" rel="stylesheet"/> "> ">

پرسش از بایزید بسطامی که حق را کجا توان دید - قسمت سوم

همه وصلست و واصل در عیانست
ولیکن او ز کلی بی نشانست
همه وصلست و واصل راز دیدست
همه در خویشتن او باز دیدست
همه وصلست و واصل عاشق خویش
حجاب جسم و جان برداشت از پیش
همه وصلست و عاشق واصل یار
نمی بیند بجز کل حاصل یار
همه وصلست در دیدار دیده
در اینجا بود خود او یار دیده
همه وصلست اندر بی نشانی
از آن وصلست آن جمله معانی
همه وصلست اینجا گاه بنگر
ترا گفتم دل آگاه بنگر
همه وصلست و جانان رخ نموده
ترا این جمله خود پاسخ نموده
همه وصلست و جانانست اینجا
بدان جان در تو اعیانست اینجا
همه وصلست و جانان راز بنمود
ترا انجام و هم آغاز بنمود
همه وصلست و جانان گفتگویست
حقیقت چرخ سرگردان چو گویست
همه وصلست اشیا را یکایک
همه در وصل گردانند بیشک
همه در وصل گردانند تا یافت
مگر جان اندر اینمعنی خبر یافت
همه در وصل اندر جستجویند
نمیدانند و کل دیدار اویند
همه در وصل گردانند اینجا
مر این سر را نمیدانند اینجا
همه در وصل با دلدار خویشند
نمیدانند عیان با یار خویشند
همه در وصل گردانند در راز
همیجویند وصل از جان جان باز
همه در وصل وصل اندر همه دید
حقیقت اصل اصل اندر همه دید
همه در وصل گردان الهند
یقین در عشق سرگردان شاهند
همه در وصل میگردند از آن دید
حقیقت در عیان سر توحید
همه در وصل میگردند اینجا
حقیقت جمله اندر شور و غوغا
همه در وصل بیچونند حیران
تو داری زانکه بیرونند حیران
حقیقت وصل کل در اندرونست
نداند هیچکس کین سر چگونست
حقیقت وصل کل دریاب در جان
حقیقت اندر اینجا یاب هر آن
زهی اسرار پنهان آشکاره
که شد چرخ فلک در وی نظاره
زهی اسرار کاینجا گاه پنهانست
که از شوقش حقیقت چرخ گردانست
زهی اسرار کاینجا روی بنمود
در عطار اینجا گاه بگشود
زهی عطار کاینجا کس ندیدست
که مر عطار را کلی بدیدست
حقیقت سر اسرار خدائی
درون ماست اینجا روشنائی
حقیقت سر او اینجا مرا روی
نمودارست اندر گفت و گوی
چنان در سر اسرار عیانم
که هر دم جوهری دیگر فشانم
حقیقت سر او ما راست تحقیق
که گوئی مر مراد اوست توفیق
بسی گفتند از این اسرار هرگز
کسی اینجا نگفت و عقل عاجز
شدست و سر این اسرار بیچون
فرو ماندست عقل اینجای در خون
فرو ماندست عقل ره نبرده
حقیقت ره بسوی شه نبرده
فرو ماندست عقل اندر جدائی
ندارد با حقیقت آشنائی
فرو ماندست عقل مانده حیران
در این اسرارهای جان جانان
فرو ماندست عقل و ناپدیدست
حقیقت عشق در گفت و شنیدست
فرو ماندست عقل عشق گفتار
مر این درها همی ریزد در اسرار
حقیقت عشق بشنفت اینهمه راز
که عشق اینجایگه دیدست کل باز
حقیقت عقل بشنفت و خبر یافت
یقین دیدار آخر در نظر یافت
ز عشقی واصلی پیداست امروز
ولیکن در درون شیداست امروز
ز عشقش وصل پنهان و عیان شد
از آن حیران و سرگردان از آن شد
ز عشقش گر چه بنمودست اسرار
ولیکن در عیان در عین پندار
بماندست آنچنان اینجایگه عقل
نمی آید برون از دیدن نقل
نمی آید برون از پرده راز
که دریابد چو عشق اعیان کل باز
نمی آید برون تا راز بیند
حقیقت همچو عشق او باز بیند
نمی آید برون از عین پندار
که تا بیند در اینجاگه رخ یار
نمی آید برون از عین هستی
که بگذارد در اینجا بت پرستی
نمی آید برون از دیدن خود
فرو ماندست اندر نیک و در بد
