" rel="stylesheet"/> "> ">

در ترک صفت صورت و یکتا بودن فرماید - قسمت دوم

تو تن در داده در دست این قوم
دو چشم دل شده در راحت نوم
دمی زین خفتگی آخر خبر دار
از این مستی دمی آخر خبر دار
مشو در خواب و بیداری طلب کن
نگه کن مر صفایت را سرو بن
نظر کن یکزمان انجام و آغاز
زمانی چشم جانت را بکن باز
همه در تست و تو در حق نهانی
که بیرون از مکین واز مکانی
زهی نشناخته بودت در اینجا
بمانده واله و حیران و شیدا
تو زان جوهر شدی پیدا حقیقت
کز او نشو و نمائی شد طبیعت
ترا آن جوهر اینجا رخ نمود است
که اول آخر از وی کم نبودست
عرض دیدی و جوهر ناپدیداست
کسی که سوی آن جوهر رسیدست
کسی در سوی آن جوهر رسید او
که شد از جسم و جانش ناپدید او
ز جوهر گر شوی اینجا تو آگاه
ببینی جوهر خود در کف شاه
چو جوهر در کف شاهست اینجا
کسی داند که آگاهست اینجا
بسی کردند جوهر را طلب باز
بطالب میرسد آخر فرا باز
طلب کن جوهر و بستان تو کامت
رها کن دانه و بگذار دامت
تو تا در بند این بود وجودی
میان آتش و دریای دودی
ترا آتش گرفته از پس و پیش
تف دودی از اینمعنی بیندیش
چو از پیش و پس تو دود باشد
ترا کی اندر این بهبود باشد
ترا این چنبر گردون گرفتست
دل و جانت از او اندر گرفتست
دل و جان تو آگاهست از دوست
ولیکن باز مانده در سوی پوست
همه مردان رهشان این حجیب است
که ره دورست و ترس و پر نهیبست
نهیب و ترس تو از صورت آمد
چگویم زین سخن معذورت آمد
سخن تا چند از صورت شماری
دگر در بند آن روز شماری
نه بس این خوفهای پرسیاست
که از روز قیامت شد هراست
تو تا در بند خوفی ورجائی
نیابی اندر این معنی خدائی
برون کن خوف بیهوده تو از دل
گره بگشای از این راز مشکل
نه طفلی تو که میترسی ز استاد
ولیکن عقل در نزد تو استاد
ترا هر لحظه خوف و ترس دارد
که اینجا گه جز این کاری ندارد
جز این کاری ندارد عقل پرگوی
که سرگردان کند ماننده گوی
در این میدان چو گویت گرد گردان
از او بگذر خودت آزاد گردان
بگفت و گوی عقل پر ستیزه
نهاد خویش کردی ریزریزه
چنانت عقل از دیدن بیفکند
در این زندان تن او کرد دربند
ترا در بند تن خوار و زبون کرد
دل و جانت عجایب پر ز خون کرد
بهردم کسوت دیگر برآرد
بهردم پاسخ دیگر گذارد
ترا ترساند از روز قیامت
کند هر لحظه سیصد قیامت
تو پنداری که عقل آمد ببازی
که همچون کودکان پیوسته بازی
حقیقت راست آمد عقل اینجا
که او از یار دارد نقل اینجا
ولی تا ره بری در اصل اول
کند هر لحظه بود تو معطل
تو سرگردانی و بیخواب مانده
درون پرده تو پرتاب مانده
تو سرگردانی و او نیز چون تو
بمانده در میان خاک و خون تو
دمی بگسل از این عقل بداندیش
که بسیارت غم آوردست در پیش
غم بسیار از او دیدی دمادم
دمی بر ریش تو ننهاده مرهم
همه کارش بود لهو و مجازی
که دارد همچو طفلان راه بازی
هر آنکو عاشق دیدار آمد
ز بود عقل او بیزار آمد
از این عقل فضولی ناشکیبا
که بود خویش بنمودست رعنا
گذر کن زین فضول ویار خود جوی
درون جان خود دیدار خود جوی
تو با دلدار و دلدارست با تو
غم خود خور که غمخوارست با تو
غم تو میخورد تو میخوری غم
که داری در درون خویش مرهم
اگر چه عقل ره در سوی او برد
ولی در عاقبت در کوی او مرد
بسی زد عقل اینجا گه تک و تاب
ولیکن محو شد در نور آن یاب
بسی ره کرد عقل از سوی جانان
بماند اندر میان کوی جانان
بدرد اینراز بتوان یافت اینجا
خوشا آنکس که در وی تافت اینجا
بدرد این سر توانی یافت اینراز
