دم من هست جان جمله جانها
که می گوید دمادم این بیانها
دم من هست عین نفخ رحمان
که اینجا حق شناسد عین شیطان
دم من جز یکی اینجا ندید است
پدیدار است کل او ناپدید است
دم من بین نمود بود آن پاک
که ایندم محو کرده آب با خاک
دم من سلطنت دارد بمعنی
که یکره ترک کردست دین و دنیا
ز دنیا درگذشت و یافته یار
نمی بیند در اینجا جز که دلدار
ز دنیا درگذشت و لامکان دید
ز دید خود خداوند جهان دید
ز دنیا در گذشت وآنجهان شد
بمعنی و بصورت جان جان شد
ز دنیا در گذشت و گشت آزاد
نمود خویشتن را داد بر باد
ز دنیا درگذشت و خود نظر کرد
همه ذرات را از خود خبر کرد
ز دنیا درگذشت و گفت اسرار
دمادم کرد در یکنوع تکرار
ز دنیا درگذشت و یافت معنی
سپرده در یقین اسرار معنی
ز دنیا در گذشت و جان جان شد
بیکره خالق کون ومکان شد
ز دنیا در گذشت و جان برانداخت
وجود خویشتن یکبار بگداخت
ز دنیا در گذشت و در فنا دید
خدا خود را از آن عین بقا دید
ز دنیا در گذشت در لا قدم زد
زمین و آسمان در عین هم زد
یکی شد در فنا محو است دنیا
نماند اینجایگه جز عین عقبی
ولیکن چون نمود عشق تکرار
همی آرد دمادم سر گفتار
بگویم یکدمی مردم نمایم
در این دم دمبدم آن دم نمایم
دمی دارم که بیرون جهانست
بکل پیدا ز خود اندر نهانست
یکی دیدست از خود در گذشته
تمامت سالک آسا در نوشته
یکی دیدست و در یکی خدایست
میان جملگی عین لقایست
یکی دیدست و در یکی کلامست
در اینمعنی خدای خاص و عام است
یکی دیدست این گفتار بشنو
دمادم سر کل از یار بشنو
یکی دیدست اینجا جز یکی نیست
حقیقت جز خدایم بیشکی نیست
یکی دیدست و میگویم ز یک من
که در یکی خدا دیدم ز یک من
یکی دیدست بنگر مرد اسرار
یکی دان این همه معنی و گفتار
یکی دیدست او واصل نموده
ز یکی این همه حاصل نموده
یکی دیدست و عاشق بر صفاتست
یکی اعیان نور قدس ذاتست
یکی دیدست اینجا در جدائی
چگونه او کند اینجا خدائی
یکی دیدست و الله و جلالست
زبان عارفان زو گنگ و لالست
که بسیاری در این گویند هر دم
ولی آندم نمی بینند محرم
از آن نامحرمی بیچاره اینجا
که این معنی نداری چاره اینجا
از آن نامحرمی کاینجا ندیدی
در این معنی زمانی نارسیدی
از آن نامحرمی همچون جمادی
که اینجا گه نداری هیچ دادی
از آن نامحرمی و مانده غافل
که این معنی نکردستی تو حاصل
از آن نامحرمی کاین سر نداری
که در پای وصالش سر در آری
از آن نامحرمی کین جایکی تو
نمیدانی و بیشک در شکی تو
نه چندانست گفتار تو اینجا
میان دمدمه درعین غوغا
که نتوانی که اینجا راز بینی
خدای خود در اینجا باز بینی
از آن غافل شدی ای مانده حیران
که هر لحظه شوی اینجا دگرسان
دگر سانی نه یکسان همچو منصور
که در یابی یقین الله را نور
زمین و آسمان دید تن تست
که اینجا گاه کلی روشن تست
زمین و آسمان پر نور بنگر
نظر کن خویشتن منصور بنگر
زمین وآسمان در تو پنهانست
ولی اینجا دلت درمانده حیرانست
