ز بیماری گل چون رفت ماهی
در آمد شاه اصفاهان پگاهی
لب گل همچو گل پرخنده میدید
وزان لب جان خود را زنده میدید
شکر از خنده گل چون خجل بود
از آن دلتنگ شد کوتنگدل بود
سر زلفی چو شست عنبرین داشت
که هر موییش بر جانی کمین داشت
رخش در حد خوبی و نکویی
فزون از حد هر خوبی که گویی
خرد در شست او سرمست مانده
مهش چون ماهی در شست مانده
چو شاه آن ماه سیم اندام رادید
بگرد ماه مشکین دام را دید
دلش دردام گلرخ ساخت آرام
که سازد در جهان آرام در دام
بگل گفت ای شکر عکس لب تو
ز هر روزیت خوشتر هر شب تو
مه و خورشید تاج تارکت باد
چه میگویم که هر دو صدیکت باد
اگر وقت آمدای ماه دلازار
مدار از خویشتن شه را دل افگار
اگر زرخواهی و گر سیم خواهی
و گرشاهی هفت اقلیم خواهی
همه در پیش تست ای من غلامت
چو من باشم غلامت این تمامت
که باشم گرسگ گویت نباشم
چه سگ باشم که هندویت نباشم
میان حلقه بیهوش توام من
غلام حلقه در گوش توام من
چنان حلقه بگوش و حق شناسم
که گوشم گیرو سرده در نخاسم
منم در شیوه و در شیون تو
غلام هندوی چوبک زن تو
غلام نیک میجویی چو من جوی
بنامم نیکبخت خویشتن گوی
چو می بینی دلم در رشک از تو
لبم خشک و رخم پر اشک از تو
مکن زین بیش با من بیوفایی
که عاجز گشتم از درد جدایی
گلش گفت ای وفادار زمانه
منم از جان ترا یار یگانه
دلم گرمست اگر من سرد گویم
مرنج از من که من بس تند خویم
تو میدانی که چون دلداده ام من
ز خان و مان برون افتاده ام من
مبادا در رهت از گل غباری
که گل در چشم گل گردد چو خاری
سپهر تیز رو محمل کشت باد
بکام دل شبانروزی خوشت باد
کسی کو سر کشد از چون توشاهی
ندارد عقل آنکس سر براهی
کنون بنهادم از سر سرکشیدن
ترا از لعل گل شکر چشیدن
کنون یکبارگی بیماریم رفت
دو چندان زورم آمد زاریم رفت
چگویم تا مرا هرمز طبیبست
تنم از تندرستی با نصیبست
طبیب نیک پی هرمز از انست
که دایم هندوی شاه جهانست
اگر هرمز نبودی این طبیبت
نبودی از گل سرکش نصیبت
ز اول تا در آن نبضم بدیدست
مرا بسطست و قبضم ناپدیدست
مرا هر چاره و درمان که او ساخت
نشاید گفت بدالحق نکو ساخت
کنون هر کو فرود آید بیکجای
ز دلتنگی نیارد بود بر پای
اگر آبی کند یک جای آرام
بگردد رنگ و طعم او بناکام
کنونم دل ازین ایوان گرفتست
که گل را آرزوی آن گرفتست
که روزی ده ببینم باغ شه را
وزان پس پیش گیرم زودره را
زمانی بانگ بلبل می نیوشم
زمانی بر سر گل میخروشم
خوش آید بانگ بلبل خاصه در باغ
که پر گل شد سپاهان چون پر زاغ
ز دلتنگی جهان بر من چنانست
که از تنگی دلم را بیم جانست
دلم آتش گرفتست و جگر خون
بهر ساعت غمی دارم دگرگون
اگر دستور باشد سوی باغم
تهی گردد ازین سودا دماغم
براه آیم اگر بی راهم اکنون
ز شاه این باغ رفتن خواهم اکنون
مگر گردد دلم لختی گشاده
وگرنه میروم بیرون پیاده
چو باز آیم ندارم هیچ کاری
مگر با شاه بوسی و کناری
ولیکن چون نخواهم پای رنجی
بهر بوسی نخواهم کم زگنجی
و گر درخوردنیست از تست تقصیر
