" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت بشر حافی - قسمت دوم

که بنمائی مرا در عشق وصلت
همان وصل تو میخواهم من از تو
که گردانم دل و جان روشن از تو
تو خورشیدی و من چون سایه باشم
در اینجا با تو من همسایه باشم
نه آخر سایه خود محو آری
چو نور جاودانی را تو داری
دلم خون گشت در دریای امید
بماندم زار و ناپروای امید
بوصل خود دمی بخشایشم ده
ز دردم یکنفس آسایشم ده
تو امید منی در گاه و بیگاه
کنون از کردها استغفرالله
تو امید منی در عین طاعت
مرا بخشا ز نور خود سعادت
تو امید منی اندر قیامت
ندارم گر چه جز درد و ندامت
تو امید منی اندر صراطم
بفضل خویشتن بخشی نجاتم
تو امید منی در پای میزان
بلطف خویش بخشی جرم و عصیان
چنان در دست نفسم باز مانده
چو گنجشکی بدست باز مانده
مرا این نفس سرکش خوار کردست
شب و روزم بغم افکار کردست
مرا زین سگ امانی ده درین راه
ز دید خویشتن گردانش آگاه
غم عشق تو خوردم هم تو دانی
شب و روز اندرین دردم تو دانی
ز درد عشق تو زار و زبونم
بمانده اندرین غرقاب خونم
دوائی چاره کن زین درد ما را
ز لطف خود مگردان فرد ما را
در آن دم کین دمم از جان برآید
مرا آن لحظه دیدار تو باید
مرا دیدار خود آن لحظه بنمای
گره از کار من یکباره بگشای
بمردم پیش از آن کاینجا بمیرم
درین سر باش یارب دستگیرم
چراغی پیش دارم آن زمان تو
که خواهی بردم از روی جهان تو
تو میدانی که جز تو کس ندارم
بجز ذات تو ای جان بس ندارم
توئی بس زین جهان و آن جهانم
توئی مقصود کلی زین و آنم
هان چون بر من آری سر بیکبار
تو ایمان من از شیطان نگه دار
لقای خویشتن کن روزیم تو
حقیقت دوست ده پیروزیم تو
آلهی بر همه دانای رازی
بفضل خود ز جمله بی نیازی
آلهی گر بدی کردم ببخشای
مرا از جود خود راهی تو بنمای
آلهی بنده محکوم راهم
تو میدانی که من مظلوم راهم
آلهی گر ببخشی گر برانی
تو خواهی بخش خواهی ران تو دانی
آلهی جز درت جائی نداریم
کجا تازیم چون پائی نداریم
آلهی رحمتت دریای عامست
وز آنجا قطره ای ما را تمامست
آلهی واقفی بر کل اسرار
مرا آخر نمود خود پدید آر
آلهی من کیم اینجا گدائی
میان دوستانت آشنائی
آلهی این گدا از فضل بنواز
بسوی آتش سوزان مینداز
آلهی این گدا طاقت ندارد
در این دنیا دمی راحت ندارد
آلهی سوختم من در فراقت
میان آتش غم ز اشتیاقت
آلهی حاکمی و پادشاهی
بکن حکمی که آنجا کرد خواهی
آلهی جان عطارست حیران
عجب در آتش مهر تو سوزان
آلهی جان او گردان تو آزاد
بوصل خویشتن گردانش دلشاد
آلهی جز تو من چیزی ندارم
ز بود وصل امیدی برآرم
دلم خون شد ز مشتاقی تو دانی
مرا فانی کن و باقی تو دانی
فنای ما بقای تست آخر
توئی بر جزو و کل پیوسته ناظر
تو باشی من نباشم جاودانی
نمانم من در آخر هم تومانی
در نعت پیغمبر
ثنائی گو بر ارباب بینش
سزای صدر و بدر آفرینش
محمد آنکه نور جسم و جانست
گزین و مهتر پیغمبرانست
حبیب خالق بیچون اکبر
درون جزو و کل او شاه و سرور
ز نورش ذره ای خورشید و ماهست
همه ذرات را پشت و پناهست
فلک یک خرقه پوش خانقاهش
