" rel="stylesheet"/> "> ">

در مناجات کردن شیطان با حق و یاری خواستن او در بیرون آوردن آدم (ع) از بهشت - قسمت دوم

سرت در باز وزینعالم برون شو
همه ذرات اینجا رهنمون شو
سرت در باز تا جانت شود یار
ولی اسرار کی گویم باغیار
سرت در باز چون منصور حلاج
بنه بر فر معنی زود تو تاج
اگر چون او سرت بری بتحقیق
بری اندر میانه گوی توفیق
چرا بر جان همی لرزی چنین تو
از آن اینجانه مر پیش بین تو
چرا بر جان همی لرزی تو چون پیر
بخواهی یافت تو دیدار جاوید
چرا بر جان همی لرزی و خواری
نه بر مانند مردان پایداری
حیات جاودان در کشتن آمد
شقی را زین میان بر گشتن آمد
حیات جاودان دیدست عطار
سر خود را برید اینجایگه زار
حیات جاودانش گشت روزی
چرا بر جان خود چندین بسوزی
از آن ماندی تو بر مانند خفاش
که نتوانی که بینی شمس را فاش
حیات جاودانم مینمایند
دمادم از نمودم میربایند
حیات جاودانم در نهادست
که معنی اندر اینجا داد دادست
حیات جاودانم کل نمودست
گره از کار من باری گشودست
حیات جاودانم در دل و جانست
دل و جان زنده از دیدار جانانست
حیات جاودانم نوریارست
که جانم در عیان منصوریارست
حیات جاودانم کل نمودند
همه در ذات از دیدم نمودند
حیات جاودان را سرد گردان
که صورت را از این تو بیخبر دان
حیات جاودان دیدار یارست
در اینجا نور جانان آشکارست
حیات جاودان در نور ذاتست
که دیدار خدا عین صفاتست
اگر جان و تنت روشن شود زود
تنت جانست وجانت هست معبود
بگفتم سر اسرارت همه فاش
ولی کوری تو بر مانند خفاش
چو خفاشی بمانده چشم بسته
در این کاشانه رنگین نشسته
ز کوری ره نمیدانی تو در روز
کجا گردی تو ای بیچاره فیروز
علاج کورکی اینجا شود راست
زمن بشنو که این معنی شود راست
علاج کور مردن هست بتحقیق
که چون مرده شود در سر توفیق
شود بینا در آن عالم بیکبار
مگر اینجا بداند سر اسرار
تو کوری صورت جانان ندیده
بزیر جاه دنیا پروریده
توکور صورتی و مبتلائی
فرومانده تو در عین بلائی
تو کوری صورت چیزی ندیدی
چو کوران دائما گفت و شنودی
تو چون خفاش اگر خورشید انور
نبینی کی شوی بیچاره رهبر
تو چون خفاش در تاریک جائی
ندیده اندر اینجا هیچ جائی
شب تاریک چون خفاش پران
توئی اینجایگه در درد و درمان
نمیدانم چه گوئی مانده مسکین
چگویم چون نئی اینجا تو حق بین
نمیدانی تو و غافل بماندی
چنین در عشق کل بیدل بماندی
نمیدانی در اینجا کز کجائی
فتاده اندر اینجا از چه جائی
نمیدانی که اول چون بدی تو
در آخر چون بدانی چون شدی تو
نمیدانی که چون یابی تو دلدار
گهی هشیارو گه در خواب و بیدار
نمیدانی زنادانان راهی
که بیدل در نمود دید شاهی
نمیدانی که چون بد اولینت
کجا یابی در آخر آخرینت
نمیدانی که می آخر چه بودت
ز بهر چیست این گفت و شنودت
نمیدانی که چون حیوان حیران
بمانده اندر اینجائی تو نادان
نمیدانی که جسمت از کجایست
نمود جانت اینجا از چه جایست
نمیدانی که پیری پیشوایت
کنی تا او شود مر رهنمایت
بدان غافل مباش و این تو دریاب
بسوی پیر خود آخر تو بشتاب
چو پیر تست اینجادر درونت
