خدا با تست ای دانای اسرار
نهان اندر جهان صورت پدیدار
خدا با تست اینجا راز دیدی
همه عهد الستت باز دیدی
خدا با تست در پیدا و پنهان
همیشه راز میگوید زهر سان
خدا با تست در خلقت بگفتار
همی گوید زهر شیوه ز اسرار
خدا با تست میگوید که چونم
یقین با تو درون و هم برونم
خدا با تست اکنون بر یقین باش
گمان بردار و اینجا پیش بین باش
خدا با تست هم اینجا هم آنجا
نهان بود و کنون در تست پیدا
خدا با تست اینجا راز گفته
ترا اسرار کلی باز گفته
خدا با تست بیشک همچو منصور
اناالحق میزند تا نفخه صور
خدا با تست ای ماننده سر
ز باطن میکند اسرار ظاهر
خدا با تست چون منصور حلاج
نهاده بر سرت از سر خود تاج
خدا با تست اینجاگاه چون حق
ز بود خود زند در تو اناالحق
خدا با تست راز فاش بنگر
توئی نقش ویت نقاش بنگر
خدا با تست اینجا در دل و جان
نظر کردی و دیدی سر پنهان
خدا با تست و میگوید تو بشنو
نویسنده هم اوست ای پیر بگرو
خدا با تست دید مصطفی هم
حقیقت انبیا و اولیا هم
خدا و مصطفی در بود بنگر
چنین اسرار از ایشان بود بنگر
خدا و مصطفی بیشک نمودار
ترا در جان همی گویند اسرار
خدا و مصطفی داری حقیقت
حقیقت از خدا ز احمد شریعت
شریعت ره سپردستی ز احمد
که تا گشتی تو منصور و مؤید
حقیقت از خدا داری تو در جان
همی گوئی از ایندم راز جانان
ره عشقت حقیقت کل نمودست
اگر چه خود حقیقت بود بودست
حقیقت شرع دان و شرع الله
ز شرعت دم زن اینجا صبغه الله
حقیقت شرع دید مصطفی دان
که دید مصطفی کلی یقین دان
محمد با خدا هر دو یقین است
نظر کن رحمه للعالمین است
هر آنچیزی که غیر از مصطفایست
حقیقت دان که تشویش و بلایست
ره احمد (ص) ره بیچون ذاتست
محمد (ص) بیشکی بیچون ذاتست
اگر چه در سلوک مصطفائی
از آن پیوسته در دید لقائی
ز دید مصطفی این دم زدی تو
ز معنی کام اینجا بستدی تو
دم او در دم تست ای گزیده
از آنی از دم او راز دیده
منه پای از خدا و شرع بیرون
بهم از مصطفی بین راز بیچون
ره احمد گزین و زو مدد خواه
که او دیدست کل دیدار الله
چو احمد در دل و جان دوستداری
همه مغزی نه چون خر پوست داری
ز احمد مغز جان آباد کردی
طبیعت از میان آزاد کردن
رهت احمد نمودی ای پیر عطار
از او گوی و از او میدان تو اسرار
رهت احمد نمود اینجا بتحقیق
از او می بافتستی عین توفیق
رهت احمد نموده هم بمنصور
ترا در جمله عالم کرد مشهور
ترا مشهور کرد اندر بر دوست
رسانیدت که هستی رهبر اوست
دمی کاینجا زدی از مصطفی بود
از آنت اندرون پر صفا بود
دمی کاینجا زدی او ره نمودت
در بسته یقین او برگشودت
دم احمد ترا در جانست اینجا
دلت همچون مه تابانست اینجا
دم احمد تو داری زان شدی شاد
حقیقت حق شدی در لیس فی الدار
دم احمد زدی در راستی تو
در آن معنی از آن آراستی تو
دم احمد درون تو چو جان کرد
بسی اینجا ترا شرح و بیان کرد
دم او در درون بنگر که اوئی
حقیقت اوست با تو پس چه جوئی
یقین احمد مختاری تازی
ترا با اوست اینجا عشقبازی
یقین مصطفی هر دل که بگرفت
دو عالم را بیک ارزن بنگرفت
دلت چون مصطفی دیدست جانی
از آن دلشاد در عین العیانی
هر آنکو شرع احمد دارد اینجا
محمد ضائعش نگذارد اینجا
ز احمد هر دلی کو راز باید
چو من گم کرده خود باز یابد
ز احمد گر ترا بگشاید این در
شوی در دید معنی همچو حیدر
ز احمد حیدر اینجا در یقین شد
از آن بر اولین او راستین شد
ز احمد راز دان و سر تو بشناس
چو حیدر از نهنگ و دیو مهراس
ز احمد راز دان و جانفشان شو
چو جان داری حقیقت جان جان شو
چو احمد راز دان و گرد بیچون
بدان اسرار ما را بیچه و چون
ز احمد گر شوی واصل چو عطار
