که خز می گردد اینجا در گلیمی
سفالی میشود در یتیمی
که من در جوهر خود چون سفالم
ز صندوقت بگردد بو که حالم
اگر بر تو نخواهد گشت حالت
نخواهد بود عمرت جزو بالت
چو در ظلمت گذاری زندگانی
چو حیوانی تو چون آن می ندانی
همه اعضای خود در بند دین کن
اگر خود را چنان خواهی چنین کن
مبین مشنو مگو الا به فرمان
که تا کافر نمیری از مسلمان
چو مردت می نه بینم در هدایت
ز کافر مردنت ترسم بغایت
برای عبرتست این طاق و ایوان
تو جز شهوت نمی بینی چو حیوان
ببازاری که جای سود جان بود
چگونه باشدت دائم زیان بود
حکایت زنی که طواف کعبه میکرد
یکی عورت طواف خانه می کرد
نظر افکند بر رویش یکی مرد
زنش گفتا گر اهل رازی آخر
چنین دم کی بمن پردازی آخر
ولی آگه نه ای تو بی سر و پای
که از که باز ماندستی چنین جای
گر از مردی خود بودی نشانیت
سر زن نیستی اینجا زمانیت
تو اینجا از پی سود آمدستی
نه از بهر زیان بود آمدستی
تو خود را روز بازاری چنین گرم
زیان خواهی نداری از خدا شرم
خداوند جهان پیوسته ناظر
تو از وی غائب و او با تو حاضر
چو یک یک دم خدا از تست آگاه
چرا چون مار می پیچی سر از راه
چو حق با تو بود در هر مقامی
مزن جز در حضورش هیچ گامی
اگر بی او زنی یک گام در راه
بس تشویر باید خورد آنگاه
حکایت سلطان سنجر و مهستی
مهستی دبیر آن پاک جوهر
مقرب بود پیش تخت سنجر
اگر چه روی او بودی نه چون ماه
ولیکن داشت پیوندی بدو شاه
شبی درمرغزار رادکان بود
به پیش سنجر خسرو نشان بود
چو شب بگذشت پاسی شاه سنجر
برای خواب آمد سوی بستر
مهستی نیز رفت از خدمت شاه
بسوی خیمه خاص آمد آنگاه
مگر سنجر غلامی داشت ساقی
که از خوبی ببودش هیچ باقی
جمالش با ملاحت یار گشته
ز هر دو شاه برخوردار گشته
بصد دل بود شه دیوانه او
که بود آن ماه عاشق دانه او
درآمد شب ز خواب او را طلب کرد
ندیدش قصد آن یاقوت لب کرد
لباچه نیم شب بر پشت انداخت
بکینه تیغ هندی را بر افراخت
بیامد تا در آن خیمه ناگاه
که ماهستی در آنجا بود با ماه
بر او دید ساقی را نشسته
مهستی دل در آن مهروی بسته
بزاری مینواخت از عشق رودی
خوشی میگفت چون مستان سرودی
که در بر گیرمت من بر لب کشت
گر امشب بایدم دوک کسان رشت
چو سنجر شد از آن احوال آگاه
گرفت آنجا دو بیتی یاد آنگاه
بدل گفت او اگر امشب به تندی
در این خیمه روم با تیغ هندی
نمانده زهره این هر دو بر جای
شوم در خون این دو بی سرو پای
مشوش گشت و شد آخر بتعجیل
بسوی خیمه خود کرد تحویل
چو روزی ده بر آمد شاه یک روز
فرو آراست جشنی عالم افروز
مهستی پیش سلطان چنگ میزد
نوائی بس بلند آهنگ میزد
ستاده بود ساقی نیز بر جای
قدح در دست و چشم افکنده بر پای
شه آن بیت شبانه یاد میداشت
از او درخواست و خویش آزاد میداشت
مهستی چون شنید آن بیت از شاه
بیفتاد از کنارش چنگ در راه
چو برگی لرزه افتادش بر اندام