زمین و آسمان هم نور تو دارد
همه ذرات منشور تو دارد
زمین و آسمان هم در حجابند
اگر بگشایی اینجا گاه این بند
زمین و آسمان اینجا برافتد
نمود جانت کلی بر سر افتد
زمین و آسمان اینجا شود گم
مثال قطره در عین قلزم
زمین وآسمان اینجا نبینی
بجز یک جوهری پیدا نبینی
زمین و آسمان گردد یکی دید
میان اینچنین هرگز که بشنید
زمین و آسمان کلی خدایست
بمعنی ابتدا و انتهایست
زیمن و آسمان عکس نمود است
دل و جان اندر اینجا در ربودست
زمین و آسمان گردان ز خود کرد
ز اصل افتاده بود و ذات کل فرد
زمین و آسمان اینجا مبین تو
بجز حق گر حقی اینجا حقی تو
زمین وآسمان او را نظر کن
اگر مردی دلت را باخبر کن
چنان شو کاول اینجاگاه بودی
عیان بودی ولیکن خود نبودی
نمیدیدی تو خود را جمله حق بود
از آن این راز می گویند معبود
بیانست این معانی پیش عشاق
ولیکن هر کسی اینجایگه طاق
نگردد تا نباشد جمله فانی
اگراینراز من جمله بدانی
بجائی اوفتی ای مانده عاجز
که اینجا کس ندید آنجای هرگز
بجائی اوفتی ای مرد بیخود
که یکسانست اینجا نیک با بد
بجائی اوفتی کانجای بدلا
همه پیغمبران هستند یکتا
بجائی اوفتی کانجا زمانست
یقین میدان که بیرون جهانست
بجائی اوفتی کانجا یقین است
حقیقت نی شک و نی کفر و دینست
بجائی اوفتی در کل اسرار
که آنجا نیست این صورت پدیدار
بجائی اوفتی ای مانده غافل
که آنجا جان یکی بینی ابا دل
بجائی اوفتی ک آنجا خدایست
ترا باشد حقیقت رهنمایست
ز جمله فارغی در جملگی درج
دریغا گربدانی خویشتن ارج
ز جمله فارغ ویکتا توباشی
ولیکن در بیان خود تو باشی
ز جمله فارغ ودر جمله باقی
تو باشی می تو باشی جمله ساقی
ز جمله فارغ و دیدار بیچون
همه اندر تو و تو بیچه و چون
ز جمله فارغ و دید تو باشد
همه در عین تقلید تو باشد
ز جمله فارغ اینجا باش درویش
که آنجا بیحجابی بنگر از پیش
ز جمله فارغ اینجا باش و بنگر
که اینجا گه توئی جبار اکبر
ز جمله فارغ اینجا باش و دریاب
تو داری مال و جاه و جمله اسباب
ز جمله فارغ اینجا باش و او شو
ز من در یاب و هم از من تو بشنو
دمی بنگر تو این رمز و اشارات
نمودم عشق مردم در عبارات
دمادم فهم کن سر الهی
که میگویم ترا من بی کماهی
دمادم فهم کن گرد مرد هستی
نه همچون کافران بت میپرستی
در اینجا دیروبت بیشک نسنجد
دل صاحب یقین اینجا نسنجد
که این معنی نه تقلید است تحقیق
بود سر نهانی باب توفیق
ببر آن گوی از میدان جانت
بدان اینجایگه راز نهانت
چرا خون میخوری اندر دل خاک
نمی یابی جمال صانع پاک
چرا خون می خوری در خاک فانی
از آن می ره نبردی و ندانی
ز دانائی صفات ذات بشنو
رموز کل معنی هان تو بگرو
بر این گفتار من جان برفشان هان
بمعنی و بصورت بی نشان هان
شود معنی وصورت بین یقین حق
ابا تو گفتم اکنون راز مطلق
چو رازت من دمادم گفتم اینجا
حقیق دور معنی سفتم اینجا
چو رازت می نهم اینجا ابر در