همو باشد بکلی رهنمونت
چو پیرتست اینجا ره نموده
ترا در جان و دل آگه نموده
چو پیر تست اندر عین دیدار
اگر او را شوی از جان خریدار
ز پیرت راز کلی بر گشاید
در اینجا گه ویت جانان نماید
ز پیرت واصلی باشد بعالم
وزاین دم اوفتی در عین آدم
ز پیرت راحت جان بازیابی
که خود گنجشک و او شهباز یابی
ز پیرت در سلوک آخر بیفتد
که آه اینجا حقیقت بر سر افتد
ز پیرت راز کل آید پدیدار
تو پیر خویشتن در عین جان دار
ترا پیریست اندر جان نهانی
که او گوید همه راز معانی
ترا پیریست اندر آرزویت
گرفته هم درون و هم برونت
ترا پیریست اینجا گاه حاصل
که او مرسالکان کردست واصل
ترا پیریست رهبر حق نماهم
که دارند اندر اینجا در بقاهم
ترا بنماید اینجا گاه آن پیر
کند در جانت اینجا گاه تدبیر
ترا آن پیر کل واصل کند زود
همه مقصود جان حاصل کند زود
تراآن پیر کل با حق رساند
وی چشمت عجب حیران بماند
ترا آن پیر اینجا دستگیر است
که رویش بهتر از بدر منیر است
ترا آن پیر گر بشتافتی باز
نماید او ترا انجام و آغاز
ترا آن پیر کل همراه بودست
از اول مر ترا همراه بودست
یکی پیریست یک بین در حقیقت
که بسپردست او راه شریعت
یکی پیریست همچون ماه تابان
بمعنی خوشتر از خورشید تابان
یکی پیریست داد جمله داده
درون جان خود را بر گشاده
یکی پیریست دائم با صفا او
که با هر کس کند اینجا وفا او
یکی پیریست حق را او بداند
از آن در عاقبت حیران بماند
یکی پیریست در عین فنایست
ز دید دید حق اندر بقایست
یکی پیریست جان درباخته او
کمال جان جان بشناخته او
یکی پیریست در لا راه برده
بدست اوست اینجا هفت پرده
یکی پیریست اندر راز الله
زند دم در عیان قل هوالله
یکی پیریست از وحدت زند دم
ندیده هیچ جز الله هر دم
یکی پیریست از راز نمودار
که کرده فاش او این جمله اسرار
یکی پیریست واصل از عیانی
اگر اینجا تو قدر او بدانی
یکی پیریست جانان دیده اینجا
شده در ذات کل اینجای یکتا
یکی پیریست نامش می ندانم
وگردانم بر هر کس بخوانم
یکی پیریست در ذات الهی
که او دریافت آیات الهی
یکی پیریست ذات حق بدیده
بسی اسرار گفته هم شنیده
یکی پیریست روحانی صفاتست
عیان مشتق شده از نور ذاتست
یکی پیریست کز وحدت سر آید
کسی کو دید اندوهش سر آید
یکی پیری است عالم زوست پرنور
میان واصلان این سر مشهور
یکی پیریست اینجا لاابر لا
زده دم تا بمانده جمله یکتا
یقین میدان که پیر رهبر آمد
که از دیدار رب اکبر آمد
یقین میدان که ره او بازیابی
وزو تو زینت و اعزاز یابی
یقین دار و یقین این سر جمله
کند اینجایگاه تدبیر جمله
از او یابی تو اینجا گاه درمان
کند جان تو در اینجای جانان
حقیقت اوست اینجا رهنمایت
نماید ناگهی دید خدایت
حقیقت اوست دیدار خداوند
زبان اینجایگه ای دوست در بند
حقیقت فاش نتوان گفت به زین
درون جان نظر کن زود خود بین
حقیقت فاش کرد اندر نهادم
از آن کین پیر خود را داد دام
حقیقت فاش گشت و راز شد حق
رخم بنمود اینجا یار مطلق
حقیقت فاش گشت و یار آمد
کنون بی زحمت اغیار آمد
حقیقت فاش گشت و جان برون شد