نمی آید برون از پرده اکنون
حقیقت خویشتن گمکرده اکنون
نمی آید برون از وصل دلدار
نیابد او بکلی وصل دلدار
اگر چه وصل دارد زندگی او
نبیند اندر اینجا بیشکی او
اگر چه وصل دارد در خدائی
نمی بیند تمامت روشنائی
اگر چه وصل دارد از رخ یار
فرو ماندست او در پاسخ یار
اگر چه وصل دارد از حقیقت
فرو ماندست در عین شریعت
اگر چه وصل دارد در یقین او
ندیدست از عیان عین الیقین او
حقیقت آنگهی او واصل یابد
اگر پرده بکل بیرون شتابد
درون اندرون گرداند از دید
گلی گردد عیان در سر توحید
یکی گردد چو عشق اندر نمودار
به یکباره برون آید ز پندار
یکی گردد ز عشق از راز جانان
شود از دیدن خود عقل پنهان
زند خود را ابر عشق حقیقی
کند با او حقیقت هم رفیقی
یکی گردد ابا عشق نظر باز
شود تا باز بیند از نظر باز
ولیکن عقل در اعیان دیدست
حقیقت در همه گفت و شنیدست
ندارد زهره اندر پرده مانده است
از آن اینجای بی گمکرده مانده است
ندارد زهره اندر آخر کار
که برگردد حجاب از پرده یکبار
ندارد زهره تا دیدار گردد
ز دید عشق کلی یار گردد
ندارد زهره در سودای جانان
که تا گردد عیان یکتای جانان
ندارد زهره تا اسرار بیند
برون آید ز خویش و یار بیند
ندارد زهره تا جانان شود کل
ز دید خویشتن اعیان شود کل
حقیقت عقل اینجا باز مانده است
اگر چه صاحب اندر راز ماندست
حقیقت عقل در نابود بود است
که اسرار جهان از وی گشود است
حقیقت وصل کل حاصل شود باز
که او را جملگی حاصل بود باز
حقیقت عقل و وصل آنگه بیاید
که کل در سوی ذات خود شتابد
نگردد باز تا دیدار بیند
نمود خویشتن را یار بیند
نگردد باز از آن سر رشته راز
وصال خویشتن اینجایگه باز
نگردد باز اینجا تا ز اعیان
بیابد او نشان در قربت جان
وصال یار آندم باز یابد
که اندر ذات خود را راز یابد
وصال عقل در یکیست پیدا
چو اندر ذات کل گردد هویدا
وصال عقل در یکیست موجود
چو اندر ذات یابد عین معبود
وصال عقل در ذاتست بیشک
که اندر ذات بیند بیشکی یک
وصال عقل عقل در ذاتست اینجا
ولی در عین ذراتست اینجا
از این ذرات بیرون شو تو ایدوست
حقیقت مغز بنگر هم تو ایدوست
از این ذرات بیرون شو تو از عقل
بگو تا چند مانی اندر این نقل
از این ذرات بیرون شو یقین تو
وصال خویشتن را باز بین تو
از این ذرات بیرون شو تو در راز
حقیقت باز بین ز انجام و آغاز
از این ذرات بیرون شو تو از دید
یکی بنگر ز جانان جمله توحید
از این ذرات بیرون آی و ره کن
ز پرده هان تو قصد بارگه کن
از این ذرات بیرون آی و ره بشتاب
ز دید روی خود در شه نگه کن
از این ذرات بیرون آی و بشتاب
یقین بارگاه شاه دریاب
از این ذرات بیرون آی آگاه
نظر کن در حقیقت مر رخ شاه
چرا در عین ذراتی گرفتار
حقیقت بشنو این معنی ز عطار
همه در تست عقل و تو سوی جان
حقیقت در دل اسرار پنهان
همه در تست و تو در دل بمانده
چنین فارغ در آب و گل بمانده
همه در تست و تو در گفتگوئی
حققیت یار در تست و نجوئی
حقیقت یار با تست اندر این دید
توئی اندر عیان سر توحید
حقیقت یار با تست اندر اینراه
توئی اندر عیان سر الله
حقیقت یار با تست و ندانی
چنین غافل ز گفت او بمانی
همه گفتار تو گفتار یار است
عیان دیدار تو دیدار یار است
همه گفتار تو از یار بود است
که او در تو در این گفت و شنودست
همه گفتار تو زو هست پیدا