بسر گردان شده در خاک راهش
تمامت انبیا را پیشوا اوست
حقیقت عاشقان را رهنما اوست
هنوز آدم میان آب و گل بود
که او شاه جهان و نور دل بود
ز نور اوست اصل عرش و کرسی
چه کروبی چه روحانی چه قدسی
طفیل اوست دنیا و آخرت هم
جهان از نور ذات اوست خرم
شده در نور عشقش عقل و جان گم
ز عکس ذات او هر دو جهان گم
حقیقت خاتم پیغمبرانست
ز نورش ذره ای کون و مکانست
ز بود آفرینش اوست مقصود
ز لا در عین الا اوست موجود
ز عکس ذات او دان آفرینش
حقیقت اوست نور عین بینش
در آدم بود نوری از وجودش
وگر نه کی ملک کردی سجودش
هزار آدم طفیل اوست آنجا
بمانده سوی خیل اوست آنجا
طفیل خنده او آفتابست
حقیقت ذره او ماهتابست
مه از شرم رخش هرمه گدازد
چو در راهش گدازد سرفرازد
ندیده چشم عالم همچو او باز
از آن آمد یقین شاه سرافراز
زهی مثل ترا نادیده عالم
نداده کس نشان از عهد آدم
چو تو شاهی بگرد کره خاک
که آمد سایه بانت هفت افلاک
تو شاهی و همه آفاق خیلند
توئی اصل و همه عالم طفیلند
طفیل خاک پای تست دنیا
حقیقت را نه جای تست دنیا
توئی صاحب قران عین هستی
که بت با بتکده درهم شکستی
ازین سان دعوت کل کرده ای تو
غم امت دمادم خورده ای تو
تمام انبیا این عز ندیدند
ز تو گفتند کل وز تو شنیدند
تو اصل جوهری در اصل فطرت
ترا دادست ایزد جاه و حرمت
ز ذات خویش دیده لامکانت
در آنجا بود کل عین العیانت
زده دم از عیان لامکانی
یکی دیدی که گفتی من رآنی
حقیقت و اصل دو جهان تو باشی
همه جانند و جان جان تو باشی
خرد در راه تو طفلی بشیرست
ز حکم سرعت اینجاگه اسیرست
تو شاهی و همه آفاق خیلند
توئی اصل وهم عالم طفیلند
زبان عاقلان خاموش و لالست
ترا از جملگی بی شک وصالست
که دارد زهره تا گوید سخن باز
ز سر شرعت ای شاه سرافراز
در کلی گشادستی بتحقیق
درین ره داد دادستی بتحقیق
تو وصل شاه آنجا گاه داری
ز جمله تو دلی آگاه داری
تویی مقصود خود در دار دنیا
که پیدا شد ز تو اسرار عقبی
اگرچه انبیا راهی نمودند
دری از وصل در آنجا گشودند
چو تو بگشاده ای اینجای در باز
نمودی نفع و ضر و خیر و شر باز
زهی مهتر که شاه انبیائی
پناه اولیا و اصفیائی
چو جبریل آمد ای جان چاکر تو
شرف دارد ز نور گوهر تو
طریق مصطفی گیر و دگر نه
حقیقت را بجز او راهبر نه
حقیقت جان پاکش راه بین دان
دل پرنور او بحر یقین دان
بگفت آنجا ز عزت اصل جانان
از آن بربود کوی وصل جانان
چنان کو بود در سر حقیقت
نبودش هیچ اینجا گه طبیعت
از آنش سایه اینجا گه نبود او
که کلی دیده آنجا بود بود او
نباشد سایه را خورشید هرگز
ولی خورشید او دارد چنین عز
یقین می دان که ذات انبیا بود
از آن اینجا حقیقت پیشوا بود
که جز او حق ندید اینجا کسی باز
زحق گفتند آنجا گه بسی باز
ولی او دید آنجا دید جانان
یکی شد بی شک از توحید جانان
چو یک بین شد شب معراج در ذات
ازآن بر سر نهادش تاج از ذات
دمادم کشف اسرارش عیان بود
برون از کون جایش لامکان بود
بمعجز کرد ماه آسمان شق
نمود از ذات بیچون سر مطلق
گهی در دست بدسنگش سخن گو
گهی زنهار از وی خواست آهو
گهی از سنگ نخلی کرد پیدا