به درد عشق او میسوز و میساز
سخن کز درد گوئی خوشترا از جانست
بخاصه کاندر او دیدار جانانست
سخن از درد جانان گوی هر دم
حقیقت راز پنهان گوی هر دم
سخن از درد گوی ای کاردیده
که بیشکی توئی دلدار دیده
سخن از درد گو چون شمع میسوز
بدرد عشق چون شمعی برافروز
بدر عشق او میسوز و میساز
وجود خویشتن چون شمع بگداز
بدرد عشق کن اینجا دوا تو
مثال انبیا و اولیا تو
که درد عشق جانان عین درمانست
مرا این درد جانان خوشتر از جانست
مرا دردیست اینجا گه پر اسرار
دوای درد می آید پدیدار
دوا هم درد و درد آمد دوایم
از آن در عین دید انبیایم
ز درد عشق جانان بود آدم
حقیقت جان بر جانان بد آدم
چو دردم شد دوای دردی آمد
دل من از وجود خویش بستد
نه جانست و نه جسمست ونه جانان
اگر بر گویم این اسرار پنهان
چو جانان نیستت جز یک وجودی
بجز لاشی عیان بود بودی
همه جویای او او در میان نه
جهان زو پر شده او در جهان نه
گرفته بر تو رویش هم دل و جان
ولی او از دل وجان گشته پنهان
دل و جان چیست عکسی ز جلالست
ولیکن عقل اینجا گنگ و لالست
سخن از جان و دل تا چند گوئی
که سرگردان این میدان چو گوئی
دل و جان را رها کن عاشقانه
که جان و دل نمودی در بهانه
دل و جان گرچه از پیوند آمد
بعقل و صورت اندر بند آمد
تو گر معشوق میجوئی تو اوئی
حقیقت آب در عین سبوئی
چو آب اندر سبو بهر حیاتست
دل تو مرده در عین مماتست
تو مرده پیش آب زندگانی
چنین در پیش آب و ره ندانی
زهی غافل شده از آب حیوان
بمانی غرقه در گرداب حیران
سکندرجان اوبر لب رسیده
وصال آب حیوان را ندیده
سکندر داد جان از بهر آن آب
اگر چه کرد او بسیار اشتاب
ولی حلوا خورد آنکس که روزی
بود او را ز بخت نیک روزی
نه حلوا خورد اینجا زور کن هان
نیاید راست این در شرح و برهان
چو خضر آن آب اینجا باز دیدست
که او بیشک در اینجا راز دیدست
حقیقت آب حیوان خضر خوردست
مر این گوی از میان خضر بردست
چو علم خضر بیشکی لدنی است
چو عیسی زنده ماند بیشکی زیست
اگر چه بود موسی کاردیده
سوی طور او جمال یار دیده
حقیقت یافته اسرار جانان
ید و بیضا بدش اسرار جانان
هر آن قربت که موسی داشت اینجا
همه تورات از برداشت اینجا
میان انبیا او بد گزیده
که حق از نور خود بد آفریده
بسوی کوه طورش راه داده
مر او را عز و قرب و جاه داده
نمیدانست سر خضر تحقیق
که خضر از بود بودش پیر توفیق
هر آنکو ره دهد در قربت خویش
حجابش جملگی بردارد از پیش
یقین را هر که آمد در دلش راز
حجاب اینجایگه اندازد او باز
یقین اینجایگه هر کار دارد
یقین بیشک یقین دیدار دارد
هر آنکوئی بی یقین اندر گمان است
چو ذره راه اندر خور گمان است
یقین بگشاید اینره بر دل مرد
اگر باشد در اینجا صاحب درد
یقین بنماید اینجا هر دو عالم
یقین بگشود راز سر آدم
یقین منصور را در کار افکند
طناب عشق او بردار افکند
یقین دیدار یارست ار بدانی
که بنماید همه راز نهانی
یقین دیدار جانانست اینجا
حقیقت راز پنهان و هویدا
الا ای ساقی عشاق یکدم
مرا جامی بده زود از پی جم
از آن جامی که دادی عاشقانت
که بگذشتند از کون و مکانت
از آن جامی کز آن منصور خوردست
ز بود تو ز خود مشهور کردست
از آن جامم بده ساقی عشاق
که تا زان دم زنم در کل آفاق
مرا جام تو باقی دید بخشد
حقیقت دید دید دید بخشد
مرا جام تو می باید در اینجا
که رازم جمله بگشاید در اینجا
مرا جامی بده وین جان تو بستان
مرا از بود خود کلی تو برهان
دراین عین خراباتم در ایندم