مخر گر می نخواهی چاشنی گیر
از آن پاسخ دل شه شد چنان شاد
که هر دل کوغمی دارد چنان باد
نمیدانست شاه آن زرق و تلبیس
که استادست گل شاگردش ابلیس
مثال مکر زن، آبیست باریک
که دریایی شود ناگاه تاریک
ولیکن در چنین جایی گرفتار
اگر مکری کنی هستی سزاوار
شهش گفت ای گل بستان جانم
که پیش تست باغ و بوستانم
دریغم ناید از چون تو نگاری
بهشتی تا چند سنجد باغ باری
برو تنها اگر تنهات باید
مگر وقتی دگر با مات باید
تو تنها رو چو همره می نخواهی
که تو خورشیدی و مه می نخواهی
روانه شو سوی آن خلد پر حور
که تنها رو بود خورشید پر نور
برو تا زود باز آیی ازین باغ
مگر دل را برون آری ازین داغ
برو تنها که تنهایی زیان نیست
چو با ما آب در جویت روان نیست
نخفت آنشب دمی در شب افروز
که تا بر روی شب کی دم زند روز
خود آنشب گوییا شب ماند بر جای
شدش یک یک ستاره بند برپای
شبی بد از سیاهی و درازی
چو زلف ماهرویان طرازی
منادیگر برامد از زمانه
که روز و شب فرو شد جاودانه
چوره برداشت سوی قیروان ماه
برامد یوسف خورشید از چاه
چو خورافگند بر دریا سماری
نشست آن ماه دلبر در عماری
کنیزک صد شدند آنگه سواره
باستادند خلقی در نظاره
زهر سوخادم و چاووش میشد
که میزد چوب و از دل هوش میشد
چو سوی باغ شد آنسرو آزاد
برامد از گل و از سرو فریاد
بزیر سایه طوبی باغش
بهشتی بود گلها چون چراغش
بخوبی باغ چون خلدبرین بود
دران خلدبرین گل حور عین بود
سرشاخ درختان سرافراز
قیامت کرده مرغان خوش آواز
چمن را آب سویاسوی میرفت
بگرد باغ رویا روی میرفت
چو سنگ آب روانرا شد ستانه
همیزد آب سیمین شاخ شانه
ز جو آب روان برداشت آواز
که من رفتم ولی نایم دگر باز
چو ابراز آسمان گریان برامد
همه روی زمین خندان درامد
بیک ره برگها زیر و بر شد
شمرها سر بسر از آن ترشده
چو باران تیر در پرتاب انداخت
سپر در آبدان آب انداخت
چو از هر تیر بارانی سپر ساخت
زهر آبی هزاران شکل برساخت
چو میغ آبزن از کوه در گشت
بتافت از آفتاب آتشین دشت
بتان سیمبر با روی چون ماه
بیفگندند از تن جامه در راه
شدند آن نازنینان طرازی
برهنه تن زبهر آب بازی
را زاری در گل سیراب بستند
چو آتش در میان آب جستند
عجب آن بودکان چندان دل افروز
بگل خورشید اندودند آن روز
گروهی بر درختان میدویدند
گروهی سر بر ایوان میکشیدند
گروهی سر سوی شیناب بردند
گروهی سر بزیر آب بردند
یکی آب سیه در گوش رفته
یکی بر سر یکی بر دوش رفته
ز سرما هر یکی لرزید چون بید
دوان گشته ز سایه سوی خورشید
چنان دادی تن آن دلبران تاب
که در چشم آمدی خورشید را آب
اگر آنجا فتادی پیر صد سال
شدی حالی جوانی طرفه احوال
نشسته بود گلرخ بر کرانی
چو شکر خنده میزد هر زمانی
وزانسوی دگر خسرو بدر شد
پزشکی را بر آن سیمبر شد
چو گلرخ را در ایوان می ندید او
سوی شاه سپاهانی دوید او
زمین را بوسه زد در پیش آن صدر
بشه گفت ای برفعت آسمان قدر
جهان تا هست فرمانت روان باد
هر آنچت دل چنان خواهد چنان باد
برفتم سوی خاتون، او بباغست
