تو اندر منزل وعین بقائی
بکل پیوسته در عین لقائی
تو اندر منزلی ایجان نظر کن
همه ذرات دیگر را خبر کن
تو اندر منزلی جان داده و دل
که می بینی حقیقت خویش واصل
توئی اندر میان واصلان طاق
گرفتی از معانی جمله آفاق
در آخر اول خود بازدیدی
نظر بگشادی و کل راز دیدی
در آخر روشنت شد کز کجائی
حجابت رفت در عین لقائی
در آخر بیگمان گشتی بیکبار
گرفته جان و دل جانان بیکبار
در آخر بیگمانستی چو منصور
شده در جمله آفاق مشهور
در آخر بیگمان جانان شدی تو
در آخر دیدن جانان بدی تو
در آخر چون حجابت شد تو اوئی
ولی از وی کنون در گفتگوئی
ترا این گفت کلی رازگویست
شب و روزت از او این گفتگویست
تمامت سالکان از جان بدیدند
که تا معنی ذات تو بدیدند
تمامت سالکان عالم اینجا
ترا ازجان و دل دیدند یکتا
زهی معنی که اینجا گه تو داری
در این عالم دل آگه تو داری
زهی معنی که داری در حقیقت
همه دیدی تو در عین شریعت
زهی شوق تو اندر عالم جان
که بنمودست اینجا جان جانان
عجائب جوهری بس پر بهائی
که در عین العیان انبیائی
عجائب جوهری هستی عجائب
که اسرارت نمودست این غرایب
مترس اکنون که نزدیکست داند
که در کشتن وجودت وارهاند
سرت خواهد بریدن همچو گوئی
که تاتو بیش از این سرش نگوئی
سرت خواهد برید وهم تو دانی
که اکنون پیش بینی در معانی
ترا بعد از وفات این سر اسرار
شود با صاحب دردی پدیدار
مر این اسرار افتد در کف او
که او باشد ابا خلق اینت نیکو
کسی باشد که او را درد جانان
میان جان بود پیوسته جانان
بسی بیند ملامت او در آفاق
کمینه باشد او در نزد عشاق
میان آفرینش فرد باشد
از آنکو عاشق پردرد باشد
ز رسوائی که یابد بیش از بیش
شود واصل از این آن مرد درویش
ایا بیچاره چون این سر ندانی
شود فاشت همه سر معانی
میان جان نظر کن و ندر آن باز
ببین و خویشتن یکباره درباز
چنانت فاش گردانم بعالم
که بینی تو مرا سر دمادم
تو نیز این کن بعالم همچو خود فاش
که اینجا آفریده نقش نقاش
اگر پنهان کنی اینجا کتیبم
ببینی در همه عالم نهیبم
کنی مر فاش این و راز یابی
ب آخر عزت اندر ناز یابی
شود این سر بصد سال دگر فاش
بدست سالکان افتد نه اوباش
ببین از پیش و دل با خویش میدار
نمود خویش را در پیش میدار
زهی صاحب یقین گر رازیابی
که سر جمله مردان بازیابی
ز خود بگذشتی و با حق شدستی
خداوند جهان مطلق شدستی
شدستی واصل از دیدار مردان
بکردی فاش مر اسرار مردان
شدستی واصل و حق بینی اینجا
حقیت راز مطلق بینی اینجا
شدستی واصل و در حق فنائی
در این اعیان تو دیدار خدائی
شوی کشته تو بعد سال و نیمی
مپندار این زبازی و زبیمی
دی فارغ شو از اسرار گفتن
ترا یکدم در اینجا می نخفتن
شب و روزت بباید گفت اینجا
در اسرار باید سفت اینجا
زمانی نیز خوش منشین بدنیا
که خواهی رفت بیشک سوی عقبی
یکی خواهی شدن با جمله اشیا
از این پس چون شوی در جمله یکتا
چو در اینجا تو سر کار دیدی