چرا تو مانده در شور و غوغا
همه گفتار تو زو هست موجود
چرا تو می نه بینی عین مقصود
همه گفتار تو سر اله است
حقیقت در تو مر دیدار شاه است
همه گفتار تو اندر نهانست
ولیکن مر مرا راز نهانست
همه گفتار تو اینجاست دریاب
که محبوبت عیان پیداست دریاب
اگر چه گفته بسیار از خود
که نیکی حقیقت گفته بد
گهی در عین پنداری بمانده
گهی در سر اسراری بمانده
گهی در عشق کلی محو گردی
نمود خویشتن را در نوردی
گهی در خویشتن در تک و تازی
ز تست اینجایگه هم ترکتازی
گهی مستی گهی هشیار مانده
گهی در خانقه آوار مانده
گهی در لذت حسنی گرفتار
گهی اندر خراباتی تو در کار
گهی در علمی و تحصیل داری
گهی در عین خود تبدیل داری
گهی چون جبرئیلی مانده در راز
گهی در عشقی و گه سوز در ساز
گهی اندر گمان گاهی یقینی
حقیقت گر چه عقل پیش بینی
بهر دم هر صفت داری در اینجا
اگر چه معرفت داری در اینجا
اگر چه معرفت داری جهانی
حقیقت می نداری کل عیانی
نداری هیچ اگر بیرون کونی
که هر دم مانده در لون و لونی
بسی گفتی تو از هر معرفت باز
بسی گشتی تو اندر هر صفت باز
نه آن بد از چه بد کین راز گفتی
ولیکن هر حقیقت باز گفتی
یقین دان عقل چندین گفته تو
که در راز اینجا سفته تو
اگر چه راه سالک را حجابی
از آن کاینجا تو در بند حسابی
کتاب صورتی بر ساختستی
همه عقل تو پرداختستی
کتاب صورتی اینجایگه تو
بسی تقریر کردی نزد شه تو
دوانی هر صفت در هوی رازی
بر آنی هر صفت چون شاهبازی
بهر جائی روی بهر طلب تو
حقیقت آمدی عین ادب تو
ادب از تست و عزت از تو پیداست
حقیقت نیز قربت از تو پیداست
نمود او پئی از اصل موجود
تو پیدا آمدی اول ز معبود
از اول آمدی پیدا یقین تو
از آن در کایناتی پیش بین تو
حقیقت حقتعالی میشناسی
بقدر خویش اینجا ناسپاسی
یقین داننده بسیار چیزی
از آن در عقل تو شیئی عزیزی
عزیزت کرد ایا بهر دیدار
تو آوردی یقین معنی بدیدار
عزیزت کرد از بهر جان تو
ولیکن میشوی هر دم نهان تو
عزیزت کرد او را تا بدانی
کنون در جوهر کل راز دانی
کنون ای عقل مر عطار دیدی
تو او را صاحب اسرار دیدی
حقیقت او بتو اینجا یقین یافت
که جان تو در اینجا پیش بین یافت
ز تو بنمود اسرار یقین باز
ز عشق اعیان شدش عین الیقین باز
اگر چه تو خلاف عقل بودی
کنن چون سر کل از وی شنودی
خلاف از پیش خود بردار اینجا
نظر در سوی خود بگمار اینجا
بنور او ابا او آشنا گرد
ابا او شو درین دیدار کل فرد
بنور او حقیقت خوشتن یاب
عیان خویشتن در جان و تن یاب
بنور عشق عقلا رهنمون شو
حقیقت همچو او در کاف و نون شو
برون شو تا درون خود بدانی
که هستی در عیان سر نهانی
یکی شو عقل از پندار بگریز
بنور عشق مر خود را بر آمیز
یکی شو عقل اندر لامکان تو
رها کن اینزمان عین مکان تو
یکی شو عقل در دیدار بیچون
یکی بین و مگو اینجا چه و چون
یکی یبن و یکی دان اندر اینجا
که تا در جان جان گردی تو یکتا
یکی بین عقل در صاحب کمالی
فراقت رفت اکنون در وصالی
یکی بین عقل محو آمد فراقت
کنون از عشق کل بین اشتیاقت
یکی بین عشق اندر عقل جانان
که هستی تو کنون در عشق جانان
یکی بین عقل اندر عشق دریاب
نمود خویشتن نور جهان یاب
یکی بین عقل اندر نور هر چیز
که تا یکی شوی در عشق او نیز
یکی بین نور در عشق هدایت
ترا اینجاست اکنون این سعادت
چو در یکی عیان عشق دیدی