جهان از تف تو گویی چون چراغست
دلش گرمست و دارد این هواتفت
بسوی باغ ازین ایوان چرا رفت
کنون در باغ اگر باشد دگر راه
پدید آرد همان بیماری ای شاه
همان بهتر که امروزش بیاری
بتدریجی شبانگه در عماری
مگر بیماریش از سرنگیرد
طبیب از درد او دل برنگیرد
شهش گفت ای طبیب عیسی آسا
که کرد آخر کم از روزی تماشا
کنون آن نیست گلرخ گر توبینیش
که با من شد چو شکر، زهر گینیش
وفاداری وخوی خوش گرفتست
دلش از مهر من آتش گرفتست
سخنهایی که با من گفت امروز
دگر نشنوده بودم زان دل افروز
دلش اکنون بسوی من هوا کرد
همه خوی بد و تندی رها کرد
بگفت این و یکی خلعت بیار است
بهر مزداد و هرمز زود برخاست
چو روی چرخ زنگاری سیه شد
مه از زیر سیاهی سر بره شد
بپیش دایه آمد گل که برخیز
قدم در راه نه چون پیک سر تیز
که وقت رفتن ما این زمانست
که نه در ره عسس نه پاسبانست
بباید رفت چون شب در شکستست
که پروین نیز در پستی نشستست
بگفت این و گشاد آنگه در باغ
شبی بود از سیاهی چون پر زاغ
چنان شب، پیش چشم آن دل افروز
نمود از بیخودی روشن تر از روز
کسی که روی دارد سوی یاری
ندارد با شب و با روز کاری
همه آن باشدش اندیشه کار
که تا چون زودتر بیند رخ یار
خوشا نزدیک یاری ره گزیدن
که میدانی که بتوانیش دیدن
چو گل با دایه لختی ره بریدید
بسوی خانه هرمز رسیدند
یکی کنجی که خسرو ساخته بود
ز بهر هر دو تن پرداخته بود
نهانی هر دو تن در کنج رفتند
ز بیم شاه یکساعت نخفتند
چو مرغ صبحدم بگشاد پر را
ز خواب انگیخت مشتی بیخبر را
جهان از چهره خورشید سرکش
بجوش آمد چو دریایی پر آتش
زمین در زیر گرد زعفران شد
عروس آسمان در پرنیان شد
چو روشن شد زمین را روی، جمله
بتان گشتند از هر سوی، جمله
بقصر گلرخ دلبر دویدند
ز گلرخ در هوا گردی ندیدند
نه دایه بود در باغ و نه گلرخ
رسانیدند سوی شاه پاسخ
که گل بادایه ناپیدا شد از باغ
دل ما شد زگل چون لاله از داغ
نیاسودیم از جستن زمانی
نمییابد کسی زیشان نشانی
پری گویی ربودست این دو تن را
کجا آخر توان گفت این سخن را
ازان پاسخ دل شه سرنگون شد
ز خون دل لبش پر کفک خون شد
نه صبرش ماند نه آرام در دل
شکست آن کام دل ناکام در دل
بدیشان گفت آخر حال چون شد
نه مرغی گشت کزایوان برون شد
مگر گل بلبلی شد در هوا رفت
بخوزستان گریخت از دام ما رفت
کجا شد دایه گر گل رفت باری
عجب تر زین ندیدم هیچ کاری
پری گرماه را از باغ برداشت
چراعفریت را بر جای نگذاشت
پری گرداشت با ماه آشنایی
چرا آن دیو را نامدرهایی
پری گر برد حوری از بهشتی
چکارش بود با دیرینه زشتی
نمیدانم که این احوال چونست
مگر در زیراین، مکرو فسونست
مرا بفریفت تا در دامم آویخت
بسوی باغ شد و ز باغ بگریخت
کسی گویی که از راهش ببردست
بشب ناگاه از باغش ببردست
فرو ماندم درین اندیشه عاجز
که با من این که داند کرد هرگز
ز درد عشق دلتنگی بسی کرد
سوارانرا بهر سویی کسی کرد
منادیگر منادی کرد ناگاه
که هر کو آگهی دارد ازان ماه
نه چندان گنج یابد از خزانه