چرا اینجا بماندستی تو چون خر
سر اندر صورت آخر بکرده
چو او اینجا یگه مر کاه و خورده
نه آخر خر چو راهی میرود باز
ندیده در یقین انجام و آغاز
چنان رهبر بود مسکین و غمخور
که گوئی دیده است آن راه دیگر
بفعل خود رود آن خر در آن راه
بود بیچاره چون حیران و آگاه
کند آنراه زیر بار از دل
که تا ناگه رسد در عین منزل
چو در منزل رسد بی بار گردد
بمانده فارغ از هر بار گردد
باستد ناگهی آزاد اینجا
که بیشک داده باشد داد آنجا
تو هم دادی ده و میکش تو این بار
که ناگاهان رسی در منزل یار
تو اندر منزلی، منزل ندیده
بجز این نقش آب و گل ندیده
تو اندر منزلی و راه کرده
بمانده عاجز و بس غصه خورده
ندیدی منزل ای غافل در اینجا
که ایندم مانده بیچاره تنها
بهر شرحی که میگویم ندانی
همی ترسم چنین غافل بمانی
ترا غفلت چنین آزاد کردست
میان آتشت دلشاد کردست
که نا دانسته راحت ز چه باز
بماندستی تو غافل بی چنین راز
ز من اینراز بشنو بار دیگر
که می گویم ترا اسرار دیگر
غبار صورتت بردار یکراه
که تا پیدا شود آنجای آنماه
غبار صورتت بردار از پیش
که تا معنی بیابی مرد درویش
غبار صورتت چون رفت حق یاب
چرا چندین شدی مانند سیماب
تو لرزان مانده اندر راه ترسان
ز هر چیزی دل خود را مترسان
اگر خود را نترسانی در اینراز
ببینی ناگهان انجام و آغاز
اگر خود را نترسانی زهر کس
رسی اندر خدا اینره ترا بس
اگر خود را نترسانی در این سر
شود اسرار باطن جمله ظاهر
اگر خود را نترسانی نترسی
عیان فاشست چندینی چه پرسی
عیان دریاب چندین گفتگویم
یکی حرفست تا چندین چگویم
حقیقت جز خداوند دگر نیست
که حق هستی بود چون بنگری نیست
ز هست و نیست آگاه شو در اینراه
اگر هستی از این اسرار آگاه
ز هست و نیست هر دو حق یقین است
که هست و نیست راز کفر و دین است
کجا داند کسی اینراز اینجا
که جانانرا پدیدست باز اینجا
ز جانان گرچه میگویند اسرار
چه گویم هست جانان ناپدیدار
پدیدارست صورت با معانی
ولیکن یار اندر بی نشانی
رخت بنموده و تو او ندیده
ابا تو گفته و از تو شنیده
تو نشنفتی که او میگویدت هان
دمادم هر صفت اینجای برهان
دمادم با تو در گفت و شنیدست
ولیکن او بکلی ناپدیدست
دمادم روی بنماید ز پرده
میان جملگی خود گم بکرده
چنان خود گم بکردست او ز اعزاز
که در یکی است کژ بینی مر او باز
نمود او یکی و تو دو بینی
درون پرده با او همنشینی
از آن اینجا دو می بینی که صورت
ترا در پیش افتاده کدورت
چو رنگ حسن و طبع آز داری
نمیدانی که چون جز راز داری
ز مکر و فعل تلبیس آنگهی شاه
نماید روی در آیینه ناگاه
ز صورت چون برون آئی بیکبار
ترا برخیزد از هر نقش پندار
درون خانه بینی مر خداوند
گشاید آنگهی از تو چنین بند
گره بگشاید و آنگه شود باز
زبان گفت این کوته شود باز
بدانی ارجعی گر مومنی تو
ز حق اینجایگه می نشنوی تو
ندانی ارجعی بشنو زمانی
که داری اندر اینجا گه نشانی
ولیکن گوش صورت نشنود این
