن زود دیدم
برافکندم همه معبود دیدم
مرا چون وقت کشتن آمدست هان
نخواهم دید جز که جمله جانان
مرا چون محو شد دردیدن دوست
یقینم شد که در گفتار کل اوست
مرا خود جان چه باشد خود قبولست
که او اندر اصول دل نزول است
دل و جان رفت جانانست تنها
که اینجامیکند او شور و غوغا
دل وجان رفت جانان رخ نمودست
درون جان و دل گفت و شنودست
دل و جان رفت تا بنمود دیدار
بجز جانان نمی بینم پدیدار
دل و جان رفت و او می بینم و بس
بجز او نیست در عالم مراکس
دل و جان رفت تا دیدار دیدم
نظر کردم بکلی یار دیدم
دل وجان رفت و سلطان گشت عطار
نمود جانش جانان گشت عطار
دل و جان رفت جانان جان گرفتست
درون جسم و جان پنهان گرفتست
دل وجان رفت جانانست تحقیق
مرا در داده اینجا گاه توفیق
دل و جان رفت دیداو را ز اول
ندارد زان بجان و دل معول
دل و جان رفت وحق اسرار گفتست
خود او در وصال او بسفتست
دل و جان رفت شد جمله ابر باد
که تا شد عالم ارواح آباد
نمود جمله عشاق من از جان
که در من کرده است او راز پنهان
نمود جمله عشاقم من از دل
که بگشودم در این جا راز مشکل
نمود جمله عشاقم جهانم
که من کل آشکارا و نهانم
نمود جمله عشاقم در آفاق
که از من شور خواهند کرد عشاق
نمود جمله عشاقم بمعنی
که دارم شرح عشق و نور تقوی
نمود جمله عشاقم نهانی
مرا شد منکشف جمله معانی
نمود جمله عشاقم خبر دار
که چون منصور هستم من ابردار
نمود جمله عشاقم که دیدم
نمود یار آنگه سر بریدم
نمود جمله عشاقم بکشتن
بخواهم یکدم از سر درگذشتن
نمود جمله عشاقم که در کل
کشیدستم چو آدم من بسی ذل
نمود جمله عشاقم چو آدم
که دارم جنت جانان در ایندم
دم من دمدمه در عالم انداخت
وجود عاشقان چون شمع بگداخت
دم من دمدمه دارد نهانی
که او دیدست کل عین العیانی
دم من سالکان را کرد واصل
که دارد جملگی مقصود حاصل
دم من وصل دارد از نمودار
که اینجا می ندارد هیچ پندار
دم من عین ذات لامکانست
حقیقت راست خواهی جان جانست
دم من هست سلطان شریعت
از آندم زد بکلی از حقیقت
دم من زان دم است اینجا بدیده
چو منصورم بکام دل رسیده
دم من زان دم است و آدم آمد
که ما را راز از جان دم دم آمد
دم من ذات دارد در صفاتست
یقین داند که او کلی زذاتست
دم من میزند اینجا اناالحق
نظر هم بین تو در تقوای مطلق
دم من هو زند یا هو ندیده
نمود لابکل در هو بدیده
دم من هو زند از ذات اعظم
دمادم خواند او آیات اعظم
دم من هو زند کو دید هو است
ز عین ذات در الله هو است
دم من هو زند اندر سموات
که دارد اندر اینجا نفخه ذات
دم من هو زند جز هو ندیدست
که اینجا گه زلا در هو رسیدست
دم من هو زند در عشق جانان
نمود صورت اینجا کرده پنهان
دم من هو زند کو واصل آمد
عیان ذات او را حاصل آمد
دم من هو زند چون عاشقان او
که کل دیدست اینجا جان جان او
منم واصل که کل دیدار دیدم
در اینجا من عیان یار دیدم
من ویاریم و کل پیوسته با هم
دل و جانست و جان و دل در ایندم
بهشت روی جانان هست معنی
که معنی دارم اندر عین تقوی
بهشت روی جانان در رخ ماست
که او اسرار گفت و پاسخ ماست
در این دنیا مرا شادی از آنست
که مارا سر معنی جان جانست
در این دنیا که دیدست جان جانان
که من دریافتم در خویش اعیان
در این دنیا بسی زیندم زنندش