دلم ذرات کل را رهنمون شد
حقیقت فاش گشت و جان عیان دید
رخ دلدار بی نام و نشان دید
حقیقت فاش گشت و یار با ماست
نمود جزو و کل در خویش آراست
عیان شد آنچه پنهان بود اینجا
بدیدم آنچه بد مقصود اینجا
عیان شد یار اندر گفتگویم
ندانم تا دگر چیزی چگویم
عیان شد یار و از دیده نهانست
اگر چه جمله هم کون و مکانست
عیان شد یار و با ما آشنا شد
نمود جسم اندر جان فنا شد
عیان شد یار و کل برقع برانداخت
همه آفاق را غلغل درانداخت
عیان شد یار و ناگه پرده برداشت
یکی بد هر که او در خود نظر داشت
عیان شد یار اینجا گه تمامی
نمیگنجد بر او نیکنامی
عیان شد یار و اینجا واصلم کرد
میان جمله بیجان و دلم کرد
عیان شد یار و دیدارش بدیدم
ب آخر هم بکام دل رسیدم
عیان شد یار اندر ذات ما را
بجان کردش بدل در ذات ما را
عیان شد یار وبیجان گشت عطار
حقیقت عین جانان گشت عطار
عیان شد یار و در دیدار جمله
همی گوید یقین اسرار جمله
عیان شد یار و برگفت آشکارا
حقیت فاش کرد اینجای مارا
عیان شد یار و او را کس ندیدست
اگر چه در همه گفت و شنیدست
عیان شد یار و کل عین لقایست
نمود ابتدا و انتهایست
عیان شد یار و می گوید دمادم
میان جان و دل اسرار آدم
عیان شد یار و عین راز برگفت
نبد کس خویشتن برگفت و بشنفت
بخود گفت آنچه بد اسرار پنهان
نمود خویشتن بنمود اعیان
رموز عشق اینجا کس نداند
که یار اینجا بخود کلی بخواند
رموز عشق کس نگشاد جز حق
که او عشقست و معشوقست مطلق
رموز عشق اگر اینجا بدانی
دل و جان بر رخ جانان فشانی
رموز عشق احمد برگشاد است
که او سر حقیقت داد دادست
رموز عشق بروی منکشف شد
وجود او بحق کل متصف شد
رموز عشق در قرآن بیان کرد
وجود خویشتن کل جان جان کرد
رموز عشق کل بگشاد از دید
که خود حق دید و خود را نیز حق دید
رموز عشق اینجا گه بیابی
درون جان اگر پیشش شتابی
رموز عشق او اینجا گشاید
همه راز نهانت رو نماید
رموز عشق اینجا گه کند فاش
اگر مردی برو خاک درش باش
رموز عشق میگوید ترا او
دورن جان تست ای مرد نیکو
رموز عشق ذرات دو عالم
طلبکارند اینجا گاه دمادم
رموز عشق میجویند ایشان
از آن پیدا شد اینجا راز پنهان
که دید عشق احمد دید در خود
از آن اسرار کل میدید در خود
ز عشق اینجاست چندین شور و افغان
نمی یابد کسی اسرار پنهان
ز عشق ار ذره واقف شوی تو
ابر ذرات کل واصف شوی تو
ز عشق ار ذره بوئی بری تو
در این میدان همی گوئی بری تو
ز عشق ار ذره پیدا نماید
نمود قطره ها دریا نماید
ز عشق ار ذره حاصل شود زود
حقیقت مرد راواصل شود زود
ز عشق ار ذره در جان در آید
ز هر قطره دو صد طوفان برآید
ز عشق ار ذره خواهی بده جان
که دریابی در اینجا جان جانان
نهان شو عشق را دریاب در کل
که افکنداست مر ذرات در ذل
نهان شو عشق بین بیخویشتن شو
در اینجا گه برافکن جان و تن شو
نهان شو عشق را اینجا عیان بین
تو عشق اینجا نمود جان جان بین
نهان شد عشق میگوید نهان شو
بصورت اینجهان و آن جهان شو
نهان شو عشق میگوید ترا باز
حجاب جان توئی صورت برانداز