ولی چون من ابر این بگرود هین
ترا چون بازگشتت سوی یارست
چرا دلبستگی در کوی یار است
ترا نی روی باشد اندر اینکوی
مشو ای عاشق اینجا تو بهر سوی
ترا اینجایگه یاراست حاصل
کز او ناگه شوی در عشق واصل
بوقتی کز خودی آئی برون تو
نه چون دیوانه اندر جنون تو
شوی و می ندانی این چه رازست
اگر چه دیده ات اینجای باز است
نمی بیند یقین اینجا رخ یار
دمادم گوشت اینجا پاسخ یار
دمی گر غافل آید این نداند
چو حیوانان عجب حیران بماند
درون را با برون کل آشنا نیست
در این ظلمت حقیقت روشنا نیست
درونت روشنائی دارد اینجا
درونت می جدائی دارد اینجا
ز خود دور افت تا کلی شوی نور
وگرنه تو بظلمت افتی و دور
چو دور افتی دمادم عین ظلمت
رسد آنگه بیابی عین قربت
کنون چون حاصلست اینجا بدان تو
ز دید دید من این رایگان تو
خدا با تست و تو در جستجوئی
در این معنی تو چون نادان چگوئی
بسر گردان شده مانند گوئی
از اینمعنی چو نادانی چگوئی
دگر ره میبری گفتار ما را
یقین یارت شود هم یار یارا
یکی یاریست جمله دوست دارد
یکی مغز است و جمله پوست دارد
حجاب یار عین پوست باشد
چو پرده رفت کلی دوست باشد
حجاب یار اینست گر بدانی
وگرنه چند از این اسرار خوانی
حجاب یار اینجا صورت تست
اگر باشی چو مردان جهان چست
تو برداری حجاب و ترک گوئی
چو نیکو بنگری اکنون تو اوئی
تو هستی او ولی صورت حجابست
ز صورت جمله اعداد و حسابست
تو هستی او و او در تو نمودار
حجاب اکنون ز پیش خود تو بردار
یقین در نیستی او را نظر کن
که جانست او و دل را تو خبر کن
دلت را محو کن تا جان شود پاک
نماند این نمود آب با خاک
پس آنگه جان یقین را محو گردان
رخ خود از همه اینجا بگردان
خدا دان و خدا بین و خداگرد
وگر غیرست زود از وی جداگرد
خدا را بین و با او آشنا باش
چو با او همنشینی کم بقا باش
خدا را بین و با او گو تو رازت
از او بشنو بیانها جمله بازت
بگوید جملگی با جانت با دل
وگر تو پی بری اینراز مشکل
وگر یکذره مانی تو بخود باز
نبینی هیچ هم انجام و آغاز
اگر یکذره ماندستی بصورت
کجا باشد بنزدیکت حضورت
حضورت در یکی اینجا نماید
نمود صورتت اینجانماید
حضورت آنگهی باشد در اینراز
که بینی اولت اینجایگه باز
حضورت آنگهی باشد چو عشاق
که باشی همچو شمس اندر فلک طاق
حضورت آنگهی باشد چو عاقل
که در اعیان نباشی هیچ غافل
حضور آنگهی باشد ز دیدار
که او آید ترا کلی خریدار
حضورت آنگهی باشد چو مردان
که بیرون آئی از صورت بدینسان
شوی در یکی آری قدم تو
یکی دانی وجودت باعدم تو
وجودت با عدم یکسان نمائی
نه هر دم خود ز دیگرسان برآئی
وجودت با عدم یکی کنی کل
رود آنگاه رنج و فکر و هم ذل
وجودت با عدم یکسان نماید
پس آنگه باز خود را لا نماید
وجودت با عدم کلی شود حق
تو باشی آنگهی اینراز مطلق
وجودت با عدم الله گردد
کسی کین یافت زین آگاه گردد
در آخر چون نظر دارد خدایست