فتاده هر زمان سر دمادم
مرا در گوش هوش جان تو گفتی
یقین مر رازها پنهان تو گفتی
مرا درد تو درمانست اینجا
که خورشید تو رخشانست اینجا
برون بر مرمرا از صورت خویش
که بس ماندست ایندل پر تف و ریش
ز درد عشق آگاهی ندارم
بهرزه عمر شیرین میگذارم
بتلخی اوفتاده در من این شور
عجایب مست و مخمورم ابی زور
دلم خون گشت چون در خاک ماندست
عجایب پرده در خاک ماندست
دلم گمگشته است اندر بر تو
میان خاک و خون شد غمخور تو
دل درویش مسکین خون گرفتست
ندانم تا مرا خود چون گرفتست
سخن در وصل و دیگر در فراقست
که جانم سوی جانان ز اشتیاقست
ندارم طاقت دیدارت ایجان
کشیدستم بسی آزارت ایجان
بسی دیدستم از جور تو آزار
کرم کن بیش از این ما را میازار
بسی اینجا بلای قرب دیدم
میان خاک و خون تو طپیدم
چه می خواهی از این سرگشته پیر
ضعیف و ناتوان بی رای و تدبیر
چه می خواهی از این مسکین درویش
که او بیچاره است و زار و دلریش
چه می خواهی تو از من تا بیارم
بجز جان و دلم چیزی ندارم
یقینم جان و دل زان تو باشد
دو روزی زار وحیران تو باشد
ضعیفم ناتوانی دست دادست
دلم افتاده در دامت فتادست
بخواهی کشت عطارت بزاری
ویت درعشق کرده پایداری
بسی عجز آورد اندر برت یار
ورا هم عاقبت محروم مگذار
ورا محروم مگذار ایدل و جان
به پیش عاشقان او را مرنجان
بسی بار فراق تو کشیدست
عم و اندوه و رنج و درد دید است
چو میداند که خواهی کشتنش زار
زمانی وصل بخش او را میازار
وصالت جمله ذرات دارند
بسی شادی ز وصلت میگذارند
اگر چه وصل من کل با فراقست
مرا وصل حقیقت اشتیاقست
مرا میباید از وصل تو دیدار
که گردانی مرا کل ناپدیدار
چو دیدار تو آید خود بخواهم
کنون چون کهربا جذبی زکاهم
بسی خود کشته ام ای دوست از دور
که من ماندستم اندر خویش مغرور
یقینت چون مرا در خود کشد باز
شوم از عین گنجشکی چو شهباز
مرا پروز ده در کویت ایجان
که آیم پر زنان در سویت ایجان
تمامم سوی خود گردان تو گستاخ
که تا بیرون جهیم زین دام و سوراخ
تمامم سوی خود پرواز ده تو
چو عز دیگرانم جاه ده تو
همی دانم که هر کو دوستداری
بخواهی کشت او را تو بزاری
تمامت دوستدار خود بکشتی
بخاک راه خودشان در سرشتی
ز بهر عاشقان پر خون یکی جام
فرستی نا فرو نوشند سرانجام
من این جام پر از خون نوش آرم
که مهر مهرت اندر گوش دارم
اگر جام پر از زهر است نی خون
بنوشم یاد لیلی را چون مجنون
منم مجنون تو ای زار لیلی
که دارم سوی دیدار تو میلی
منم مجنون بمانده در غم تو
میان خاک و خونم همدم تو
منم مجنون تو ای راز عشاق
که افکندم ترا در جمله عشاق
منم مجنون تو ای ماه دیدار
که عشق تو شدم از جان خریدار
منم مجنون تو کل راز دیده
که خواهم گشت پیشیت سر بریده
منم مجنون تو ای شاه خوبان
که چون شمعی شدم از عشق سوزان
توئی لیلی منت مجنون زارم
که پیش شمع رویت جان سپارم
توئی لیلی منت مجنون مشتاق
که دیوانه همی گردم در آفاق
توئی لیلی منت مجنون بی جان
که از عشق توام پردرد و بیجان
توئی لیلی منت بیجان بمانده
میان خاک ره در خون بمانده
بکن چندانکه خواهی جور ای یار
ولیکن از نظر بیچاره مگذار
فراقت آنچنان جانم ربوده است
کز اینسان اندر این گفت و شنودست
فراقت آنچنان زد بر دلم نیش
که ماندم تا ابد مجروح و دلریش
فراقت آنچنان کشتم بزاری
که خونم رفت چون ابر بهاری
فراقت آنچنانم بند کردست
که بندم بند بی پیوند کردست
فرافت آنچنانم کرد مجروح
که قوت رفته است از جسم وز روح
وصالت اینزمان ایدوست باید
