" rel="stylesheet"/> "> ">

بیمار گشتن جهان افروز خواهر شاه اصفهان و رفتن هرمز بطبیبی بر بالین و عاشق شدن او بر هرمز - قسمت سوم

تراگر بنده بودی جای آن هست
که هستت در هنرهای جهان دست
زیک یک موی تو صدصد نشانی
توان دادن که تو صاحبقرانی
نبودند آن دو سرور هیچ آگاه
که گردون فعل خود بنمود ناگاه
سه مرد دزد بر بالا دویدند
زنانرا بر سر بالا بدیدند
بدیشان قصد آن کردند ناگاه
که سوی قلعه شان آرند از راه
پس آنگه دختر زنگی برون جست
در آمد پیش، سنگی چند دردست
بدزدان داد روی و سنگ ها ریخت
چو زخم تیر دید از بیم بگریخت
یکی تیری زدندش بر جگر گاه
که پیکانش برآمد از کمرگاه
ز تیری چون کمان قدش دو تاشد
دمش بگسست و جان از وی جدا شد
بجان دادن ز دل برداشت آواز
که ای هرمز بیا تا بینمت باز
ببین آخر که داد من جهان داد
بگفت این و بدیدش روی و جان داد
جهان بوالعجب را کار اینست
درخت عاشقی را بار اینست
ببین کان عاشق مسکین چه غم خورد
که تاتیری بآخر بر شکم خورد
ترش میجست تا در زندگانیش
بتلخی جان بر آمد در جوانیش
چو جان بستد سپهرجان ستانش
جهان برهاند از کار جهانش
چو لختی کرد از هر سوتک و تاز
ز خاک آمد بسوی خاک شد باز
چو دختر کشته آمد دایه برجست
امان خواست و میان خاک بنشست
چو دزدان چهره آن دایه دیدند
ز نیکوییش بی سرمایه دیدند
بریدند آنزمان حلقش بزاری
بیفگندند در خاکش بخواری
بهم گفتند رستند اینزمان سخت
چه میکردند اینجا این دو بدبخت
جوان و پیرزن هستند بس زشت
که این یک همچو برفست آن چوانگشت
ز خوبی این دو زنراهست بهری
که تحفه بردشان باید بشهری
میان خاک و خون آن دایه پیر
بسر میگشت با گیسوی چون شیر
چو لختی در میان خون بسر گشت
بران سرگشته حالی حال برگشت
فراوان رنج در کار جهان برد
بآخر باز در دست جهان مرد
چه بخشد چرخ مردم را از آغاز
که در انجام نستاند ازوباز
دلا در عالمی دل می چه بندی
که تا صد ره نگریی زو نخندی
چه بندی دل درین زندان فانی
که دل در ره نبندد کاروانی
چو شمع زندگانی زود میرست
ترا به زین جهانی ناگزیرست
حیاتی کان بیکدم بازبسته ست
کسی کان دم ندارد بازرسته ست
چه خواهی کرد در عالم حیاتی
که آنرا نیست یکساعت ثباتی
چه آویزی تو در چیزی که ناکام
ز دست تو بخواهد برد ایام
چو مردی نه زنت ماند نه فرزند
دراید هفته یی را بندت از بند
نه سیمت ماند و نه باغ و گلشن
نه تن ماندنه دل نه چشم روشن
چو بستانند از تو هر چه داری
بدشت حشر آرندت بخواری
بدشت حشر چون آیی بدانی
که چون بر باد دادی زندگانی
منه دل بر جهان نا وفا دار
که نه تختش بماند با تو نه دار
چو میدانی کزین زندان فانی
بعمر خود ندیدی شادمانی
ترا پس حاصلی زین تیره بنگاه
بجز حسرت چه خواهد بود همراه
گرت امروز گردون مینوازد
مشو ایمن که او با کس نسازد
که گردون همچو زالی کوژپشتست
بسی شوی و بسی فرزند کشتست
نخواهد کردن از کشتن کناره
چه صد ساله بودچه شیرخواره
چه ماتم چه عروسی غم ندارد
که اوزین کرم خاکی کم ندارد
چو گلرخ دایه را جان داده میدید
میان خاک و خون افتاده میدید
نبودش تاب آن بیداد و خواری
برآورد از جهان فریاد و زاری
کتان سنبلی برتن بدرید
