" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت رابعه دختر کعب - قسمت دوم

چنان کاری چه جای صد غلامست
بتو دادم تو را این خود تمامست
ترا این بس نباشد در زمانه
که تو این کار را باشی بهانه
اساس ننگ بنهادی از این کار
بشهوت بازی افتادی از این کار
بگفت این و ز پیش او بدر شد
بصد دل آن غلامش فتنه تر شد
ز لفظ بوسعید مهنه دیدم
که او گفتست من آنجا رسیدم
بپرسیدم ز حال دختر کعب
که عارف بود او یا عاشقی صعب
چنین گفت او که معلومم چنان شد
که آن شعری که بر لفظش روان شد
ز سوز عشق معشوق مجازی
به نگشاید چنین شعری ببازی
نداشت آن شعر با مخلوق کاری
که او را بود با حق روزگاری
کمالی بود در معنی تمامش
بهانه آمده در ره غلامش
بآخر دختر عاشق در آن سوز
بزاری شعر می گفتی شب و روز
مگر میگشت روزی در چمن ها
خوشی می خواند این اشعار تنها
الا ای باد شبگیری گذر کن
ز من آن ترک یغما را خبر کن
بگو کز تشنگی خوابم ببردی
ببردی آبم و خونم بخوردی
مگر حارث از آن سو در چمن بود
بگوش حارث آمد آن سخن زود
بجوشید و بر او زد بانگ ناگاه
بدو گفتا چه میگوئی توگمراه
به پیشش دختر عاشق زمین رفت
بگردانید آن شعر و چنین گفت
الاای باد شبگیری گذر کن
ز من آن سرخ سقا را خبر کن
بگو کز تشنگی خوابم ببردی
ببردی آبم و خونم بخوردی
یکی سقاش بودی سرخ روئی
که هر وقت آبش آوردی سبوئی
بجای ترک یغما خاصه چون ماه
نهاد آن سرخ سقا را همانگاه
برادر را چنان در تهمت افکند
که بر خواهر نظر بی حرمت افکند
چو القصه از این بگذشت ماهی
درآمد حرب حارث را سپاهی
سپاهی و شمارش از عدد بیش
چو دوران فلک از حصر و حد بیش
سپاهی موج زن از تیغ و جوشن
جهان از تیغ و جوشن گشته روشن
درآمد لشگری از کوه و شخ در
که شد گاوزمین چون خر به یخ در
ز دیگر سوی حارث با سپاهی
ز دروازه برون آمد بگاهی
چو بخت او جوان یکسر سپاهش
چو رایش مرتفع چتر و کلاهش
ظفر میشد ز یک سو حلقه در گوش
به یک سو فتح و نصرت دوش بر دوش
سپه القصه افتادند در هم
بکشتن دست بگشادند بر هم
غباری از همه صحرا برآمد
فغان تا گنبد خضرا برآمد
خروش کوس گوش چرخ کرد کرد
زمین چون آسمان زیر و زبر کرد
زمین از خون خصمان لاله زاری
هوا از تیر باران ژاله باری
جهان را پرده بزغاب جسته
ز کشته پیش برغی باز بسته
اجل چنگال بر جان تیز کرده
قضا بر کینه دندان تیز کرده
هویدا از قیامت صد علامت
گرفته دیو قامت زان قیامت
درآمد پیش آن صف حارث آنگاه
جهانی پر سپاه آورد در راه
سپه را چون بیک ره جمله کرد او
درآمد همچو شیر و حمله کرد او
سپهر تند با چندین ستاره
شده از شاخ رمحش پاره پاره
چو تیغی بر سر آمد از کرامت
فروشد فتنه را سر تا قیامت
چو تیغش خصم را چون گل بخون شست
گل نصرت ز تیغ او برون رست
چو تیرش سوی چرخ نیلگون شد
ز چشم سوزن عیسی برون شد
و زان سوی دیگر بکتاش مهروی
دو دسته تیغ میزد از همه سوی
بآخر چشم زخمی کارگر گشت
سرش از زخم تیغی سخت درگشت
همی نزدیک شد کان خوب رفتار
بدست دشمنان گردد گرفتار
در آن صف بود دختر روی بسته
سلاحی داشت اسبی بر نشسته
به پیش صف درآمد همچو کوهی
وز او افتاد در هر دل شکوهی
نمیدانست کس کان سیمبر کیست
زبان بگشاد و گفت این کاهلی چیست
من آن شاهم که فرزینم سپهر است
پیاده در رکابم ماه و مهر است
اگر اسب افکنم بر نطع گردان
دو رخ طرحش نهم چون شیر مردان
سوی کو سر کشد از حکم این ذات
بپای پیلش اندازم بشهمات
اگر شمشیر بران برکشم من
جگر از شیر غران برکشم من