که آن در حال بار آورد خرما
بوصف اندر نیاید معجزاتش
به شرح اندر نیاید وصف ذاتش
حقیقت گشت موسی امت او
چو در توریت دیدش قربت او
اگر نه او بدی عالم نبودی
ملایک نامدی آدم نبودی
زمین و آسمان معدوم بودی
ز رحمت دو جهان محروم بودی
چو نورش گشت پیدا از سوی ذات
نظر افکند سوی جمله ذرات
چو اصل جوهر آنجا گه عیان شد
حقیقت از زرش جوهر عیان شد
ز نورش گشت پیدا کرسی و عرش
یقین هم لوح و جنت نیز وهم فرش
طلب می کرد ذات خویش آن نور
چو شد مطلوب شد در جمله مشهور
زهی صاحب قران دور گردون
توئی نور دو عالم بی چه و چون
یقین دانم که مغز کایناتی
عیان اندر صفات نور ذاتی
کمال تو ز دیدار خدایست
ازآن شرعت تمامت رهنمایست
جمالت فتنه ای در عالم انداخت
خروشی در نهاد آدم انداخت
جلال تست آنجا جاودانه
توئی در آفرینش بی بهانه
کسی کو با تو اینجا آشنا شد
در آخر بی شکی مرد خدا شد
توئی بود خدا در سر اسرار
تو دیدستی شب معراج دیدار
توئی واصل ز وصل جاودانی
ترا زیبد یقین صاحب قرانی
شب معراج دیدی حق عیان تو
رسیدی در خداوند جهان تو
در معراج
شبی آمد برش جبریل خرم
که هان آگاه باش ای صدر عالم
ازین تاریک دان خیز و گذر کن
بدارالملک ربانی سفر کن
گذر کن زین سرای شش جهاتت
که اعیانست امشب نور ذاتت
بسوی لامکان امشب قدم زن
بگیر آن حلقه را و بر حرم زن
جهانی بهرت امشب در خروشند
همه کر و بیان حلقه به گوشند
ستاده انبیا و مرسلینند
که تا امشب جمالت را به بینند
بهشت و آسمان در بر گشادست
بسی دلها ز دیدار تو شادست
در امشب آنچه مقصودست ازو خواه
که خواهی دید بی شک امشب الله
غم امت در امشب خور که دانی
حقیقت جمله اسرار جهانی
براقی بود چون برق آوریده
که حق از نور پاکش آفریده
سراپایش ز نور حق بد آباد
ز تیزی خود سبق می بردی از باد
نبی بر وی سوار اندر زمان شد
مکان بگذاشت سوی لامکان شد
ز پنج حس و ز چار ارکان گذر کرد
ز شش بیرون جمال جان نظر کرد
فتاده غلغلی در عرش اعظم
که آمد صدر و بدر هر دو عالم
ملایک با طبق های نثارش
ستاده جمله از جان دوستدارش
تمام انبیا را دیده در راه
مر او را کرده از اسرار آگاه
نمود آدم از اول کل جمالش
حقیقت خلعتی داد از وصالش
دگر نوحش بکرد از کل خبردار
که تا شد از عیانش صاحب اسرار
ز ابراهیم دید او خلت کل
که تا بروی عیان شد قربت کل
چو اسمعیل او را تربیت کد
دگر اسحاقش از جان تقویت کرد
دگر یعقوب کردش از غم آزاد
که تا شد ذات او از عشق آباد
دگر یوسف بصدقی راز گفتش
ز شوق دوست شرحی بازگفتش
چو موسی بودش از انوار مشتاق
مر او را کرد اندر عشق کل طاق
دگر داود بس راز نهان گفت
سلیمانش بسی شرح و بیان گفت
دگر عیسی چو دیدش ذات والا
مر او را کرد اندر فقر یکتا
یکایک انبیا را دست جودش
یقین تشریف داد و ره نمودش
چو گشت آگاه او از قربت دوست
گذر کرد او به سوی حضرت دوست
چو سوی سدره بیرون تاخت احمد
ز ذات دوست سر افراخت احمد
رفیقش آنکه جبریل امین بود
که یک پر ز آسمانش تا زمین بود
در آنجا باز ماند و مصطفی شد
به سوی قرب ذات پادشا شد
سئوالی کرد از جبریل آن شاه