نهان شو در نمود عشق اینجا
که تا بینی نمود عشق اینجا
نهان شو عشق را معشوقه گردان
چنین کردند اینجا جمله مردان
نهان شو تا عیان بینی تو دلدار
چرائی بیخود آخر هان تو دلدار
نهان شو در بلائی دل میامیز
اگر مرد رهی با عشق مستیز
نهان شو تا عیان اصل بینی
دمادم در نهادت وصل بینی
نهان شو در نهان و بین تو پیدا
درون را با برون در شور و غوغا
نهان شو همچو مردان جهان تو
ببر گوئی از اینجا رایگان تو
نهان شو تا بمانی جاودانی
که چون گردی نهان کلی بدانی
نهان شو اصل اینست ای برادر
نمود عشق واصل نیست بنگر
نهان شو حق درون بین از نمودار
اگر باشی تو اندر عشق بیدار
نهان شود تا تو جان با آشکاره
ببینی در زمان این جا ستاره
کنی او را درون جان نهانی
شوی واصل ز اسرار و معانی
اگر از وصل او بوئی بری راه
تو باشی چون رسی با جملگی شاه
اگر از وصل او خواهی نشانی
ز من بشنو در اینجا گه بیانی
اگراز وصل او جان باختی تو
عیان او یقین بشناختی تو
اگر از وصل او نابود گردی
درون جان و دل معبود گردی
اگر از وصل او یابی دمی تو
نهی برریش جانت مرهمی تو
اگر از وصول او آزاد گردی
در اینجا بی نشان چون بادگردی
اگر از وصل او یابی تو اعزاز
حجاب جسم وجان یکره بر انداز
اگر از وصل او دیدی تو قربت
ترا تا جاودانی هست دولت
ز وصلش عاشقان جانباز بودند
ازآن اینجای در اعزاز بودند
ز وصلش عاشقان جان بر فشاندند
نه بر مانند تو حیران بمانند
ز وصلش آنکه اینجا جان بدادست
میان عاشقان او داد داد است
ز وصلش جمله ذره در خروشند
در این دیگ فنا کلی بجوشند
ز وصلش جمله اشیا هست گردان
تو هم مانند ایشانی یقین دان
ز وصلش جمله حیرانند ومدهوش
ز خود در بسته و با عقل خاموش
ز وصلش بنگر ایشانرا یقین تو
همه در تست گردان باز بین تو
ز وصلش جملگی حیران و مستند
چو بود یار اندر نیست مستند
ز وصلش آفتاب اینجاست گردان
بسر پیوسته اندر چرخ گردان
زوصلش ماه هر مه میگدازد
عیان خویش بود یار سازد
زوصلش آسمان جوهر فشان است
بسی ره کرد و هم رازی ندانست
ز وصلش جملگی نابود گردند
در آن نابود کل معبود گردند
زوصلش گرچه آدم یافت جنت
اگر چه یافت آخر عین محنت
زوصلش جان چنین اسرار گوید
همه از دیدن دلدار گوید
زوصلش گر عیان خواهی عیانست
درون جان بقای جاودانست
بقای جاودان دیدار یار است
کسی کو واقف اسرار یار است
بقای جاودان دانم معانی
که تو دیدم نشان بی نشانی
بقای جاودان زو بازدیدم
که از یار است این گفت وشنیدم
بقای جاودان دیدم رخ یار
رها کردم در اینجا پنج با چار
بقای جاودان دریاب در خود
که فارغ دل شوی از نیک و زبد
بقای جاودان دیدم ز اعیان
شده در دید یار خویش پنهان
بقای جاودان خواهی برون شو
ز خود آنگه درون و هم برون شو
بقای جاودان گور است اینجا
نبیند خویش را جز عین یکتا
بقای جاودان را کس نداند
که جان شکرانه بر جانان فشاند
بقای جاودان معنی قرآنست
کزو مر جمله این اسرار پنهانست
بقای جاودان عشقست فانی
شو ای بیچاره تا او را بدانی
بقای جاودان سلطان عشقست
که این اسرارها برهان عشقست