چو تیغ آتش افشانم دهد تاب
ز بیمش زهره آتش شود آب
چو مار رمح را در کف به پیچم
نیاید هیچ کس در صف بهیچم
اگر سندانم آید پیش نیزه
شود از زخم زخمم ریزه ریزه
ز زخمم زور سندانی نماند
ز سندانی سپندانی نماند
چو مرغ تیر من از زه برآید
ز حلق مرغ گردون زه برآید
چو بگشایم کمند از روی فتراک
چود باد آرم عدو را روی در خاک
بتازم رخش و بگشایم در فضل
که من در رزم رستم رستمم ز اصل
بگفت این و چو مردان درشت او
از آن مردان تنی راه بکشت او
بر بکتاش آمد تیغ در کف
وز آنجا بر گرفتش برد در صف
نهادش پس نهان شد در میانه
کسش نشناخت از خلق زمانه
چو آن بت روی در کنجی نهان شد
سپاه خصم چون دریا روان شد
همی نزدیک آمد تا بیکبار
نماند شهر و اندر شهر دیار
چو حارث را مدد گشت آشکارا
بسی خلق از بر شاه بخارا
درآمد لشکری از کوه و ز دشت
کز آن کثرت سر افلاک درگشت
چو حارث را مدد در حال دریافت
سپاه حارث و حارث ظفر یافت
هزیمت شد سپاه دشمن شاه
دگر کشته فتاده خوار در راه
چو شه با شهر آمد شاد و پیروز
طلب کرد آن سوار چست آن روز
نداد از وی نشانی هیچ مردم
همه گفتند شد همچون پری گم
علی الجمله چو آمد زنگی شب
نهاده نصفئی از ماه بر لب
همه شب قرص مه چون قرص صابون
همی افکند کفک از نور بیرون
بدان صابون بخون دیده تا روز
ز جان می شست دست آن عالم افروز
چو زاغ شب درآمد زان دلارام
دل دختر چو مرغی بود در دام
دل از زخم غلامش آنچنان سوخت
که در یک چشم زخمش نیز جان سوخت
نبودش چشم زخمی خواب و آرام
که بر سر داشت زخمی آن دلارام
کجا میشد دل او آرمیده
یکی نامه نوشت از خون دیده
چنین آورد در نظم آن سمن بوی
تو بشنو قصه گنگ سخن گوی
سری کز سروری تاج کبار است
سر پیکان در آن سر بر چه کار است
سر خصمت که بادا بی سر و کار
مبادا سر کشد جز بر سر دار
سری را کز وجودت سروری نیست
نگونساری آن سر سرسری نیست
سری کان سر نه خاک این درآید
بجان و سر که آن سر در سر آید
حسود سرکشت گر سرنشین است
چو مارش سر بکن تدبیرش این است
وگر سر در کشد خصم سبک سر
سرش بر نه سرش در کش سبک تر
سری کان سر ندارد با تو سرراست
مبادش سر که رنج او ز سر خاست
چو سر ننهد عدو کز سر درآید
سر آن دارد او کز سر برآید
اگر سر نفکند پیش تو سرپیش
سر موئی ندارد سرسر خویش
سر سبزت که تاج از وی سری یافت
ز سر سبزیش هر سر سروری یافت
سپهر سرنگون زان شد سرافراز
که هر دم سر نهد پشت ز سرباز
اگر درد سرم درد سرت داد
سرم ببریده درمان سرت باد
نهادم پیش آن سر بر زمین سر
فدای آن چنان سر صد چنین سر
کسی کز زخم خذلان کینه ور گشت
اگر برگشت از قهر تو در گشت
کسی کز شاخسار عیش برخورد
اگر می خورد بی یادت جگر خورد
کسی کز جهل خود لاف خرد زد
اگر زر زد نه بر نام تو بد زد
کسی کز سوی حج کردن هوا کرد
اگر حج کرد بی امرت خطا کرد
چه افتادت که افتادی بخون در
ز من زین غم نبینی سرنگون تر
همه شب همچو شمعم سوز در بر
چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
چو شمع از عشق هر دم باز خندم
ز چشمم پیش برغی باز بندم
چو شمع از عشق جانی زنده دارد
میان اشک و آتش خنده دارد
شبم را گر امید روز بودی
مرا بودی که کمتر سوز بودی
چو شمع را امید روز نبود
زمانی کار او بی سوز نبود
از این آتش که در جانم رسیدست
بسی باران به مژگانم رسیدست
از آن آتش که چندین تاب خیزد
عجب باشد که چندین آب ریزد
چه میخواهی ز من با این همه سوز
که نه شب بوده ام بی سوز و نه روز
میان خاک در خونم مگردان