چو گل برخویش پیراهن بدرید
ز خون نرگسش گل گشت هامون
شد از شبرنگ چشمش خاک گلگون
فغان میکرد و میگفت ای گرامی
چرا کردی برفتن تیز گامی
چو حلقه سر نهادی بر در من
بزاری جان بدادی بر سر من
دل و جان در سر و کارم تو کردی
وفاداری بسیارم تو کردی
تو بودی از جهان جان و جهانم
چو رفتی از جهان بر گیر جانم
تو بودی غمگسارم در جوانی
نخواهم بیتو اکنون زندگانی
تو بودی مونسم در هر بلایی
تو بودی مشفقم در هر جفایی
دریغا کز طرب لب تر نکردی
که عمری رنج بردی بر نخوردی
تو بودی کار ساز و سازگارم
تو بودی مهربان و راز دارم
خداوندا بمردم در جوانی
که من سیر آمدم زین زندگانی
چو ابرو از طرب پیوست طاقم
که هردم یاریی بدهد فراقم
فلک هر ساعتی از بیوفایی
دهد از همنشینانم جدایی
عجب نبود که همچون دایه من
جدایی گیرد از من سایه من
چه بودی گر برفت آن مهربانم
که رفتی بر پی او نیز جانم
چو دزدان روی گل دیدند ناگاه
چو غنچه باز خندیدند ازان ماه
نگه کردند حسنا در برش بود
یکی خورشید و دیگر اخترش بود
گرفتند آن دوبت راوببردند
بسوی دز بدزبانان سپردند
چو دزدان سوی دز رفتند از جنگ
ببالا کرد خسرو شاه آهنگ
چو بر خر پشته آمد شاهزاده
دو زن را دید بر روی اوفتاده
بخواری هر دو زنرا کشته دیدند
دو دیگر از میان گمگشته دیدند
بهم آن هر سه تن اقرار کردند
که دزدان پلید آن کار کردند
دو ناخوش روی را کشتند ناگاه
دو نیکو روی را بردند از راه
سیه کردند کار خویشتن را
که کاری سخت آمد آن سه تن را
شه سرگشته دل در پیش یاران
فرومیریخت خون دل چو باران
بیاران گفت چندین مکر کرده
بالا دیده بسی و اندوه خورده
بچندین شهر چندین غم کشیده
کنون چون لقمه شد بر لب رسیده
یکی از دست ما این لقمه بر بود
ولی چه سود ازین چون بردنی بود
اگر صد موی بشکافم بتدبیر
برون نتوان شدن مویی ز تقدیر
همه روز آن سه تن با هم ببودند
ز گلرخ راز گفتند و شنودند
نمیدیدند روی رفتن خویش
نه روی ماندن و آسودن خویش
بهم گفتند اگر باشیم یکماه
زما یکتن نیابد سوی دز راه
مگر مرغی شویم و پر برآریم
که تا از برج این دز سر براریم
دل خسرو ازان غصه چنان شد
که خونی گشت و از چشمش روان شد
رخش چون زعفران گشت و لبش خشک
دو دستی خاک میافشاند بر مشک
حمیت بر تن او کارگر شد
دلش همچون فلک زیروزبر شد
بیاران گفت آن درمانده مسکین
چه سنجد در کف دزدان بی دین
خداوندا تو میدانی که چونم
تویی هم رهبر و هم رهنمونم
ببخشی بر من بیچاره گشته
زخان و مان خویس آواره گشته
بفضلت بندازین سر گشته بگشای
مرا دیدار آن گمگشته بنمای
ندارم از جهان جز نیم جانی
بکام دل نیاسودم زمانی
دل خود را دمی بیغم ندیدم
بشادی خویش را یکدم ندیدم
دلم خون شد بحق چون تو خاصی
کزین دردم دهی امشب خلاصی
چو شد ز اندازه بیرن زاری او
درامد یار او در یاری او
بخسرو شاه گفت آزاده فرخ
که فارغ باد شاه از کار گلرخ
که من در شبروی بسیار بودم
بسی در عهده این کار بودم
هم امشب نیز آن مه را بد زدم
وگر نه سربتاب از پایمزدم
ازان شادی دل خسرو چنان شد
که گفتی پیر بود از سر جوان شد
بسی برجان فرخ آفرین کرد
که بادی جاودان ای پیش بین مرد
بدین امید میبودند آن روز