که ما را باز از جان برگشاید
وصالت کی تواند یافت هر کس
وصال خویش هر خود بینی و بس
وصالت یکشبی بفرست پنهان
که تا پیشش فنا گردانم این جان
وصالت یکدمی بفرست جانم
که بنماید دمی راز نهانم
منم سوزان وصل از اشتیاقت
که میسوزم چو شمعی از فراقت
چنان از اشتیاقت مانده ام باز
که هر لحظه کتابی رانده ام باز
چنان از اشتیاقت بیقرارم
که هر دم سر بشیدائی برآرم
چنان از اشتیاقت مستمندم
که چون آهو فتاده در کمندم
چنان از اشتیاقت زار ماندم
حزین و خسته و غمخوار ماندم
چنان از اشتیاقت سوختستم
که بود خویشتن افروختستم
چنان از اشتیاقت جان بدادم
که چون گو در خم چوگان فتادم
چنان از اشتیاقت روز با شب
عجائب میبرم در رنج و در تب
چنان از اشتیاقت زرد رویم
که همچون بلبلی در گفتگویم
تب عشق تو برد از روی من رنگ
نیاید راست وصل تو به نیرنگ
تب عشق تو دردم کرد افزون
بجای آب بارم از مژه خون
تب عشق تو مست و ناتوان کرد
تنم رسوا بر پیر و جوان کرد
تب عشق تو هر شب آتش افروخت
ز سر تا پای من در آتشت سوخت
تب عشق تو میسوزد مرا زار
نهد بر جان من هر لحظه آزار
تب عشق تو در جان حزین است
در آندردم گمان عین الیقین است
ز درد عشق اندوهی که دارم
دمادم پاسخ دیگر گذارم
مرا با درد تو درمان نخواهم
تو جانی و چه باشد جان نخواهم
ز وصلت شمع جان افروختستم
باصلت شمع سان افروختستم
من این درد تو دانم عین راحت
دمادم میکنم جانا اباحت
مرا این درد تو شادی روحست
که از درد توام فتح و فتوحست
فرست اینجان مرا درد تو بسیار
که درد تو خوشست ای ماه رخسار
اگر چه عمر در درد تو بر سر
ببردستم نشد بر کس میسر
چنین دردی که من دارم ز شوقت
مرا خوش میفرستی عین ذوقت
من از شوق تو دارم درد بسیار
نمی گویم ترا جانا که بسپار
من از شوق تو دارم دردت ایدوست
برون افتاده ام چون مغز از پوست
من از شوق تو جان و سر ببازم
پس آنگاهی ز شوقت سر فرازم
من از شوق تو هر ساعت زنم دم
شود آندم مرا چون عین ماتم
ز شوق تست گردون همچو پرگار
بسرگردان در اینجا بهر این کار
ز شوق تست گردان چرخ اعظم
که فیض نور میبارد دمادم
ز شوق تست گردان مهر و هم ماه
سپر انداخته بر خاک این راه
ز شوق تست خورشید منور
شده گردان بسر با جمله اختر
ز شوق تست آتش دردل سنگ
دمادم کرد خود را تیز آهنگ
ز شوق تست اینجا آمده باد
تمامت او شده از نوبت آباد
ز شوق تست آب اینجا روانه
که بیرون آورد نقش روانه
ز شوق تست در اینجایگه خاک
فتاده روی کرده سوی افلاک
ز شوق تست کوه مانده بر جای
ولی ریزان شده از جان بر جای
ز شوق تست در دریا تف جوش
گهی در شور و گاهی مانده خاموش
ز شوق تست جزو و کل خروشان
تمامت اندر اینجا حلقه گوشان
ز شوق تو چنان مجروح و زارند
بسرگردان عجایب بیقرارند
ز شوق تو شده ذرات عالم
روان چون آب و باد اینجا دمادم
ز شوق تو شده دل پر تف و تاب
بر خورشید رویت هان بدان آب
ز شوقت عقل بس حیران بماندست
عجب انگشت در دندان بماندست
ز شوقت ذره ها در جوش بینم
گهی گویا گهی خاموش بینم
درون جان توئی جمله طلبکار
بسرگردان همه مانند پرگار
منور شد بتو جانهای مشتاق
توئی در جمله و مستند عشاق
طلبکار تواند و تو شده گم
همه چون قطره در دید قلزم
چنان پنهانی از دیدار جمله
که میدانی یقین اسرار جمله
چنان پنهانی و بیخود بماندی
که تو اندر درون بیرون بماندی
چنان پنهانی و پیدا بمانده
که عقل و جان و دل شیدا بمانده
چنان پنهانی از دیدار خویشت
بکرده گم همه اسرار خویشت