تو خود می بین حقیقت صدق دیدی
ز عشق اینجا بمعشوقی سرافراز
همه تقلید از گردن بینداز
ز عشق اینجا اینجا بمعشوقی نمودار
که اکنون آمدی از خواب بیدار
ز عشق اینجا بمعشوقی حقیقت
یکی اندر یکی در دید دیدت
یکی بودی یکی گشتی در آخر
همه از یک شدت دیدار ظاهر
یکی بودی دوئی برداشتی تو
کنون اینجا توئی برداشتی تو
یکی بودی دوئی رفت و یکی آی
حقیقت ذات بیچون بیشکی آی
دوئی برداشتی در عشق یاری
چه غم داری کنون با غمگساری
دوئی برداشتی از یک حقیقت
کنون مکشوف شد بیشک حقیقت
دوئی برداشتی بر آستان تو
حقیقت یافته ای جان جان تو
دوئی برداشتی در کل اعیان
ز عشقی اینزمان دیدار جانان
دوئی برداشتی ای بود جمله
حقیقت یافتی معبود جمله
دوئی برداشتی و در وصالی
کنون اعیان نور ذوالجلالی
دوئی برداشتی در اصل جانان
حقیقت یافتی کل وصل جانان
دوئی برداشتی از اصل توحید
ترا آمد مراد خویش تادید
دوئی برداشتی تا کل شدستی
که از اصلت حقیقت کل بدستی
دوئی برداشتی از ذات مستی
بذات اکنون تو مر ذرات هستی
معین شد کنون ای عقل اینجا
که در عطار امروزی تو یکتا
معین شد کنون عقل از نمودار
که واصل گردد اینجا گاه عطار
کنون چون واصل هر دو جهانی
حقیقت صاحب عشق و معانی
توئی اکنون حقیقت بیگمان تو
چو من بی نام گرد و بی نشان تو
چو من بی نام شو در آخر کار
که افتادستمان پرده بیکبار
برافتادست پرده از رخ دوست
برون شد عقل اکنون جمله از پوست
برون شد عقل تا محبوب آمد
حقیقت طالب و مطلوب آمد
بلای عشق کل شد از میانه
نمود اکنون وصال جاودانه
کنون ایعقل اینجا راز داریم
یقین ما هر دو در دیدار یاریم
کنون ایعقل راز چند صورت
یقین بادست بشنو این ضرورت
ضرورت صورت اینجا پایدار است
در او اسرار صنع کردگار است
ز تو پیدا شدست و تو ندیدی
کنون در وصل در اعیان رسیدی
بتو اینجا مشرف بود از اول
شد اندر آخر کار او معطل
بتو اینجا مشرف بود ارکان
حقیقت همچو تو گشتند کل جان
بتو اینجا مشرف یار دیدند
دگر از تو یقین هر چار دیدند
ز نوشان وصل دلدار است هر چار
برون رفتند از آن عین پندار
ز نوشان وصل پیدا گشت امروز
ز تو گشتند دیگر بار فیروز
ز نوشان خلعت نو داده تو
کنون زیشان بکل آزاده تو
ز نوشان واصلی دادی یقین باز
دگر گشتند در عزت سرافراز
ز نوشان اینزمان دیگر وصالست
دگر اینجایگه نور جلالست
ز نوشان در تجلی قربت یار
حقیقت اینزمان دیدست دیدار
ز نوشان در تجلی در گرفتست
حقیقیت بیشکی پندار رفتست
ز نوشان در تجلی بود پیداست
دگر باره یقین مقصود پیداست
ز نوشان در تجلی ذات آمد
عیان عطار در ذرات آمد
ز نوشان میکنی واصل دمادم
ابا ذرات خود اینجا تو هر دم
سرایت میکنی در کل اسرار
که تا گردند اعیانت خبردار
خبر دارند از دیدار بودت
همی یابند کلی مر نمودت
خبر دارند این اسرارت ایدوست
چه جان و دل چه مغز و نیز هم پوست
خبر دارند از تو در عیانت
چه دل چه صورت و چه مغز جانت
خبر دارند کاینجا واصلی تو
حقیقت در عیان نی غافل تو
خبر دارند جمله از نمودت
یکی گشته همه در بود بودت
خبر دارند از بود فنایت
که خواهد بود آخر کل لقایت
خبر دارند آخر کل فنایست
یقین بعد از فنا دید بقایست
بسی گفتی ابا ایشان بهر راز
نمودی وصلشان در هر صفت باز
بسی گفتی ابا ایشان از آن سر
که تا شد رازشان در عشق ظاهر
اگر عقلست واصل گردی اینجا