ز دنیا و ز صورت در رمیدی
بر تو جمله عالم خاکدانیست
به همت مر ترا این خاکدانیست
چو سر واصلانی ذات کلی
چرا اکنون تو اندر بند ذلی
بهمت بگذر از کون و مکان تو
رها کن با کسان این خاکدان تو
ز دنیا هیچ شادی می ندیدی
در اینصورت تو آزادی ندیدی
بدنیا شادی و تو گاه بیگاه
از آن باشد که داری حضرت شاه
تو داری حضرتی مر اینچنین تو
دمی مگذار از عین الیقین تو
چو داری حضرتی بی وصف و ادراک
چرا دل می نهی بر این کف خاک
تو اینجا سر اول بازدیدی
میان جمله این اعزاز دیدی
عجایب جوهری دریافتی تو
درون خاک آن در یافتی تو
بسی گفتند اسرار صفاتش
ولیکن این چنین در نور ذاتش
نگفتند این چنین شرح و بیانها
کجا یابد چنین اسرار جانها
کسی کاین در زند در برگشایند
مر او را راه اینجا گه نمایند
ره بود از ازل راه درازست
نشیب افتاده وقت فرازست
فرازی جوی اینجا گاه شیبست
که اینجا گاه جای پر نهیبست
بهیبت باش از این ره تا توانی
که بتوان شد سوی حق با معانی
دمی خالی مباش از خود بحالی
که تا هر ساعتی گیری کمالی
دمی خالی مباش از جوهر قدس
نظر میکن دمادم جانب انس
زمانی خودشناس و در مکان باش
بهمت برتر از کون و مکان باش
کناری گیر از این دنیای دون تو
چو داری آدم اینجا رهنمون تو
بهشتت حاصلست اینجا چون آدم
تماشا میکنی سر دمادم
بهشت نقد داری شاد دل باش
میان جملگی آزاد دل باش
بهشت نقد داری حکم ظاهر
توئی بر کل معنی جمله قادر
بهشت نقد داری در برابر
زمانی چند تو زینجای مگذر
مباش اینجا زمانی فارغ از خود
براه شرع می کن نیک با بد
قناعت کن گذر کن از خور و خواب
گذشته عمر اکنون ذات دریاب
زمانی فارغ از گفتار منشین
نمود جزو و کل بر خویشتن بین
ز خود جوئی چه مر آن کرده هر کس
چو داری سر صبح بی تنفس
خوشا آن صبح کین جان دردمیدست
نمود عشق اینجا شد پدیدست
خوشا آن صبح ک آدم کرد پیدا
زذات خود در این دنیا هویدا
خوشا آن صبح کاندر خاک باشیم
نمود عشق و جان پاک باشیم
خوشا آن صبح کاینجا کس نباشد
جهان طبع و پیش و پس نباشد
خوشا آن صبح کاندر عین اشیا
محیط آئیم پنهانی و پیدا
خوشا آن صبح چندانی که یابی
بجز دیدار او چیزی نیابی
خوشا آن صبح کاندر جان جان تو
شوی در ذات یک کلی نهان تو
خوشا آن صبح کاینجا بود باشی
مکان و لامکان معبود باشی
خوشا آن صبح کاندر جان جانت
نماند هیچ از نفحات جانت
در آندم دم نباشد جمله دم دان
وجود جمله اشیا را عدم دان
در آندم دم نماند نیز آدم
یکی بینی همه سر دمادم
در آندم دمدمه کلی تو باشی
بوقتی کاندر این صورت نباشی
در آندم هر دو عالم هیچ بینی
نه نقش صورت پر پیچ بینی
در آندم چو نظر داری وجودت
نباشد مر یکی بین بود بودت
در آندم هشت جنت در نگنجد
همه کون و مکان موئی نسنجد
در آندم محو گردد جمله آفاق
نمود ذات باشد در عیان طاق
در آندم گر بدانی خود تو اوئی
که در جمله زبانها گفت و گوئی
همه حکم تو باشد بیخود آنجا
یکی باشد نمود ذات در لا