درون جملگی او رهنمایست
در آخر راز او بیند در اینجا
یکی اندر یکی بگزیند اینجا
در آخر واصل جانان شود او
درون جملگی پنهان شود او
در آخر راز دار شاه گردد
درون جانها الله گردد
در آخر چون ببیند باشد او جان
یقین جانان بود دریاب اعیان
بود اعیان همین گر راه بردی
رهت اینجا بسوی شاه بردی
شه اینجا گه عیان و تو نهانی
ولی اینراز اگر اینجا بدانی
شه اینجا رخ چو بنمودست جمله
حقیقت مغز نیز و پوست جمله
همه او هست و یکی گشته ظاهر
بهر کسوت کجا دانی تو این سر
همه او هست ای بیچاره مانده
چنین حیران و در نظاره مانده
همه او هست ای درمانده مسکین
تو خواهی ماند اندر عشق غمگین
همه او هست غیری نیست اینجا
همه او هست دیری نیست اینجا
درون کعبه جان آی و کن سیر
نظر کن کعبه را افتاده در دیر
درون کعبه آی ای سر ندیده
نمود کعبه ظاهر ندیده
چو داری کعبه عشاق تحقیق
توئی در آفرینش طاق تحقیق
چو داری کعبه اسرار حاصل
چرا در خود نگردانی تو واصل
چو داری کعبه جانان یقین است
چه جای عقل و فهم و کفر و دین است
ترا چون کعبه حاصل شد در اینجا
حقیقت جانت واصل شد در اینجا
ترا چون کعبه جانانست او بین
گذر کن این زمان از کفر وز دین
ترا این دین یقین باید که باشد
ز کفر عشق دین باید که باشد
چو اینجا کفرو دین یکسان نمودست
ترا زین کفر و دین آخر چه سود است
نمیگنجد در اینجا کفر و اسلام
کجا گنجد در اینجا ننگ با نام
نگنجد نام نیک اندر ره عشق
کسی باید که باشد آگه عشق
اگر آگاه عشقی جمله حق بین
بجز حق دیگری را تو بمگزین
بجز حق هر چه بینی بت بود آن
چو بت بشکست یابی گنج اعیان
ترا گنجی است اندر جان نهانی
چرا خود گنج خود اینجا ندانی
ز گنجت رنج دیدی هر دمی باز
از آن اینجا ندیدی محرمی باز
تواتمام نمود آن ندیدی
از آن اینجا بخاک و خون طپیدی
بماندستی ز بهر دین گرفتار
حقیقت دین پرستی همچو کفار
نه این باشد نمود عشقبازی
که اینجا گه گرفتی عشق بازی
نه بازی عشق جانان باختستی
نه همچون عاشقان جان باختستی
تو رسم عاشقان هرگز ندانی
که درمانده بخود بس ناتوانی
تو رسم عاشقان دریاب و جان ده
هزاران جان بیکدم رایگان ده
تو یک جان داری و آن خود هبا شد
حقیقت او بداند کو بقا شد
هزاران جام بیکدم عاشقانه
یکی باشد حقیقت جاودانه
هر آن عاشق که او جانان نگردد
حقیقت شمس او رخشان نگردد
هر آن عاشق که یکتن گشت صد جان
بداند این رموز عشق پنهان
نشان بی نشان یار دیدم
نمود لیس فی الدیار دیدم
چو جانم بی نشان بد در نشانم
حقیقت فاش شد راز نهانم
ندانستم که همچون او شوم باز
نخواهد ماندم انجام و آغاز
یکی خواهم شد ماننده دوست
که مغز بی نشانی بود در پوست
چو یارم بی نشان بد من بدم او
نظر کردم حقیقت من شدم او
حقیقت راست گفت اینجای منصور
که اینجا می دمم در جمله من صور
ولی اینراز را محرم بشاید
که دریابد چه صاحب عشق باید
که این داند نه هر بد جنس جاهل
کسی باید که باشد دوست کامل