که بتواند شمرد آنرا زمانه
درین اندیشه و غم شاه دلسوز
برخود خواند هرمز را همان روز
سراسر حال گل در پیش او گفت
چنان کز گفت او هرمز برآشفت
بشه گفتا نگفتم سوی باغش
نباید برد پر سودا دماغش
کسی را با دل پر درد آخر
تماشا چون بود در خورد آخر
تماشا را اگر دل شاد نبود
تماشا کردنش جز باد نبود
چو دل خوش بود مردم اصل اینست
تماشا کردن هر فصل اینست
بگفت این و بشه گفت ای خداوند
ترا زین غم نباید بود در بند
که من این کار، آسان بی زجیری
برون آرم چو مویی از خمیری
ازین مشکل دل من گشت آگاه
که آن بت را پری بر دست از راه
مگر آبی بپاشیدست ناخوش
که آب ما پری را هست آتش
مگر در آب بادی بوده باشد
که گل را از میان بر بوده باشد
بجنبانم کنون این حلقه راز
مگر بر دست من این در شد باز
وزان پس پیش خورشید جهانتاب
یکی طشت بلورین کرد پر آب
کشید آنگه خطی بر گرد آن طشت
عزیمت خوان بگرد طشت میگشت
گهی در آب روشن میدمیدی
گه از هر سوخطی بر میگشیدی
هران حیلت که میدانست هرمز
بجای آورد پیش شاه کربز
بدو گفتا بشارت باد شه را
که از باغت پری بر دست مه را
گل تر را پری همزاد بودست
که آن همزاد او را در ربودست
چو با گل خفته بددایه بیکجا
پری آویختست او را بیک پای
کنون آن هر دو در روی زمینند
ولی بر پشته کهسار چینند
ز شه چل روز میخواهم امان من
که تا در خانه بنشینم نهان من
نشینم در خط و خوانم عزیمت
کنم از خانه دیوان را هزیمت
بسوزم عودتر در خانه بسیار
پری را سر بخط آرم بیکبار
بجای آرم هران افسون که دانم
عزیمتهای گوناگون بخوانم
ولی از شاه آن خواهم که داند
که چل روزم بپیش خود نخواند
کسی را نیز نفرستد برمن
که برمن بسته خواهد شد درمن
مرا نگاهی که این چل روز بگذشت
یقین دانم که شه را سوز بگذشت
بپیش شاه بنمایم هنر را
برون آرم ز چین آن سیمبر را
چو شد بر دست من اینکار کرده
براه آید دل تیمار خورده
ولیکن چون من استادی نمودم
دل شه را بسی شادی نمودم
باستادیم گنجی زر بخواهم
بشا گردانه صد گوهر بخواهم
شهش گفتا چو کردی کار من راست
زمن بخشیدن آید از تو درخواست
دریغم نبود از تو هرچه خواهی
وگر از من بخواهی پادشاهی
چو شه گفت آن سخن هرمز بدر رفت
سوی قصر جهان افروز شد تفت
جهان افروز چون دیدار او دید
دل خود تا بجان دربار دو دید
نه روی آنکه با او راز گوید
نه برگ آنکه رمزی باز گوید
نه صبر خامشی نه طاقت درد
لبی خشک و دلی گرم و دمی سرد
جهان افروز را خسرو چنین گفت
که ای نادیده بر روی زمین جفت
شهنشه را چنین کاری فتادست
که از گل در رهش خاری فتادست
کنون آگاه باش ای عالم افروز
که من رفتم ز خدمت تا چهل روز
بکنج خانه بنشینم نهانی
مگر زان گمشده یابم نشانی
جهان افروز از او حیران فروماند
چو باران اشک از مژگان فروراند
برامد همچو نیلی چهره او
ازان غم خواست رفتن زهره او
نشسته بود هرمز بر سرپای
که تا چون زودتر بر خیزد از جای
چو آن سرگشته سر بر پای دیدش
نه تن بر ره نه دل بر جای دیدش
بهرمز گفت اینت آشفته کاری