نگنجد آنزمان موئی در افلاک
یکی باشد نمود ذات با خاک
نمود عقل اینجا باز بینی
از او این زینت و اعزاز بینی
چو عقل کل نمودار صفاتست
به پیوسته عیان با نور ذاتست
ز عقل سفل چه گفت و چه گویست
نمود صورتست و گفتگویست
ز عقل سفل پیدا گشت غوغا
ولی از عشق گردد زود شیدا
ز عقل سفل اگر یابی نمودار
در اینجا فاش گردد جمله اسرار
ز عقل سفل بینی جمله افعال
که او انداخت اینجا قیل با قال
ز عقل سفل آدم گشت صورت
کزو بد دید جمله بی ضرورت
ز عقل سفل افعال جهانست
که نورش در زمین و در زمانست
ز عقل سفل دیدن باشد ای جان
ولیکن در نگنجد جان جانان
ز عقل سفل بینی کل احوال
ولیکن در نگنجد عقل عقال
ز عقل سفل چیزی می نیاید
کجا کارت از آنجا گه گشاید
ز عقل کل شود اسرار پیدا
نمود جسم و جان گردد هویدا
ز عقل کل ببینی هر چه پیداست
که نور عشق اندر وی مصفاست
ز عقل کل اگر ره برده تو
چرا اندر درون پرده تو
ز عقل کل اگر یابی نشانی
ترا خواهند اینجا گه بیانی
محمد(ص) عقل کل دیدست تحقیق
ز خود دریافتست این سر توفیق
محمد عقل کل دان و دگر هیچ
در این اسرار نیست ایدوست مر هیچ
از او بد عقل کل یکذره دان
که دیدست او حقیقت جان جانان
از او دریاب سر جمله اشیا
از او گردان تو جان و دل مصفا
از او دید آدم صافی تحیات
نمود عشق اندر عزت ذات
زصلواتش تمامت کام دل یافت
چنان عزت میان آب و گل یافت
تمامت انبیاش از جان مریدند
که به زو مر کسی دیگر ندیدند
تمامت انبیا مقصودشان اوست
تمامت واصلان معبودشان اوست
ندانی این بیان تا جان نبازی
کسی کو مصطفا داند ببازی
کسی کو به بود صد باره در دین
که او بد در حقیت راز کل بین
حقیقت او چه داند آشکاره
که اینجا بود از بهر نظاره
حقیقت او عیان جان حق دید
که خود بر انبیا اینجا سبق دید
خدا بنمود او در من ر آنی
بجمله واصلان راز معانی
گشود او مرکز و واصل نگردد
نمود جان او حاصل نگردد
کسی کو وصل خواهد اصل اویست
نمود ذات کل را اصل اویست
چو حق در جمله اشیا رخ نمودست
نمود ذات او گفت و شنودست
چو حق باشد همه غیری نباشد
به پیش واصلان دیری نباشد
همه محوست در حق گر بداند
و گر بیند دلش حیران بماند
همه محوست در حق جمله عالم
ولی اینجایگه سر دمادم
ز بود فعل می آید پدیدار
بدان این سر اگر هستی تو هشیار
صفات و فعل پیوستند با هم
نگنجد ذره از بیش و ز کم
قضا رفتست از اول تا ب آخر
زباطن او نموده سر بظاهر
قضا رفتست از ذرات اول
از آن کردند از اینجا گه معطل
قضا رفتست اینجا هر کسی را
فتاده سیر آن اینجا بسی را
قضا رفتست و جمله سالکان راست
نموده راز هم پنهان و پیداست
قضا رفتست و بنوشتست از پیش
تو پیش اندیش اینجا بد میندیش
قضا رفتست تن در ده بمردی
ببین آخر که در مهلت چه کردی
قضا را آدم از جنت برانداخت
قدر هم سر ربانی نه بشناخت
قضا آدم چنان اعزاز بخشید
نمود عشق اول باز بخشید
قضا در آخرش خوار و زبون کرد