چرا ماندی قدم نه اندرین راه
جوابش داد کای سلطان اسرار
اجازت بیش ازینم نیست رفتار
مجالم بیشتر زین نیست یک دم
ترا باید شدن ای شاه عالم
سر موئی اگر برتر باعلی
پرم سوزد پرم نور تجلی
ترا باید شدن تا حضرت یار
ترا زیبد که داری قربت یار
روان شد سید و او را رها کرد
دل خود را ز دون حق جدا کرد
بشد چندان که چون دید از فرود او
برش جبریل گنجشکی نمود او
چو از نه پرده نیلی گذر کرد
ورای پرده غیبی نظر کرد
نه جا دید و جهت نه عقل و ادراک
نه عرش و فرش و نه هم کره خاک
عیان لامکان بی جسم و جان دید
در آنجا خویشتن را او نهان دید
ز تن بگذشت وز جان هم سفر کرد
چو بیخود شد ز خود در حق نظر کرد
چو در آغاز دید اعیان انجام
ندای کل شنید از یار پیغام
ندا آمد ز ذات کل که فان آی
رها کن جسم و جان بی جسم و جان آی
درآ ای مقصد و مقصود ما تو
نظر کن ذات ما را بالقا تو
در آن دهشت زبانش رفت از کار
محمد از محمد گشت بیزار
محمد خود ندید و جان جان دید
لقای خالق کون و مکان دید
در آنجا میم احمد کل فنا شد
محمد در عیان عین خدا شد
نبود احمد خدا بود اندر آنجا
عیان عین لقا بود اندر آنجا
خطابش کرد کای صدر دو عالم
تو چونی گفت بیچونم درین دم
تو بیچونی من اینجا خود که باشم
چو تو هستی حقیقة من چه باشم
توئی و جز تو چیزی نیست اعیان
توئی عقل و توئی قلب و توئی جان
همه در نزد تو سد بود نابود
توئی بر جزو و کل پیوسته معبود
تو یکتائی درون جمله پیدا
توئی بر جزو و کل ای دوست دانا
تو دانای نهان و آشکاری
تو کام هر کسی بی شک برآری
خطاب آمد که ای بود همه تو
امان جمله و سود همه تو
چه میخواهی بخواه امشب تو از ما
که مقصودت کنیم این لحظه پیدا
توئی مقصود ما در آفرینش
چه میخواهی بخواه این عین بینش
محمد گفت ای دانای بیچون
تو میدانی همه سری چه و چون
تو میدانی حقیقت سر رازم
که بهر امت خود با نیازم
حقیقت امتی دارم گنه کار
ولی از فضل تو جمله خبردار
خبر دارند از دریای فضلت
چه باشد گر کنی برجمله رحمت
مر ایشان را ببخشائی تو ای دوست
که تو مغزی و ایشان جملگی پوست
ضعیف و بی مراد و ناتوانند
بجز تو دستگیری می ندانند
ز فضل خود همه آزاد گردان
ز بودت جملگی دلشاد گردان
خطاب آمد ز حضرت بار دیگر
که بخشیدم سراسر ای مطهر
گناه جمله را من دیدم ای شاه
همه از ذات خود بخشیدم ای شاه
که ایشانند در نزدم کفی خاک
همه آزاد کردم جملگی پاک
بفضل خود رسانم سوی جنت
همه آنجا دهم انعام و رحمت
تو اکنون غم مخور ای شاه جمله
که کردستم ترا آگاه جمله
مخور غم از برای امت خویش
که هست از جرم ایشان فضل ما بیش
حقیقت رحمت ما بی شمارست
ز مخلوقات ما را با تو کارست
مرا با تست کار از کل آفاق
ترا بگزیدم و کردم ترا طاق
توئی یکتا میان آفرینش
توئی مر جمله را چون چشم بینش
تو محبوب منی در کل اسرار
توئی از ما حقیقت کل خبردار
توئی با ما و ما با تو حقیقت
ترا بخشیده ام سر شریعت
تمامت مژده ده از وصالم
که خواهند دید خود جمله جمالم
اگر مأمور امر ما شود باز
مرا یابند این شاه سرفراز
تو با ما شاد باش و خرمی کن