ولی مانند احمد کی بدندش
دراین دنیا نباشد چون محمد(ص)
چو او منصور دائم هم موید
در این دنیا جز او دیگر نباشد
چو او پیغامبر و رهبر نباشد
خدا بود او ولی بر قدر هر کس
نمود اسرار خود از این سخن بس
درون جان عطارست تحقیق
که او دارد در اینجا راز توفیق
درون جان عطارست احمد
بکرده فارغ از نیکی واز بد
درون جان عطارست گویا
ولی عطار را او هست جویا
درونم اوست هم بیرونم از اوست
که او دیدم حقیقت مغز هر پوست
از او میگویم و من او شدستم
عیان تحقیق ذات او بدستم
از او میگویم اینجا گه از اویم
ز بهر دید او درگفتگویم
مرا گفتست اندر خواب دلدار
که خواهیمت بریدن سر بناچار
سر وجانم فدای روی او باد
همیشه روی من در سوی او باد
سر وجانم فدای خاک پایش
که اینجا من نمی بینم ورایش
کسی کو بهتر از وی باشد اینجا
که او جانست پنهانی و پیدا
چو صیت اوست در عالم گرفته
نمود ذات او همدم گرفته
دم مردم از او صوری روانست
از او هر جان یقین نور عیانست
کسی کو میشناسد همچو عطار
شود کل از وجود خویش بیزار
کسی کو میشناسد دید حق اوست
که اندر آفرینش مرسبق اوست
کس کو راست از جان خواستگارش
ورا زینجا بیند آشکارش
کسی کو راست او از دل ببیند
نه اندر عین آب و گل ببیند
کسی کو راست اینجا گه غلامش
درون جان کند اینجا پیامش
نماید حق درون جان عیان او
که دارد اولین و آخرین او
نماید حق که او تحقیق حق است
وجود پاک او با حق بپیوست
کنون حقست اندر جزو و کل جان
که او راهست این اسرار اعیان
محیط مرکز جانهاست احمد
که او را در دو عالم بد موید
درون جان حقیقت جان جانست
چگویم آشکارا و نهانست
چو مر عطار او را دید بشناخت
عیان جسم و جان پیشش برانداخت
در آخر کرد اینجا واصلم اوست
همه مقصود کلی حاصلم اوست
بگفت احمد چو دیدم صاحب درد
که من بودم میان سالکان فرد
بگفت اسرارها در گوش جانم
نموداینجایگه عین العیانم
عیان بنمود ما را در حقیقت
چو حق بسپردمش راه شریعت
ره شرعش سپار و دم ازین زن
وجود خویش بر چرخ برین زن
ره شرعش سپار و جان فنا ساز
نقاب از لعبت صورت برانداز
ره شرعش سپار اندر نهانی
که او بنمایدت کل معانی
ره شرعش سپار وحق یقین یاب
نمود او خدا عین الیقن یاب
از او واصل شو و زو گوی دائم
که بود اوست اندر ذات قائم
از او واصل شو و حاصل کن اعیان
از او بشنو حقیقت نص قرآن
از او واصل شو و دم دم همی زن
کز او گردد همه اسرار روشن
از او واصل شو و زوگوی اسرار
در او شو ناگهی تو ناپدیدار
چه گوئی می ندانی آن معانی
وگر دانی از او حیران بمانی
خدا و مصطفا هر دو یکی است
بنزدیک محقق بیشکی است
خدا ومصطفا در جان نهانند
مرا این جایگه شرح و بیانند
خدا و مصطفا در جان بدیدم
چو مه در پیش اشیا ناپدیدم
منت بگداخته از بهر ایشان
بجان دارم از ایشان ذوق ایشان
یکی اندر حقیقت دیده ام یار
مرا برداشت اینجا عین پندار
یکی اندر حقیقت یافتستم
از او بیخود بکل بشتافتستم
یکی اندر حقیقت بین تو دلدار
که میگوید دمادم در سخن یار
منم در جان و پنهان بود بودم
همه معبود بودم تا که بودم
اگر مرد رهی کلی فنائی
در آن دید فنا تو در بقائی
لقای یار بی صورت بود هان
چرا هستی بدیده دید برهان
دلا تا چند گوئی سر اسرار
چو جانت گشت کلی عین دیدار