مرادش جمله حاصل کردی اینجا
وگر جسمست ذرات وجودست
در اعیانند اندر بود بود است
اگر دل هست هم دلدار دارد
در اینجاگه خبر از یار دارد
اگر جانست خود دیدار شاهست
حقیقت عین دیدار الهست
اگر عقلت بد اول محو شد باز
حقیقت چون تو بودی صاحب راز
اگر جانست از وی این یقینست
که زو دیدار کل عین الیقین است
حقیقت عشق آمد رهنمونت
یکی کرده درون را با برونت
حقیقت عشق اینجا راه بنمود
در آخر کل عیانت شاه بنمود
حقیقت عشق این پرده برانداخت
ترا اینجا بجانان سر برافراخت
حقیقت عشق اینجا گفتگو شد
در اینجا ذات جمله زو نکو شد
حقیقت عشق واصل کرد ذرات
که عشق اینجاست نی نی دیدن ذات
حقیقت عشق اینجا بود جانست
حقیقت راز پیدا و نهان ست
حقیقت عشق جانانست اظهار
اگر چه جمله ز و گشتست دیدار
حقیقت عشق با عقل آشنا شد
که تا مر عقل دیدار خدا شد
حقیقت عشق با عقلست در دید
کنون یکی عیان ذات توحید
حقیقت عشق ذرات جهانرا
یقین بنمود اینجا جان جان را
حقیقت عشق جان در اول کار
یقین اصل را کرد او پدیدار
حقیقت عشق دل را کرد آگاه
همه ذرات را بنمود او شاه
حقیقت عشق واصل کرد جمله
که تا گشتند اینجا فرد جمله
همه فردند اینجا از یقین باز
همه گشتند اینجا راز بین باز
همه عشقست اگر خود باز یابی
ز عشق اینجا حقیقت راز یابی
همه عشقست از اعیان پدیدار
نموده روی خود اینجا بدیدار
همه عشقست کاینجا جمله بنمود
حقیقت عشق را بین دید مقصود
همه عشقست و راز جمله داند
حقیقت قصه ها مر عشق داند
همه عشقست اگر این باز دانی
که عشق آمد همه راز نهانی
همه ذرات اندر او رسیدند
ولیکن اصل او کلی ندیدند
ز عشق از ذره بر عالم افتد
بیکساعت دو عالم بر هم افتد
ز عشق از ذره در جان در آید
ز یک ذره دو صد طوفان بر آید
ز عشق از ذره در جان نمودار
شود اینجا نبینی لیس فی الدار
ز عشق از ذره پیدا نماید
دو عالم در دلت یکتا نماید
ز عشقست اینهمه پیدا نموده
ولیکن عشق جانان در ربوده
یقین اسرار عشق اینجا نهانست
که اندر ذات از یکی عیانست
حقیقت ذره عشقست اینجا
از آن افتاده اندر شور و غوغا
حقیقت ذره در عالم افتد
از آن پیدا نموده آدم افتاد
حقیقت ذره بود است بنگر
که آن دیدار معبود است بنگر
حقیقت ذره ز آن آشکار است
چنین اینجا عجائب بیشمار است
نمودار است در نقش غرائب
از آن یک ذره چندینی عجائب
از آن یکذره اندر سوی افلاک
فتادست و چنین کردست در خاک
از آن یکذره در اشیا فتادست
بسرگردان فلک بی پا ستاد است
فلک گردانست در عشق از معانی
از او پیدا شده راز نهانی
حقیقت ذره در آفتابست
از آن پیوسته اندر تک و تابست
حقیقت ذره در ماه و هر ماه
فتد کوهی شود ماننده کاه
حقیقت ذره در ماه آید
حقیقت سالک خرگاه آید
یقین عشقست یکذره ز حضرت
در اینجا گاه از دیدار قربت
چو یکذره است چندین شور و غوغا
حقیقت بود آن اینجا نه پیدا
حقیقت بود آن دریافت منصور
از آن زد در اناالحق ذات مشهود
حقیقت عشق کل او راست پیدا
حقیقت جزو و کل او راست شیدا
عیان عشق کل منصور دیدم
اناالحق زد حقیقت او از آندم
اناالحق زد که عشق کل عیان شد
یقین در عشق او کل جان جان شد
اناالحق زد از آن کل تا عیان دید
حقیقت راست گفت او جان جان دید
یقین او بود اینجا عشق کل راز
که دیده بود اندر خویشتن باز
کجا هر ذره خورشید گردد
سها هرگز کجا ناهید گردد