بقای جاودان از عشق یابی
بوقتی کین نمود تن بیابی
بقای جاودان زو گشت حاصل
که جمله سالکان او کرد واصل
جهان دیدی که جمله در فنایست
ولی در سر همه عین بقایست
در آن سر جمله اندوه است و محنت
در آن سر جمله یابی عین قربت
در این سر جمله در غوغافتادند
برستند آنکه اندر لافتادند
در آن سر هیچ شادی نیست تحقیق
در آن سر هست جمله عین توفیق
دراین سر انبیا دیدند بلایش
در آن جا یافتند بیشک لقایش
در آن سر این همه اندوه و دردست
در آن سر جمله را یابی که فرداست
دراین سر ماتم است اینجا دمادم
در آن سر نیست چیزی جز که آدم
از آن سری که آمد جمله پیدا
بدان سر بینی اینجا بشنو از ما
در این سر کن تو حاصل آن سری را
که گفتست این بیان شیخ سری را
دراین سر گر بیابی سر آنسر
اگر مردی ز یک بینی بمگذر
گر این سر آنسرست آنسر این سر
شوی واصل یکی بینی سراسر
از آن سر رفته است اینجا که دیدی
از آن سر سر آن سر می ندیدی
از آن سر آمدند ذرات اینجا
در اینجا گه شدند بیشک هویدا
از آن سر آمدی پیدا شدی تو
از آن حیران دل و شیدا شدی تو
از آن سر آمدی ای سر ندیده
چرائی اول و آخر ندیده
از آن سر آمدی و فاش بودی
یقین دانم که با نقاش بودی
از آن سر آمدی تا بودی عالم
شدی پیدا و هستی بود آدم
از آن سر آمدی ای آدم جان
سفر کردی درون عالم جان
از آن سر آمدی در عین این خاک
ندیدی جوهر اعیان افلاک
از آن سر آمدی بنگر که آنی
ولیکن چون کنم تا سر بدانی
از آن سر آمدی ای خفته در خواب
زمانی کرد بیدار و تو دریاب
از آن سر آمدی بیدار او شو
چرا مستی دمی هشیار او شو
از آن سر آمدی در جنت جان
ز پیدائی شدی در حق تو پنهان
از آن سر آمدی فارغ بماندی
چو طفلی هان تو نابالغ بماندی
از آن سر آمدی و باز ماندی
ز حرص و شهوت اندر آزماندی
از آن سر آمدی در جستجوئی
بهرزه دائما در گفت و گوئی
از آن سر آمدی و جان جانت
در اینجا گاه هست اکنون عیانت
از آن سر آمدی و چشم بگشای
همه ذرات را دیدار بنمای
از آن سر آمدی بگشای رخسار
جمال خویش راگردان پدیدار
جمال خویشتن بنمای اعیان
جمال از دوستان خویش پنهان
مکن جانا که جمله عاشقانند
بلاکش بهر تو بی جسم و جانند
مکن جانا چرا پنهان بماندی
بیک ره دست بر ما برفشاندی
مکن جانا ترا این خونباشد
به پیش عاشقان نیکو نباشد
جمال تو وصال عاشقانست
لقای تو کمال جاودانست
دل وجانی و جان از تو خبردار
توهم از عاشقان خود خبردار
خبر داری که در فریاد و سوزم
بپایان آمدم شب گشت روزم
خبر داری که جانم هست حیران
ترا میجویم اندر دید مردان
خبر داری که در اندوه و دردم
عیان بنمای تا من شاد گردم
خبر داری که درکوی تو هستم
همیشه خسته دل سوی تو هستم
خبر داری و میدانی تو حالم
نمودی ناگهی عین وصالم
خبر داری که در وصلت چسانم
که هر شب آه بر گردون رسانم
خبر داری که اندر درد هجران
چو شمعی مانده ام پیوسته سوزان
خبر داری که چون خورشید فردم
گهی سرخی نموده گاه زردم
خبر داری که چون ماهم گدازان
بر خروشید رویت ای دل وجان
خبر داری کم از جنت براندی
نپرسیدی که آخر چون بماندی