نمود جمله مردان دیدی از خویش
حجاب صورتت چون رفت از پیش
ز جنت آمدی بیرون چو آدم
چرا اسرارها گوئی دمادم
تو اینجا گه غریبی ای دل آزار
ولیکن هستی اندر عین دیدار
تو اینجا گه در آخر راز دیدی
نمود یار خود را باز دیدی
نمود یار داری در فنا باز
ترا مکشوف شد انجام و آغاز
سرانجامت چنین افتاد دانی
که خواهی گشت در کشتن تو فانی
سرانجامت چنین افتاد از حق
که بیخود میزنی اینجا اناالحق
اناالحق را ز الحق در دو حرفست
چنین معنی بشرع اینجا شگرفست
تو الحق گوی تا رازت شود فاش
اناالحق خود بگوید نیز نقاش
همو گفتست در منصور اناالحق
ترا گوید ابی سر کل اناالحق
همان کو گفت بر منصور بادار
بگوید در نهاد تو بیکبار
همان کو گفت در منصور اناالحق
همان گوید حقیقت نی اناالحق
همان کو گفت هم او باز گوید
در اینجا گه همه کل راز گوید
همان کو گفت هم آنکس شنفتست
که او گفتست اناالحق او شنفتست
همان کو گفت خود را کرد بردار
تو گر مردی از این معنیت بردار
همان کو گفت اینجا سر برید او
جمال خویشتن بی سر بدید او
همان کو گفت در یک دیده باشد
کسی باید که صاحب دیده باشد
که تا داند یقین اینجا اناالحق
که جز حق می نگوید خود اناالحق
اناالحق از نمود حق عیانست
که این در ذات او راز نهانست
اناالحق آنکه بر گوید ابی دید
نباید اندر اینجا روی او دید
کسی باید که او کل دیده باشد
درون جز و کل گردیده باشد
اناالحق گوید اندر عین هستی
خورد آن جام را کلی ز مستی
چو منصوری شود تا سر بداند
بجز وی هیچ چیزی می نداند
چو منصوری شود اندر فنایش
ببیند عاقبت دید بقایش
چو منصوری شود جوید اناالحق
سزد کز دید گوید او اناالحق
چو منصوری شود در عین خواری
کند در پای دار او پایداری
چو منصوری شود هستی آن ذات
بگوید راز کل از جمله ذرات
چو منصوری شود اینجا عیانی
پذیرد او نشان بی نشانی
نشان بی نشان گردد در اینراز
که او بنماید اینجا راز حق باز
ببازی نیست این گفت حقیقت
که تا نسپارد اینجا گه طریقت
طریقت بسپر و دریاب الحق
چو در کلی رسی حق گوی الحق
کسانی کین طلب دارند اینجا
نیاید راست آن در عین غوغا
کسی مردست اندر دید عشاق
که چون منصور گردد کل عیان طاق
کسی مردست همچون او نمودار
که آوردند او را بر سر دار
کسی مردست همچون او عیانی
که گردد او نشان در بی نشانی
نشان اینجا نگنجد بی نشان باش
حقیقت راز مردان جهان باش
نشان صورت اینجاگه بیفکن
که گردد مر ترا این راز روشن
نشان صورت اینجا محو گردان
که اول راز این باشد ز اعیان
نشان صورت و معنی برافکن
اگر مردی تو بی دعوی بیفکن
نشان ذات کلی بی نشانی است
که عاشق در نهاد ذات فانی است
اگر تو مرد ذاتی بی نشان شو
پس آنگاهی چو مردان جهان شو
چو گردد بی نشان صورت دراینراه
بباید اندر این جا دیدن شاه
چو گردد بی نشان با بود باشد
یقین در دید حق معبود باشد
چو گردد بی نشان دادار گردد
ز دید خویشتن بیزار گردد
چو گردد بی نشان هستی پذیرد
وجوداو بمیرد حق نمیرد
بماندزنده جاوید آنکس
که جز یکی نبیند در جهان کس
بماند زنده جاوید عاشق
که اندر بیخودی حق یافت صادق
اگر زنده دلی هرگز نمیری
اگر هستی چنین حق بی نظیری
اگر زنده دلی مرده مشو تو
چو یخ اینجای افسرده مشو تو
چو عیسی زنده میر ای زنده دل تو