برفت از هوش و عقلش ماند در دام
شه آمد بر سر بالینش بنشست
برویش بر گلاب افشاند از دست
چو زن باهوش آمد بار دیگر
چو اول بار گشت از بیم سنجر
چو باری ده رهش آمدبخود باز
سر رشته نکرد از راز خود باز
شهش گفتا اگر میترسی از من
بجان تو ایمنی ای خویش دشمن
زنش گفتا که من زین می نترسم
ولی این بیت یک شب بود درسم
همه شب درس خود تکرار کردم
گهی اقرار و گه انکار کردم
از آنجا باز مییابم نشانی
که بر من تنگ میگردد جهانی
بدان ماند که آن شب در چنان کار
نهفته بوده ای از من خبردار
مرا گر تو بگیری ور برانی
دلت ندهد دگر بارم بخوانی
و گر بکشی مرا در تن درستی
نجاتی باشدم از دست هستی
مرا این ترس چندانی از آنست
که سلطانی که رزاق جهانست
چو او یک یک نفس با من همیشه است
مرا یک یک نفس بنگر چه پیشه است
چو حق پیش آورد صد ساله رازم
من آن ساعت چه گویم یا چه سازم
چو حق می بیندت دائم شب و روز
چو شمعی باش خوش میخند و میسوز
دمی بی شکرش از دل بر میاور
نفس بی یاد غافل بر میاور
اگر در شکر کوشی هر چه خواهی
بیابی نقد از جود آلهی
حکایت محمود و شماره پیلهایش
مگر یک روز محمود عدو بند
پسر را گفت این داننده فرزند
ببین تا پیل چند است این زمانم
که من اکنون عددشان می ندانم
پسر بشمرد و گفتش ای خداوند
هزار و چار و صد پیل است در بند
شهش گفتا که خود را یاد دارم
که یک بزمی نیامد در شمارم
کنون گر تا بعرشم کار و بار است
ز من نیست این بفضل کردگاراست
چو هستت نعمت حق بی کناره
ترا از شکر منعم نیست چاره
چو در حق تو نعمت بر دوامست
دمی بی شکر حق بودن حرامست
و گر نفس تو در شکرست کاهل
دلت باید که این مشکل کند حل
چو نفست کاهلی دارد همیشه
دلت را هست جد و جهد پیشه
چو نفست مرد کار خویش باشد
دلت در کار خود درویش باشد
نکوزان سود کرد و بد زیان کرد
که هر کس آنچه دارد خرج آن کرد
حکایت عیسی و جهودان
بکوئی می فروشد عیسی پاک
جهودانش بسی دشنام بی باک
بدادند و خوشی آن پاک زاده
دعا میگفتشان روئی گشاده
یکی گفتش نمیگردی پریشان
بدشنامی دعا گوئی بدیشان
مسیحش گفت هر دل جان که دارد
از آن خود کند خرج آنچه دارد
ترا نقدی که در دریای جانست
اگر موجی زند از جنس آنست
ولیکن تا دم آخر نیاید
ترا نقد درون ظاهر نیاید
محک جان مردان آن زمانست
که اعمی آن زمان صاحب عیانست
غم فردا ترا امروز باید
دلت از خوف آن جانسوز باید
بباید هر دمت صد بار مردن
که نتوانی تو این وادی سپردن
اگر از ابر بارد بر تو آتش
تو میباید که باشی در میان خوش
که چون در وقت جان دادن خوش آئی
بمعنی گرمتر از آتش آئی
حکایت دزد در پای دار
مگر شد ناگهی دزدی گرفتار
ز گرد راه بردندش سوی دار
امانی خواست از عجز و نیازی
که زیر دار بگزارد نمازی
چو آخر از نماز آزاد آمد
سجودش کرد و در فریاد آمد
که یارب در چنین وقتی و جائی
که می بینم بهر موئی بلائی