سراسیمه چو گردونم مگردان
چو سرگردانیم میدانی آخر
بپایم در چه میگردانی آخر
تو میدانی که سرمست توام من
ز پای افتاده از دست توام من
من خون خواره خونی چون نکردم
چرا جز در میان خون نگردم
چنان رفتم ز سودای تو از خویش
که از پس می ندانم راه وز پیش
دلی دارم ز درد خویش خسته
به بیت الحزن در بر خویش بسته
بزاری بند بندم چند سوزی
بر آتش چون سپندم چند سوزی
اگر امید وصل تو نبودی
نه گردی ماندئی از من نه دودی
مرا تر دامنی آمد بجان زیست
که بر بوی وصال تو توان زیست
دل من نام هجران برنتابد
که دل خود وصل جانان برنتابد
ز درد خویش همچون بیقراران
یکی با تو بگفتم از هزاران
دگر گویم اگر یابم رهی باز
ورگرنه میکشم در جانم این راز
روان شد دایه و این نامه هم برد
وز آن پیغام نه بیش و نه کم برد
سر بکتاش با چندان جراحت
ز نامه مرهم دل دید و راحت
ز چشمش گشت سیل خون روانه
بسی پیغام دادش عاشقانه
که جانا تا کیم تنها گذاری
سر بیمار پرسیدن نداری
بیا ای نازنین همچون حبیبان
دمی بنشین ببالین غریبان
اگر یک زخم دارم بر سر امروز
هزارم هست بر جان ای دل افروز
ز شوقت پیرهن بر من کفن گشت
بگفت این وز خود بیخویشتن گشت
چو روزی چند را بکتاش دمساز
ز مجروحی به حال خویش شد باز
براهی رودکی می رفت یک روز
نشسته بود آن دختر دل افروز
اگر بیتی چو آب زر بگفتی
بسی بهتر از آن دختر بگفتی
بسی اشعار گفت آن روز استاد
که آن دختر مجاباتش فرستاد
ز لطف طبع آن دلداده دمساز
تعجب ماند آنجا رودکی باز
ز عشق آن سمن بر گشت آگاه
نهاد آنگاه از آنجا پای در راه
چو شد بر رودکی راز آشکارا
از آنجا رفت تا شهر بخارا
بخدمت شد دوان تا پیش آن شاه
که حارث را مدد او کرد آنگاه
رسیده بود پیش شاه عالی
برای عذر حارث نیز حالی
مگر شاهانه جشنی بود آن روز
چه میگویم بهشتی بد دل افروز
مگر از رودکی شه شعر درخواست
زبان بگشاد آن استاد و برخاست
چو بودش یاد شعر دختر کعب
همه برخواند و مجلس گرم شد صعب
شهش گفتا بگو تا این که گفتست
که مروارید را ماند که سفتست
ز حارث رودکی آگاه کی بود
که او خود مست شعر و مست می بود
ز سر مستی زبان بگشاد آنگاه
که شعر دختر کعبست ای شاه
بصد دل عاشق است او بر غلامی
در افتادست چون مرغی بدامی
زمانی خوردن و خفتن ندارد
بجز بیت و غزل گفتن ندارد
اگر صد شعر گوید پر معانی
بر او می فرستد در نهانی
گر او را عشق چون آتش نبودی
از او این شعر گفتن خوش نبودی
چو حارث این سخن بشنید بشکست
اگرچه ساخت خود را آن زمان مست
چو القصه به شهر خویش شد باز
ز خواهر در نهان میداشت این راز
ولی از غصه می جوشید جانش
نگه میداشت پنهان هر زمانش
که تا بر وی فرو گیرد گناهی
بریزد خوان او بر جایگاهی
هر آن شعری که گفته بود آن ماه
فرستاده بر بکتاش هر گاه
نهاده بود در درچی باعزام
سرش بسته که نتوان کرد سرباز
رفیقی داشت بکتاش سمن بر
چنان پنداشت کان درجیست گوهر
سرش بگشاد و آن خطها فرو خواند
به پیش حارث آورد و بر او خواند
دل حارث پرآتش گشت از آن راز
هلاک خواهر خود کرد آغاز
در اول آن غلام خاص را شاه
به بند اندر فکند و کرد در چاه
به آخر گفت تا یک خانه حمام
بتابند از پی آن سیم اندام
شه آنگه گفت تا از هر دو دستش
بزد فصاد رگ اما نه بستش
در آن گرمابه کرد آنگاه شاهش
فرو بست از گچ و از خشت راهش
بسی فریاد کرد آن سرو آزاد
نبودش هیچ مقصودی ز فریاد
که میداند دل چون میشد از وی
جهانی را جگر خون میشد از وی
چنین قصه که دارد یاد هرگز