که تا اینجا نباشی آب و گل تو
چو عیسی زنده میر از خویشتن پاک
برافکن همچو عیسی جان و دل پاک
چو عیسی زنده میر و جان جان بین
تو روح الله شو عین العیان بین
چو عیسی زنده میر ای زنده پاک
که تا چون خر نمانی در گو خاک
چو عیسی زنده میر و ذات حق بین
بجز حق خود مدان و خویش حق بین
چو عیسی زنده دل باش وفنا گرد
چو رفتی از میان دید خدا گرد
چو عیسی زنده دل باش و یقین باش
نمود اولین و آخرین باش
چو عیسی گر شوی از جسم و جان پاک
ببینی ذات حق اندر عیان پاک
چو عیسی گر شوی در حق مجرد
شوی فارغ تو از هر نیک و هر بد
چو عیسی گر شوی تو روح الله
زنی دم همچو او در قل هوالله
چو عیسی گر شوی نور علی نور
تو روح الله شوی تا نفخه صور
تو روح الله باشی همجو عیسی
شوی مانند او در ذات یکتا
تو روح الله هستی و یقینی
ولیکن بود خود اینجا نبینی
چو روح الله باش و روح بردار
که تا الله کل آید پدیدار
چو روح الله باش اندر طریقت
حذر کن از پلیدی طبیعت
خدای اولین و آخرین بین
چو روح الله باش و سر یقین بین
چو روح الله دم زن از نمودار
که مرده زنده گردانی ز دلدار
چو روح الله دم زن تا دم آئی
ترا پیدا شود دید خدائی
چو روح الله شو جانبخش مرده
برافکن از نمود ذات پرده
چو روح الله مرده زنده گردان
فلک زا با ملک کل زنده گردان
چو روح الله گر اینراز دانی
حقیقت مرده جانبخشی که جانی
تو جانانی اگر این دید یابی
بیان من نه از تقلید یابی
تو جانانی ولی پنهان ذاتی
کنون افتاده در عین صفاتی
تو روح الله را اینجا ندیدی
چه گر عمری در اینعالم دویدی
تو داری آنچه گم کردی بجو باز
که تا یابی یقین اینجا بجو باز
تو عیسی در درون داری حقیقت
ولیکن باز ماندی در طبیعت
طبیعت دور کن تا جان شوی تو
حقیقت در صفت جانان شوی تو
چو عیسی صورت و معنی برافکن
که تا گردی حقیقت جان روشن
چوعیسی صورت و جان را یکی کن
چو روح الله در اعیان یکی کن
نداری تاب آن کین سر بدانی
نیابی باز اسرار نهانی
توئی افتاده چون عیسی گرفتار
بدست ناکسان مردم آزار
توئی افتاده چون عیسی همه روح
نه سر تا پای تو یکتا همه روح
تو روحی جسم را کلی رها کن
عنایت را چو عیسی ابتدا کن
چو جان گردی اگر جانان شوی تو
بدین گفتار از جان بگروی تو
تو جان گردی چو عیسی روح الله
شوی گر جان جان بینی تو ناگاه
ولی اینجا بلا یابی ز اول
شوی اینجایگه ناگه مبدل
بلا بین و بلاکش اندر اینجای
که تا گردی چو عیسی عین آلای
بلاکش همچو او گر پایداری
که چون عیسی کنون در پای دارد
که بد کز جان بلا اینجا ندیدست
که بد کاینجا لقا پنهان ندیدست
بلا را با لقا پیوسته میدار
کسی کامد بلای او خریدار
هرآنکو در بلا پائی ندارد
میان آن بلا شکری گذارد
بوداو را همیشه عاقبت خیر
اگر در کعبه باشد او اگر دیر
بنزد جان جان هر دو یکی است
بلا را خیر در حق بیشکی است
بلا نفس است شیطان نفس بنگر
چو شیطانست نفس ای نیک منظر
چو از نفست بلایت میرسد بیش
از اوئی دائما مسکین و دلریش
ز نفست اینهمه اینجابلایست
از اینجانت بماند ابتلایست
بلای نفس دیدند جمله مردان
اگر مردی ز نفست رخ بگردان
بلای نفس بیشک دید آدم
از آن مجروح شد بی عین مرهم
بلای نفس دید آنکس که ابلیس
بر او ساخته یک لحظه تلبیس