ببین تا تیغ قهرت بر سردار
چه میآرد برویم آخر کار
ببین تا من چنین وقت از دل پاک
چه سجده میکنم پیش تو بر خاک
تو از قهرم چنین حیران گرفته
من از مهر تو ترک جان گرفته
چنینم من که گفتم تو چنانی
کنون جان میدهم دیگر تو دانی
چنین ده جان اگر جان میدهی تو
و گر نه عمر تاوان میدهی تو
اگر خونت زند در قهر او جوش
مکن هرگز بلطف او را فراموش
سبک رو چون گرانجانی زره نیست
بشادی رو که دلتنگی زره نیست
عروسی جهان ماتم نیرزد
که صد شادی او یک غم نیرزد
چو خواهد کرد گردونت پیاده
سواری را بکن ابرو گشاده
حکایت سواری دیوانه
یکی دیوانه چوبی بر نشسته
بتک میشد چو اسبی تنگ بسته
دهانی داشت همچون گل ز خنده
چو بلبل جوش در عالم فکنده
یکی پرسید از او کای مرد درگاه
چنین گرم از چه میتازی تو در راه
چنین گفت او که در میدان عالم
سواری را بخواهم کرد یک دم
که چون دستم فرو بندند ناکام
نجنبد یک سر مویم بر اندام
اگر هستی در این میدان تو در کار
نصیب خویشتن مردانه بردار
چو از ماضی و مستقبل خبر نیست
بجر عمر تو نقد ما حضر نیست
مده این نقد را تو نسیه بر باد
که بر نسیه کسی ننهاد بنیاد
چو یک نقطه است از عمر تو بر کار
هزاران چرخ زن بروی چو پرگار
خوشی با نقد ابن الوقت میساز
چو بیکاران به پیش و پس مشو باز
که گر تو پس روی و پیش آئی
بلای روزگار خویش آئی
حکایت سپهدار و قلعه او
سپهداری برای کو توالی
بجائی قلعه ای میکرد عالی
یکی دیوانه ای آمد پدیدار
به پیش خویش خواندش آن سپهدار
بدو گفتا ببین کین قلعه چونست
ز رفعت جفت طاق سرنگون است
از این قلعه کسی کاعزاز دارد
ببین تا چون بلا زو باز دارد
زبان بگشاد آن دیوانه حالی
بدو گفتا تو مردی تیره حالی
بلا چون ز آسمان میافتد آغاز
بقلعه میروی پیش بلا باز
بلای خویشتن چون تو تمامی
بلائی نیز مطلب ای گرامی
ز خویش و از بلای خویش آنگاه
خلاصی باشدت کلی در این راه
که افتاده شوی و پست گردی
نمانی زنده تا که هست گردی
چو افتاده شوی بی روی و راهی
شود هر موی تو فریاد خواهی
حکایت سلطان محمود و مظلوم
مگر محمود می شد بامدادی
کسی آمد وز او میخواست دادی
فغان میکرد و پیش راه بگرفت
در آمد پس عنان شاه بگرفت
چو بگرفتنش عنان شاه زمانه
بزد بر پشت دستش تازیانه
ز درد دست مرد دست کوتاه
بصد زاری فرو افتاد در راه
چو شاهش دید درمانده چنان باز
کشید از درد او آنجا عنان باز
یکی پرسید کان مظلومت ای شاه
چو آن وقتت عنان بگرفت در راه
عنان نکشیدی آنگه باز هیچی
کنون پس آن عنان بهر چه پیچی
شهش گفتا که بودم آن زمان مست
که بگرفت او عنان من به یک دست
کنون هر موی این مظلوم دستی است
که از هر موی وی بر من شکستی است
چو چندین دست بینم در عنانم
کجا دستم دهد کین اسب رانم
گرفتارم میان این همه دست
نمیدانم که چون بیرون توان جست
چو افتادن در این ره سود مرد است