ز جناتش بخواری او برون کرد
قضا ابلیس را از طوق لعنت
بگردن بر فکندش بهر نفرت
قضا ابلیس را در جنت انداخت
و را مانند موم از نار بگداخت
قضا ابلیس را سجده بفرمود
که خود او لایق این طوق کل بود
بیان او در اینجا گه شود راست
زمن بشنو که این معنی بود راست
نمود قصه ابلیس بشنو
عیان او بر تلبیس بشنو
چنان بد قصه اول که دیدی
در آن اسرار کز اول شنیدی
چنانم ذوق معنی دورم انداخت
که کلم در میان نورم انداخت
بهر معنی که می آید دمادم
همان رازست اگر دانی دمادم
تمامت قصه او هست زاری
اگر مانند او تو پایداری
کنون با قصه آدم شوم باز
در ایندم مربدان همدم شوم باز
عیان قصه آدم بگویم
نمود غصه او هم بگویم
که تا چه بر سر آمد آدم او را
که بد در حرف کل حق همدم او را
ز ابلیس آن همه کارش تبه شد
عزازیل از بدی رویش سیه شد
سیه کاری نه نیکو باشد اینجا
که جان بدروش بهراسد اینجا
سیهکاری مکن مانند ابلیس
که نزد حق نگنجد هیچ تلبیس
سیهکاری مکن با رو سپیدی
بود فردا ترا زو ناامیدی
نباشد صبح ابلیست قیامت
نباشی روز محشر در ملامت
کسی کو دائما فرمان شه برد
چون مردان راه مردان زود بسپرد
همه عمرش بجز نیکی نبد کار
نمودی یافت او و دید دلدار
ز وسواس عزازیل ار شوی دور
نباشی ظلمت و دائم بوی نور
ز وسواس عزازیل ای برادر
مکن تاخیر وز افعال بگذر
ز فعل او خطر باشد دل و جان
خدا گفتست این معنی بقرآن
عزازیل است دائم در حسد او
احد طغرا زده اندر حد او
عزازیل است ذره راه برده
که او دارد درون هفت پرده
عزازیل است سر کار دیده
ز بهر دوست این لعنت گزیده
عزازیل است رویاروی دلدار
ستاده مست و زار از غصه افکار
عزازیل است اندر خون روانه
همی جوید دمادم او بهانه
عزازیل است مر آرایش تن
کز او پیدا شدست آلایش تن
عزازیل است تن را در گرفته
ره ناپاکی اندر بر گرفته
عزازیل است اندر تن فتاده
درون پرده اندر تن فتاده
عزازیل است دیده اول کار
نمودش نقطه است و دیده پرگار
عزازیل است اینجا لعنت دوست
امیدی بسته اندر رحمت دوست
حسد دارد ز آدم شد رسیده
که او بد اول آخر باز دیده
حسد دارد بسی در جان و دل او
از آن گشته است اینجا گه خجل او
حسد دور افکند مرد از ره حق
کجا باشد دل او آگه از حق
حسد دور افکند جان و دلت را
بسوازند عیان آب و گلت را
حسد دور افکند مرد از خداوند
ز من بشنو تو ای اسرار وین پند
حسد هرگز مبر بر هیچکس تو
که مانی همچو شیطان باز پس تو
حسد هرگز مبر بر هیچ دنیا
وگرنه در بلا مانی بعقبی
حسد گر بر نهادت رخ نماید
نمود عقل و دینت در رباید
حسد دور افکند از جوهر پاک
حسد گرداندت در جهل ناپاک
حسد بر دست شیطان بر ملایک
از آن در راه حق افتاد هالک
شب و روز از فراق درد میسوخت
بهر لحظه دو میدانش بر افروخت
شب و روز از حسد اینجا چنان بود
که همچون موم در آتش نهان بود
شب و روز از حسد چاره همی کرد
بسی در ذره نظاره همی کرد
که تا یابد ب آدم دستبرد او