که این سر باز داند آخر کار
بهر کس این نشاید گفت زنهار
نه هر کس این سزاوار است دریاب
کجا باشد حقیقت تشنه سیراب
نمود عشق جانان را از اینسان
بدانستند هم خلوت نشینان
بر این امید جانها داده اینجا
که تا روزی مگر یابند آنجا
کسی کین پی برد از عالم دل
حقیقت بر گشاید راز مشکل
بوقتی کز خودی بیرون شود او
ز دید چون و چه بیرون شود او
اگر بیچون شوی در چه نمانی
حقیقت این معانی بازدانی
نه هر کس صاحب اسرار گردد
کسی باید که او دلدار گردد
که همچون مصطفی در سر اسرار
شود کلی ز خود او ناپدیدار
زند دم از نمود من رآنی
برو بیچاره کین مشکل ندانی
رموز علم او بد در حقیقت
دم این دم او ز دست اندر حقیقت
نرستی از طبیعت کی بدانی
نهایت تا زنی دم از رآنی
بوقتی کو دم این زد یقین دید
که خود را اولین و آخرین دید
نمودش بود اول نیز آخر
حقیقت جان جان و صاحب سر
بدو تادم زد و آندم یقین یافت
خدا در خویشتن عین الیقین یافت
چو او دم زد دم جمله نهان کرد
حقیقت خویش را او جان جان کرد
دم جمله نهان شد در دم او
اگر دم جوئی اینجاگه دم او
زن آنگه کین حقیقت بازدانی
پس آنگه راز معنی باز دانی
توئی تو نماند حق شوی پاک
نهی بر فرق معنی تاج لولاک
چو غواصی روی در بحر احمد(ص)
کنی اینجای محوت نیک و هر بد
بیابی در معنی وصالش
ببخشد ناگهت اندر کمالش
تو در دریای او چون غوطه خوردی
حقیقت در معنی را تو بردی
ز بود او دمی این دم بزن تو
وگرنه از کجا مردی که زن تو
تو همچون بی نمود او زنی دم
که او بد در حقیقت هر دو عالم
دو عالم آنزمان در پیش بینی
همه کون و مکان در خویش بینی
یکی گردد ترا ظاهر در آن دید
حقیقت اینست اینجا سر توحید
تو مر توحید احمد یاب و حیدر
از ایشان گر خدا بینی تو مگذر
خدا بین باش همچون دید ایشان
که بینی در عیان توحید ایشان
ترا توحید از ایشان روشن آید
که جانت همچونوری روشن آید
ولیکن این معانی سر ایشانست
میان واصلان این راز پنهانست
چو پنهانست ایندم در نهانت
کجا پیدا شود راز نهانت
وز ایشان منکشف آمد چنین راز
اگر یابی از ایشان این یقین باز
یقین ذات ایشان بود جانست
بر عشاق این عین العیانست
برون آئی چو مغز از پوست اینجا
نبینی در یقین خود دوست اینجا
برون آئی و در یکی زنی دم
درون خویش یابی هر دو عالم
برون آئی و یابی جان جانت
حقیقت اوست اینجاگه عیانت
از این معنی ببر ای دوست گوئی
بزن از عشق کل توهای و هوئی
نمیدانی که داری جوهر دوست
بنادانی بماندستی در این پوست
اگر تو مغز جان خواهی رها کن
تو مرا این پوست کلی خود جدا کن
درونت دوست دار و پوست شیطان
حقیقت جان خود کن عین جانان
چو جانان بی نشان آمد حقیقت
نه ره ماند ونه نفس و نه طبیعت
بسی راهست لیکن هیچ ره نیست
بر عشاق جز دیدار شه نیست
خدا در بی نشانی باز بین باز
که او دارد نهان عین الیقین باز
خدا را بین و از اشیا گذر کن
ز دید خویشتن در خود نظر کن