بعین طاعت ما همدمی کن
حبیب الله مائی بی چه و چون
ز بهر تست گردان هفت گردون
همه از بهر تو پیدا نمودم
ترا در ذات خود یکتا نمودم
بگفت اسرار جانان سی هزارش
که بود از دید صانع پایدارش
پس آنگه سر کل با او بیان کرد
سه باره سی هزارش سر عیان کرد
خطابش کرد کای محبوب بیچون
ازین سه سی هزاران در مکنون
بگو سی و مگو سی پیش یاران
دگر سی خواه گو خواه مگو آن
بهر کو مصلحت دانی عیان کن
وگر نه در درون خود نهان کن
چو رفت این بازگشت از لامکان او
به سوی عالم سفلی روان او
چو باز آمد از آن حضرة باشتاب
هنوزش گرم بود آن جامه خواب
حکایت
با کافی یکی گفت ای سرافراز
ز معراج نبی رمزی بگو باز
بیان کن سر معراجش که چون بود
بگفت او هم درون و هم برون بود
یکی بد ذات او در بود آنجا
یقین می دید او معبود آنجا
مکانش در حقیقت لامکان بود
چرا کاندر عیان او جان جان بود
همه او بود لیکن در حقیقت
شد او خاموش و دم زد از شریعت
چو او را جبرئیلش بود با خویش
از آن می دید دیدار خدا پیش
تو هم گر واقف اسرار گردی
ز شرعش لایق دیدار گردی
بقدر خود توانی دید جانان
یکی گردی تو با توحید خوانان
وگر یابی تو هم از مصطفی یاب
درون دل ازو نور صفا یاب
قدم از شرع او بیرون منه باز
کزو گردی مگر تو صاحب راز
ولی بر قدر هر کس راز باید
نمودن تا دری او را گشاید
ز توحید محمد باز بنگر
درون خود تو بر دیدار بنگر
زهی عطار کز نور محمد
شدی مسعود و منصور و مؤید
ازو تا حشر آنجا دم زن ای دوست
که مغزت کرد آنجا کاه کل پوست
ازو در جان و در دل مغز داری
ازآن این درهای نغز داری
زبان تو ازو آمد گهر دار
ز قعر بحر جان هر دم گهربار
یقین کز خدمت او کام یابی
وزو در هر دو عالم نام یابی
براه او شو و منزل عیان بین
درون منزل او را جان جان بین
تو تا دیدی بخوابش در وصالی
دمادم درتجلی جلالی
تو پنداری حقیقت در دل تست
چه غم داری چو جوهر حاصل تست
دم او زن ز شرع او خبر دار
تو نورش دائما پیش نظر دار
ز نورش راه کن تا مقصد بود
چو او را یافتی دیدی تو مقصود
هران کو راه او ورزید اینجا
شد اینجا که بکل توحید آنجا
نبی و پیشوا و رهبرت اوست
میان انبیا پیغمبرت اوست
چه غم داری چو اویت پیشوایست
بیابی تو چو اویت رهنمایست
رسولا رهبر عطار از تست
ز سر عشق بر خوردار از تست
ز تو دارد گهرهای معانی
بجز تو کس ندارد وین تو دانی
که او جان و دلش با تست دایم
تو دانی کو بتست آنجای قایم
چنان خواهم که وصل کل نمائی
مرا از خویش اصل کل نمائی
درآخر دست گیری از غمانم
نمائی در عیان عین العیانم
یقین کز شاعرانم نشمری تو
بچشم شاعرانم ننگری تو
تو میدانی چه گویم بیش ازین من
ترا می جستم اینجا پیش ازین من
چو دیدم حضرت پاک تو اینجا
شدم از عجز من خاک تو اینجا
قبولم کن که تو از حق قبولی
تو در سر یقین صاحب وصولی
مران از حضرت پاکم حقیقت
که من در حضرتت خاکم حقیقت
چه باشد گر نهی پائی بدین خاک
که بر سر داری از حق تاج لولاک
منور کن دل عطار از خویش
مر او را کن تو برخوردار از خویش
بحق یک یار برگزیده
که دورم مفکن ای نور دو دیده