بیفتد هر که اینجا اهل درد است
بلندی چون در این ره پست گیرند
عنان پادشه بی دست گیرند
کسی باید بخون در گشته بسیار
که تا باشد ز افتادن خبردار
کسی کاندر میان ناز باشد
کجا بر جانش آن در باز باشد
حکایت مجنون
یکی پرسید از مجنون که چونی
که بس بیچاره ای و بس زبونی
چنین گفت او که من هستم خری پیر
بدن سوراخ از بار گلو گیر
تنم گرچه نزار و ناتوانست
همه روزی همه بارش گرانست
و گر آسایشی را بعد صد غم
ز پشتم جامه برگیرند یک دم
هزان سگ مگس آید گزنده
همه درریش من نیش او فکنده
که گویم کاش این بیچاره هرگز
ندیدی از چنین آسایشی عز
اگر باشی تو کار افتاده راه
چنین کارت بسی افتد باکراه
چو کار افتادگی نبود بغایت
تو را بس خنده آید زین حکایت
چو مشغولی بناز و کامرانی
تو کار افتادگی هرگز چه دانی
کسی باید مرا افتاد در کار
بروزی ماتم خود کرده صد بار
بحق زنده شده و ز خویش مرده
نه از پس ماندگان کز پیش مرده
تو تاعاشق نگردی نیک جانباز
نیابی سر کار افتادگی باز
کسی کو در میان ناز مانده است
ز جانبازان عاشق باز مانده است
حکایت جوان نمک فروش
جوانی بوده سرگردان همیشه
نمک بفروختن بودیش پیشه
بگرد شهر میکردی تک و تاز
بهر کوچه فرو میدادی آواز
ایاز دلستان را دید یک روز
بسوخت از پای تافرقش در آن سوز
جهان از عشق او بروی سیه شد
ولیکن بود روشن کان زمه شد
جهان از مه سیه چون گردد آخر
که تا دل زو بصد خون گردد آخر
شبانروزی دلی پر خون چو مستی
همه بر درگه سلطان نشستی
میان خاک راه افتاده بودی
نمک در پیش خود بنهاده بودی
نبودی بی نمک در عشق آن ماه
از آن افتاده سوز افتاده در راه
گهی آواز در دادی بخواری
گهی کردی چو آتش بیقراری
ایاز سیمبر چون بر گذشتی
ز اشکش آب او از سر گذشتی
بیفتادی و عقل از وی برفتی
ز مدهوشیش جان از تن نهفتی
ز سوز عشق آن مبهوت گمراه
مگر محمود را کردند آگاه
زمانی سر به پیش افکند محمود
گهی نالید و گاهی سوخت چون عود
بدل با خویش گفت این حد او نیست
که ملک عشق با شرکت نکونیست
بخواند القصه او را پادشه زود
نمک بر سر درآمد مرد چون دود
زبان بگشاد محمود و بدو گفت
که بپذیر ای گدا از من نکو گفت
بترک عشق این بت روی من گوی
و گر نه ترک جان خویشتن گوی
جوابش داد عاشق گفت ای شاه
تو بر تختی و من افتاده در راه
ایازت را تو داری جاودانه
مرا زو نیست حاصل جز فسانه
میان عز و ناز و پادشاهی
نشسته پیش تو آنرا که خواهی
چون آن بت را تو داری من چه جویم
چو او با ست من ترک که گویم
مرا عشقی است از وی جاودانه
که دائم میزند در جان زبانه
دمی گر عشق او بیشم نگردد
بجز قربان شدن کیشم نگردد
چو بکشد عشق او روزیم صد راه
نترسم گر همی بکشد مرا شاه
که عاشق هیچ بر جانی نلرزد
که در چشمش جوی جانی نیرزد
شهش گفت ای ز سر تابن همه ننگ
تو با من کی توانی بود هم سنگ
تو هرگز عشق نتوانی نکو باخت