که تا ناگه فرو شد گیتی افروز
چو خورشید از فلک در باختر شد
همه دریای گردون پر گهر شد
شه زنگ از حبش لشکر برون کرد
فلکرا پایگاهی قیر گون کرد
شبی بود از سیاهی همچو انقاس
نشسته پاسبان بر منظر پاس
شبی در تیرگی از حد گذشته
چو نیل و دوده در قطران سرشته
شبی تاریک و فرخ زاد در خشم
سیه پوشیده همچون مردم چشم
چو فرخ زاد با شب همقباشد
نه شب از وی نه وی از شب جدا شد
چو فرخ شد برون از پیش هرمز
بتنها باز میگشت از پس دز
دزی بد خندقش در آب غرقه
شده در گرد آن دز آب حلقه
نمیدید از پس دز پاسداری
بپل بیرون شدش بس روزگاری
ز زیر خاک ریز ان دز از دور
کمند افگند بر یک برج معمور
چو گربه بر دوید و بر سرآمد
ز سگ در تک بصد ره بهتر آمد
بزیر باره بامی دید والا
کمند افگند در دیوار بالا
بیکساعت ببام آمد ز باره
بجایی روشنی دید از کناره
برهنه پای سوی روزنی شد
دو چشمش سوی مردی و زنی شد
بزن میگفت آنمرد جفا کیش
که ای زن ناجوانمردی مکن بیش
بکین چون آب داده دشنه تو
زبی آبی بخونم تشنه تو
چرا پاسخ بکام من نگویی
چرا ناکام کام من نجویی
اگر کام دلم حاصل نیاری
سرجان داشتن در دل نداری
بیا فرمان من برکام من جوی
هوای همنشین خویشتن جوی
خود آن زن بود حسنای دلارام
چو مرغی سرنگون افتاده در دام
بپیش دزد میگفت ای خداوند
نخستین شاه ما را دست بربند
چو شه در بندت آمد من ببندم
که من از بیم او اندیشمندم
چو آن هر سه گرفتار تو آیند
دل و جانم خریدار تو آیند
تو ایشانرا زره برگیر وانگاه
بکام خویش کام خویش در خواه
سخن میگفت زینسان پیش آن مرد
که تا برهد مگر زان ناجوانمرد
چو از روزن فراتر رفت فرخ
شنود از دور جایی بانگ پاسخ
سوی آن بام روی آورد چون دود
کدامین دود، نتوان گفت چون بود
سرایی دید ایوان برگشاده
نشسته گلرخ و شمعی نهاده
یکی دزدی بپیش گل فگنده
دهانش بسته و چشمش بکنده
چو فرخ آن بدید از نازو از کام
صفیری زد بسوی گلرخ از بام
چو گلرخ دیده سوی بام انداخت
صفیر مرد حیلت ساز بشناخت
بسوی بام رفت و در گشادش
بیکساعت سلاح و تیغ دادش
بفرخ گفت ده مردند در دز
دگر مشتی زنند ادباروعاجز
ترا گر خود نبودی راه بر من
نجستندی ز من یک مرد و یک زن
کنون چون آمدی بر خیزهین زود
برآور زین گروه آتشین دود
که پر خون شد ز درد دایه من
همه پیراهن و پیرایه من
مرا آن دم که دزد از جای بر بود
دلم از درد مرگ دایه پر بود
ندانستم در آندم هیچکس را
نگاهی می نکردم پیش و پس را
وگرنه دزدکی بردی مرا زود
ولی این کار تقدیر خدا بود
بگفت این وز درد دایه برجست
چونی بر کینه دزدان کمر بست
روان شد همچو شاخ سرو گلرخ
دوان سر بر پیش آزاده فرخ
چو پیش خانه حسنا رسیدند
صفیر از حیله در حسنا دمیدند
چو آن دزد پلید از پس نگه کرد
سرش را زود حسنا گوی ره کرد
چو دل فارغ شدند و راه جستند
ز هر سو قلعه را در گاه جستند
برون بردند یک مرد و دو زن راه
وزانجا بر گرفتند آن سه تن راه
چو برسیدند با پیش و پس دز
بدز در خفته بد ده مرد کربز
کم از یکساعت از زخم کتاره
سه تن کردند ده کس را دوپاره
چو دل از کارایشان برگرفتند
از آنجا راه بالا برگرفتند
زنانرا دست بر بستند یکسر
گشادند آنگهی آن قلعه را در