حقیقت آفتابی باید اینجا
که ذره وار می بنماید اینجا
حقیقت آفتابی باید از نور
که بر ذرات گردد جمله مشهور
حقیقت آفتابی بود تابان
که شد بر جمله ذرات رخشان
گمان برداشت اینجا از یقین باز
چو در جان رخ نمودش آن سرافراز
گمان برداشت اینجا گاه عطار
یقین چون دید و گوید جان و دلدار
گمان برداشت عطار از جهانش
چو او شد در حقیقت جان جانش
بدو واصل شدست اندر خراسان
بشد از جان در اینجاگه هراسان
سر خود را فدای روی او کرد
ز دید او در اینجا گفتگو کرد
ز دید او یقین بنمود اسرار
چو از وی شد حقیقت او خبردار
ز دید او یقین شد همچو خورشید
اناالحق میزند تا عین جاوید
ز دید او اناالحق میزند باز
حقیقت هر دل او میکند باز
سر و جانم فدایش باد اینجا
حقیقت خاک پایش باد اینجا
مرا وصلست از دیدار منصور
که دارم در درون اسرار منصور
مرا وصلست از دیدار آن شاه
که او کردستم اینجا گاه آگاه
همه عشقست اگر خود باز یابی
ز عشق اینجا حقیقت راز یابی
همه عشقست از اعیان بدیدار
نموده روی خود اینجا پدیدار
همه عشقت کاینجا جمله بنمود
حقیقت عشق را بین دید مقصود
همه عشقست و راز جمله داند
حقیقت قصه ها مر عشق خواند
همه عشقست اگر این باز دانی
که عشق آمد همه راز نهانی
همه ذرات اندر او رسیدند
ولیکن اصل او کلی ندیدند
مرا وصلست از دیدار رویش
از آن افتاده ام در گفتگویش
مرا وصلست از دیدار آن سر
که اسرار دو عالم کرد ظاهر
مرا وصلست چون خورشید دارم
حقیقت دید او جاوید دارم
مرا وصلست از او در هر دو عالم
از او دم میزنم در هر دو عالم
مرا وصلست از او تا در عیانم
حقیقت گفت او راز نهانم
مرا وصلست از او در آخر کار
که پرده بر گرفت از رخ بیکبار
معائینه جمال خود نموداست
ابا عطار در گفت و شنودست
معائینه مرا کرد است واصل
حقیقت بود او شد جان و هم دل
معائینه دل و جانم یکی کرد
ز دیدار خود او اینجایگه فرد
معائینه دل و جانم ز اعیان
بذات بود خود او کرد پنهان
معائینه مرا او دید دیدست
بجز خود در جهان او کس ندیدست
بجز من ایندم من کس نزد باز
که او کردم حقیقت صاحب راز
بجز من ایندم او کس ندارد
که در ایندم حقیقت پایدارد
نشان آنست کاخر سر ببازم
ز سر او در اینجا سرفرازم
نشان اینست کاخر باز بیند
حقیقت سالکانم راز بیند
نشان اینست کاندر آخر کار
بریده سر شود در عشق عطار
نشان اینست دادم تا بدانند
بیان کردم بهر جا تا بخوانند
بهر جائی که اندر جوهر ذات
حقیقت وصف کردستم من از ذات
نشان دادم ز وصل سر بریده
که خواهم گشت اینجا سر بریده
نشان دادم اگر دریابی اینجا
چنین کن تا نوا دریابی اینجا
نشان دادم من از اسرار جانان
که خواهم کشته شد در کار جانان
چو کردم فاش اینجا کشته گردم
بخاک و خون همی آغشته گردم
چو کردم فاش مر اسرار منصور
حقیقت من بپای دار منصور
شوم کشته که اندر پای دارم
حقیقت عشق او را پایدارم
حقیقت پایدارم راز او من
گذشتم من چو او از جان وز تن
گذشتم از تن و جان آخر کار
چو کردم سر جانان من پدیدار
گذشتم از تن و جان من حقیقت
نخواهم آخر کار این طبیعت
گذشتم از تن و جان راز دیدم
نمود عشق جانان باز دیدم
گذشتم از تن و جان من یقین است
که اندر کل اشیا بیش بین است
منم اسرار خود در خویش دیده
حقیقت کشتنم از پیش دیده
منم اسرار جانان کرده هان فاش
مرا خواهد یقین گشتن از آن فاش