که آدم پیش چشمش بود خرد او
اگر چه خرد بود آدم بصورت
بزرگی داشت اندر عین نورت
اگر چه خرد بد حق بد بزرگیش
نمی گنجید در جنت چو خوردیش
چنان ابلیس از غیرت همی سوخت
برفت و مار دربان را بیاموخت
ببرد از راه آنجا مار و طاوس
برافکندش پریشان نام و ناموس
چنانشان برد از راه آن ستمکار
که ایشان گم شد آنجا بیکبار
چنانشان مکر کرد از راه بفکند
گشاد از کار خود اینجایگه بند
برفت و در دهان مار پنهان
شد آن ملعون پر از مکر و دستان
اگر چه حسن طاوس همایون
مر او را رهنمونی کرد اکنون
چو چاره نیست کاینجا کار رفتست
قضا در نکته پرگار رفتست
چنان ابلیس ایشانرا زبون کرد
که همچون خود مر ایشان را برون کرد
قضا پوشیده کرده چشم ایشان
در این معنی کجا آید به آسان
ندانی یافت این سرار چون من
که اینجا گم کنم اسرار روشن
چو مار و نفس ابلیس زبونست
ز بهر خویشتن او رهنمونست
چنانت حسن طاوس معانی
ببردست از تو و تو می ندانی
که خواهی رفت اندر سوی جنت
که تا آدم بیندازی ز قربت
چو تو امروز هم محکوم اوئی
به پیش حق تو فردا می چگوئی
ببرد از راه بازمانده عاجز
نخواهد یافت آن اعزاز هرگز
ببرد از مکر پر حسن طاووس
بیفکندت بیکره نام وناموس
اسیر او شدی در هشت جنت
که تا ویران کند هم جان و تنت
اسیر او شدی شد در بهشتت
که تا ویران کند بوم سرشتت
تو هستی بیخبر مانند آدم
عجائب مانده اینجا دمادم
چنان مستغرق حوا شدستی
که در جنات جانت بت پرستی
چو حوایت گرفتی کافری تو
ز گندم خوردن اینجا غم خوری تو
جوابت چون گرفتی دور گردی
میان جزو و کل معذور گردی
طبیعت اینزمان کز حق جدا کرد
همه کارت عجب بی اقتضا کرد
چو شد کارت تبه آدم نباشی
در این جنات حق همدم نباشی
دمادم کن نظر در سر گندم
که در هر گندمی غرقست قلزم
اگر اسرار گندم باز دانی
تو اندر جسم خود حیران بمانی
اگر اسرار گندم دیده باز
حجاب صورتست از دیده باز
اگر اسرار گندم هم نبودی
وجود کس دراین عالم نبودی
ز سر گندم آگه نیستی هین
نظر بگشا و عین صورتت بین
ز سر تا پای خود اینجا نظر کن
دل خود از نمود جان خبر کن
توئی آن نقطه افتاده زین راز
که اینجا می ندیدی اولت باز
ز سر گندم آگاهی نداری
که بودی فر درگاهی نداری
یقین دان گندم اینجا عین دیدار
نمود عشق از وی شد پدیدار
یقین دان گندم اینجا صورت خود
که پیدا شد از او هر نیک و هر بد
یقین دان گندم اینجا سر فانی
اگر ترکیب اول بازدانی
ز صورت در نگر عین حقیقت
که در اعیان تو کردستی طریقت
بصورت در نگر تا راز یابی
تو گم کردی و هم تو باز یابی
بصورت در نگر ترکیب صورت
که معنی داری و انواع نورت
بهشتت ای ندیده هیچ در خود
فروماندی عزازیل تو در سد
بهشتت دردگشت وجان نمودار
حجاب گندمت از پیش بردار
تو داری صورت و معنی ابلیس
کند هر لحظه در ذات تلبیس
اسیر او شدی در هشت جنت
که تا ویران کند هم جان و تنت
بیندیش و فرو بشناس آگاه
شو اینجا تا نیندازدت از راه