شه و فیروز را آواز دادند
که تا هر یک جوابی باز دادند
زبانگ گل چنان دلشاد شد شاه
که چون شوریده یی سرداد در راه
چو آن آزادگان آنجا رسیدند
ببستند آن در و سر در کشیدند
گل آشفته خون میریخت برخاک
نشسته خاک بر سر پیرهن چاک
ز نرگسدان چشمش خون روان کرد
ادیم خاک را چون ارغوان کرد
زباران سرشکش گل برون رست
کجا دیدی گلی کان گل ز خون رست
خروش و جوش چون دریا بر آورد
چو کوهی لاله از خارا برآورد
دل شه تنگ شد زانماه چهره
بگل گفتا ز عقلت نیست بهره
کسی چون کشته شد اکنون چو تدبیر
که درمانی ندارد درد تقدیر
قضا از گریه گل برنگردد
که تقدیر خدا دیگر نگردد
چو ما را فتنه زین دزدان کژخاست
چنین کاری نیاید بی کشش راست
درست از آب ناید هر سبویی
زهی سنگ و سبوی تند خویی
بماتم گر قیامت کرده یی ساز
نبینی تا قیامت دایه را باز
تو خود دانی یقین کان دایه پیر
بسی سیری نمود از چرخ دلگیر
بدونیک جهان بسیار دید او
زهر نوعی بسی گفت و شنید او
غم اومی مخور چندان که دایه
ز عمر خود تمامی یافت مایه
غم آن دختر زنگی خور آخر
که بود از دایه بس نیکوتر آخر
غم او خور که او بهتر ز دایه
که از فرهنگ و خوبی داشت مایه
ز کشتن کار دختر رامزیدست
که دزدان غازیندو او شهیدست
سمنبر راز خسرو خنده آمد
تو گفتی مرده یی بد زنده آمد
همه شب هم درین بودند تا روز
که بر گردون علم زد عالم افروز
زمین چون رود نیل از جوش برخاست
فلک صوفی نیلی پوش برخاست
عروس آسمان از پرده قار
چو طاوسی برون آمد برفتار
بهر یک پر هزاران پرتوش بود
کمیتی ازرق تنها روش بود
گل خورشید چون از چرخ بشکفت
بجاروب شعاع اختر فرو رفت
دو زن با فرخ و با شاه فیروز
بگردیدند گرد دز دگر روز
فراوان مال و نعمت یافت خسرو
چه زر کهنه و چه جامه نو
بفیروز و بفرخ داد جمله
که صد چندین شما را باد جمله
بسی فیروز بر شاه آفرین کرد
زبان بگشاد فرخ همچنین کرد
که ما از بندگان شهریاریم
بدیدار تو روشن روز گاریم
ترا بر جان ما فرمان روانست
چه میگوییم ما چه جای جانست
اگر زر بخشی وور سیم ما را
نیابی کار جز تسلیم ما را
ز فرمان تو هرگز سر نپیچم
که بی فرمان تو کمتر ز هیچیم
چو بر بستند بار سیم و زرهم
گشادند آنزمان از یکدیگر هم
که گر خواهید در بنگاه گیرید
وگرنه هم از اینجا راه گیرید
ازان پس جمله پیش پشته رفتند
بر آن عورتان کشته رفتند
ز خون آن هر دو زن راپاک کردند
دلی پر خون بزیر خاک کردند
همه خلقی که در افلاک بودست
رهش از خون بسوی خاک بودست
تو نیز ایمرد عاقل همچنینی
که گه خونی و گه خاک زمینی
کسی کوزیر چرخ سرنگونست
رجوع او میان خاک و خونست
تو تا در زیر این زنگار رنگی
اگر چه زنده یی مردار رنگی
بسختی گر پی صد کارگیری
اگر خود زاهنی زنگارگیری
چو اینجا پایداری نیست ممکن
چگونه میتوانی خفت ایمن
همه شب سر چرا در خواب آری
که تا روز قیامت خواب داری
تن مردم که مشتی خاک و خونست
میان آمد و شد سرنگونست
ببین تا آمدن بر چه طریقست
که خون و درد زه با او رفیقست
نگه کن تا شدن چون بود و کی داشت
که مرگ و حسرت دایم زپی داشت
درین آمد شد خود کن نگاهی
که تا چندان بیفزایی بکاهی
کسی از آدمی شرمنده ترنیست
که هر ساعت ز گریه چشم تر نیست