بچه سرمایه خواهی عشق او باخت
گدا گفتش که این سرمایه پیوست
ترا یک ذره نیست اما مرا هست
تو چون دیگی پر آلاتی ز شاهی
و لیکن بی نمک چندان که خواهی
چو من دارم نمک بر من چه تازی
به عشق بی نمک چندان چه نازی
تو مال و ملک و زر و زور داری
نمک باید چو من گر شور داری
شهش گفتا که حجت گوی عاشق
ترا دیدم نه ای در عشق لایق
گدا گفتش که من حجت نیارم
و گر عاشق شوم باکی ندارم
تو با این ملک و این کشور گشائی
نپردازی بعشق از پادشائی
من از عشق ایاز تو زمانی
نپردازم بسودای جهانی
من از وی می نپردازم بدو کون
تو با وی می نپردازی بصد لون
کنون تو عشق خویش و عشق من بین
تفاوت زین گدا تا خویشتن بین
شهش گفت این گدای زینهاری
کدامین جای او را دوست داری
چنین گفت او که من کی زهره دارم
که عشق آن صنم در خاطر آرم
ندارم جای آن هرگز چه سازم
که با یک جای آن بت عشق بازم
که گر یک موی او بینم زمانی
شود هر موی من آتش فشانی
ندارم طاقت یک جای او من
چه گردم گرد سر تا پای او من
شهش گفتا که از سر تا بپایش
چو عاشق نیستی بر هیچ جایش
ز عشق او چرا پس بیقراری
بگو تا بر کجاست آن دوستداری
چنین گفت او که جانم پر خروش است
تو میدانی ز چیست از در گوش است
چو آید حلقه گوشش پدیدار
بجانم حلقه در گوشش خریدار
هوای عشق آن بت را نیم کس
که عشق در گوش او مرا بس
شهش گفت آنکه زین گوهر نشان یافت
ز بحر جسم یا از بحر جان یافت
گدا گفتش چنین در ای جهاندار
ز بحر عشق میآید پدیدار
چو بحر عشق را غواص گردی
بخلوت آن گهر را خاص گردی
شهش گفتا در این بحر ای جوانمرد
چگونه عزم غواصی توان کرد
گدا گفتش که تو با پیل و لشکر
ز مشرق تا بمغرب ملک و کشور
در این دریا ندانی گشت غواص
که این را مفردی باید باخلاص
دو عالم را بر افکنده بیکبار
فرو رفته در این دریا نگونسار
نفس بگرفته دست از جان بشسته
گهر در قعر دریا باز جسته
تو بگشاده همه عالم پر و بال
نیابی بوی آن در در همه حال
شهش گفتا که سلطان هیچ نشتافت
چنین دری که گفتی رایگان یافت
ببین اینک که در گوش ایاس است
که او حلقه بگوشی حق شناس است
مرا بی آنکه باید شد نگونسار
چنین دری بدست آمد بیکبار
تو جان میکن که این در خاصه ما است
مرا در و ترا گرداب دریا است
گدا گفتش که به زین کن تفکر
تو هرگز کی بدست آورده ای در
که این در زان تو آنگاه بودی
که اندر گوش شاهنشاه بودی
چو در گوش تو نبود ای سرافراز
ترا با در چه کار از در مکن ناز
اگر شاه جهان بودی وفا کوش
شهستی نه غلامش حلقه در گوش
خوش اندر رفته عاشق تا بعیوق
فکنده حلقه ای در گوش معشوق
اگر عاشق توئی چندان مزن جوش
تو میباید که باشی حلقه در گوش
چو تو آن حلقه در گوشت نداری
مزن در عشق دم گر هوشیاری
ز خجلت شاه گوئی غرق خون شد
فرود آمد ز تخت و در درون شد
گدا را با نمک از پیش راندند
ندانم تا سخن بر خویش خواندند