ندیدم چون تو هرگز بیقراری
مگر گرد رهی کاشفته باشی
که تا بنشسته باشی رفته باشی
بشمعی مانی از تیزی و مستی
که کس رویت نبیند چون نشستی
قرارت نیست یکدم در بر من
مگر پر کژدم آمد بستر من
مرا بر شکل مرد مخوار دانی
که گرد من نگردی ناتوانی
کنون چون بر زمینت نیست آرام
تپیده گشته یی چون مرغ در دام
برو تدبیر کار شاه کن زود
ز گلرخ شاه را آگاه کن زود
مه نو را بسی روزای دل افروز
توان دید و تو رفتی تا چهل روز
بگفت این و هزاران دانه اشک
فرو بارید همچون ابر از رشک
دل خسرو بسوخت اما بنا کام
برون آمد ز پیش آن دلارام
بسوی خانه آمد باز حالی
سرای خویش کرد از رخت خالی
بیاران گفت خوردم بی گمان زهر
بزودی رفت میباید ازین شهر
سه مرد و چار زن هفتیم جمله
هم امشب در نهان رفتیم جمله
مرا این دختر زنگی بلاییست
ولیک او از غم من در وفاییست
نه کشتن واجبست او را نه بردن
نه با او زیستن ممکن نه مردن
دگر زن هست حسنای دل افروز
که گوید ترک او کن، جز بد آموز
دگر زن دایه، دیگر نیز گلرخ
ز مردان خسرو و فیروز و فرخ
بگفت این و ستور آورد در راه
فشاند از پشت ماهی گرد بر ماه
ستوری بود در رفتن چو بادی
که در رفتن فلکرا مهره دادی
بیکروز و بیک شب شست فرسنگ
بپیمودند صحرا را بشبرنگ
بسی بیراهه از هر سوی رفتند
همه هم پشت از صد روی رفتند
فرس راندند تا ده روز بگذشت
فتادند از میان کوه در دشت
پدید آمد دران صحرا یکی دز
که در دوری آن شد و هم عاجز
یکی دز بود هم بالای افلاک
بپهنا بیشتر از عرصه خاک
تو گفتی چرخ را پشتیونی بود
که اختر گرد او چون روزنی بود
چنان بامش بسودی روی افلاک
که کردی اسمان را روی برخاک
چنان بر جش زبار چرخ خم داشت
که گفتی چرخ پشتش در شکم داشت
غراره بود بر دیوار بالا
نشسته دید بان بر چرخ والا
بیاران گفت خسرو کاین زمان زود
ببندید از برای خون میان زود
که این دزجای دزدان پلیدست
ندیدم هرگز اما این پدیدست
چو پیدا گشت خسرو از بیابان
فغان برداشت از بالا نگهبان
چو بشنود این سخن خسرو زبالا
یکی خرپشته دید او سخت والا
چو مردان پیش خرپشته باستاد
زنانرا بر سر بالا فرستاد
چو یکدم بود دز را در گشادند
سواری بیست روی از دز نهادند
بیک ره همچو شیران بردمیدند
بپیش آن جوانمردان رسیدند
شد و فیروز و فرخ هر سه از تیر
سه کس در یک زمان کردند زنجیر
چو در خون آن سه بدرگ غرقه گشتند
دگر دزدان پریشان حلقه گشتند
گرفتند آن سه تن را در میانه
شدند آن هر سه سرور چون نشانه
شه هرمز چو شیر باشکوهی
بکردار کمر بربسته کوهی
بجوش آمد بکف در ذوالفقاری
چو آتش تیز، لیک آبداری
چنان بر هم زدایشانرا بیکبار
گزو گشتند سرگردان فلک وار
چو بعضی را فگندو بست لختی
باستاد او بران ره چون درختی
که تا هر کاید از دزدان دگر بار
شود تیغ جگر رنگش جگر خوار
چو دزدان مردی هرمز بدیدند
زبیمش چون زنان دم میدمیدند
دو یارش از نبرد و زور و کینش
عجب ماندند و کردند آفرینش
که گراین حرب تو رستم بدیدی
پی رخشت بسرهنگی دویدی