چنین کاری کرا افتاد هرگز
بدین زاری بدین درد و بدین سوز
که هرگز در جهان بودست یک روز
بیا گر عاشقی تا درد بینی
طریق عاشقان مرد بینی
درآمد چند آتش گرد آن ماه
فروشد آن همه آتش بیک راه
یکی آتش از آن حمام ناخوش
دگر آتش از آن شعر چو آتش
یکی آتش ز سوز عشق و غیرت
دگر آتش ز رسوایی و حیرت
یکی آتش ز بیماری و سستی
دگر آتش ز دل گرمی و مستی
که بنشاند چنین آتش بصد آب
کرا با اینهمه آتش بود تاب
سرانگشت در خون میزد آن ماه
بسی اشعار خود بنوشت آنگاه
ز خون خود همه دیوار بنوشت
بدرد دل بسی اشعار بنوشت
چو در گرمابه دیواری نماندش
ز خون هم نیز بسیاری نماندش
همه دیوار چون پر کرد از اشعار
فرو افتاد چون یک پاره دیوار
میان خون و عشق و آتش و اشک
برآمد جان شیرینش بصد رشک
چو بگشادند گرمابه دگر روز
چه گویم من که چون بود آن دل افروز
چو شاخ زعفران از پای تا فرق
ولی از پای تا فرقش بخون غرق
بردند و بآبش پاک کردند
دلی پر خون بزیر خاک کردند
نگه کردند بر دیوار آن روز
نوشته بود این شعر جگرسوز
نگارا بی تو چشمم چشمه سار است
همه رویم بخون دل نگار است
ز مژگانم بسیلابم سپردی
غلط کردم همه آبم ببردی
ربودی جان و در وی خوش نشستی
غلط کردم که در آتش نشستی
چو در دل آمدی بیرون نیائی
غلط کردم که تو در خون نیائی
چو ازدو چشم من دو جوی دادی
بگرمابه مرا سرشوی دادی
منم چون ماهئی برتابه آخر
نمیآئی بدین گرمابه آخر
نصیب عشقم این آمد ز درگاه
که در دوزخ کنندش زنده ناگاه
که تا در دوزخ اسراری که دارد
میان سوز و آتش چون نگارد
تو کی دانی که چون باید نوشتن
چنین قصه بخون باید نوشتن
چو دوزخ زان بهشتی روی دارم
بهشتی نقد از هر سوی دارم
چو دوزخ آمد از حق حصه من
بهشت عاشقان شد قصه من
سه ره دارد جهان عشق اکنون
یکی آتش یک اشک و یکی خون
کنون من بر سر آتش از آنم
که گه خون ریزم و گه اشک رانم
بآتش خواستم جانم که سوزد
چون در جانی تو نتوانم که سوزد
باشکم پای جانان می بشویم
به خونم دست از جان می بشویم
بدین آتش که از جان میفروزم
همه خامان عالم را بسوزم
ازین اشک آنچه میآید برویم
همه ناشسته رویان را بشویم
از این خون گر شود این راه بازم
همه عشاق را گلگونه سازم
ازاین آتش که من دارم در این سوز
نمایم هفت دوزخ را که چون سوز
از این اشکم که طوفانیست خونبار
دهم تعلیم باران را که چون بار
از این خونم که دریائی است گوئی
بیاموزم شفق را سرخ روئی
از این آتش چنان کردم زمانه
که دوزخ خواستی از من زبانه
از این اشکم دو گیتی را تمامت
گلی در آب کردم تا قیامت
از این خون بازبستم راه گردون
که تا گشت آسیای چرخ بر خون
بجز نقش خیال دل فروزم
بدین آتش همه نقشی بسوزم
از این دردی که بود آن نازنین را
ز اشگی آب بر بندم زمین را
چو میدارد بتم خون خوردنم دوست
ز خونم گر جهان پر گشت نیکوست
بخوردی خون جان من تمامی
که نوشت باد ای یار گرامی
کنون در آتش و در اشک و در خون
برفتم زین جهان دل خسته بیرون
مرا بی تو سرآمد زندگانی
منت رفتم تو جاویدان بمانی
چو بنوشت این بخون فرمان درآمد
که تا زان بی سر و بی جان بر آمد
دریغا نه دریغی صد هزاران
ز مرگ زار آن تاج سواران
بآخر فرصتی میجست بکتاش
که تا از زیر چاه آمد ببالاش
نهان رفت و سر حارث سحرگاه
ببرید و روان شد تا سر راه
بخاک دختر آمد جامه بر زد
یکی دشنه گرفت و برجگر زد
از این دنیای فانی رخت برداشت
دل از زندان و بند سخت برداشت
نبودش صبر بی یار یگانه
بدو پیوست و کوته شد فسانه