ز جسم و جان شوی کل ناپدیدار
ز احمد گر شوی اینجا تو مؤمن
شوی ز آفات و مرعاهات ایمن
ز احمد گر شوی واصل در اینجا
کنی دیدار ما حاصل در اینجا
ز احمد گر شوی واصل در اینجا
کنی دیدار ما حاصل در اینجا
ز احمد گر شوی واصل چو مردان
برت سجده کند این چرخ گردان
ز احمد گر شوی واصل چو آدم
یقین بخشد ترا سر دمادم
ز احمد گر شوی واصل تو چون نوح
بیابی اندر اینجا قوت روح
ز احمد گر شوی واصل تو بی بیم
نسوزی تو بنارش چون براهیم
ز احمد گر شوی واصل چو موسی
شوی در کوه و طوردل تو یکتا
ز احمد گر شوی واصل چو هارون
بکام تو شود این هفت گردون
ز احمد گر شوی واصل چو یعقوب
بیابی در زمان دیدار محبوب
ز احمد گر شوی واصل چو یوسف
جمال یار یابی بی تأسف
ز احمد گر شوی واصل چو جرجیس
شوی زنده چو جان بی مکر و تلبیس
ز احمد گر شوی واصل چو یونس
خدا بینی درون جان تو مونس
شوی در عشق چون موسی مصفی
ز احمد گر شوی واصل چو عیسی
ز احمد گر شوی واصل چو حیدر
شوی در کائنات جان و دل در
ز احمد گر شوی واصل چو منصور
شوی ذات عیان نور علی نور
ز احمد گر شوی واصل چو عطار
هزاران جان ترا آید پدیدار
ز احمد واصلم در قربت او
فتاده اینزمان در حضرت او
ز احمد واصلم در قربت ذات
مرا گویاست از وی جمله ذران
ز احمد واصلم در شرع احمد
دم او میزنم در نیک و در بد
ز احمد واصلم نزدیک مردان
حقیقت اوست کل تنبیه مردان
ز احمد واصلم جز او نجویم
هر آنچیزی که گفتم اوست گویم
ز احمد گفتم این شرح و بیانها
که بیشک احمد آمد جان جانها
ز احمد گفتم این راز نهانی
مرا بگشاد درهای معانی
ز احمد گویم و زو بشنوم باز
که گنجشکم من اندر چنگ شهباز
چو احمد شاهباز عالم آمد
حقیقت تاج فرق احمد آمد
چو احمد شاه و جمله چون گدایند
همه از او رموزی میگشایند
هر آنکو ره دهد احمد بر خود
کند او را حقیقت رهبر خود
هر آنکو ره دهد دیدار باید
یقین از دید او مر یار یابد
هر آنکو ره دهد در خدمت شاه
بیابد در زمان دیدار الله
هر آنکو ره دهد در سر بیچون
خدا اینجا ببیند بی چه و چون
هر آنکو ره دهد در وصل دلدار
هم اینجاگه ببینند اصل دیدار
هر آنکو ره دهد در خدمت دوست
شود مغز و برون آرندش از پوست
هر آنکو دید پیغمبر(ص)در اینجا
حقیقت در درون آن رهبر اینجا
حقیقت و اصل هر دو جهان شد
به معنی برتر از کون و مکان شد
حقیقت راه دید و راهبر یافت
در اینجا جان جان در جان و تن یافت
بدید آن راز کان نتوان نمودن
به جز او کس مرا این نتوان نمودن
هر آنکو دست زد در دامن او
خوشی آسوده شد در مسکن او
هر آنکو جز محمد(ص)پیر جوید
بهرزه هر چه گوید هیچ گوید
هر آنکو جز محمد(ص)دید اینجا
یقین نایافت دید دید اینجا
هر آنکو جز محمد راهبر یافت
حقیقت دور گشت از خیر و شر یافت
هر آنکو جز محمد(ص)یار بیند
کجا جانان در اینجا باز بیند
هر آنکو جز محمد یافت چیزی
بزند عاشقان نرزد پشیزی
هر آنکو راه او جست و دم او
ز شرع او بد اینجا همدم او
حقیقت یافت بیچون و چرا باز
در آخر دید اینجا بیشکی راز
ابا او باش و راز او تو بنگر
در این بنگر ز دیدارش تو برخور
ابا او باش تا بنمایدت کل
برون آرد ترا از رنج و ز دل
ابااو باش تا جانت نماید
در اینجا راز جانانت نماید
ابا او باش و با او مهتری کن
گدای او شو و زین پس سری کن
ابا او باش و جان اندر میان نه
چون از جان تو است انصاف جان ده
ابا او باش تا در قربت او
شوی بیشک وصال حضرت او
ابا او باش تا ذات نماید
حقیقت تا سرا پایت نماید
ابا او باش و خاک پای او باش
که کل نقشند و زو بنگر تو نقاش
ابا او باش اینجا تا توانی
که بیشک اوست راز کن فکانی
ابا او باش اینجا تا به بینی
که او اینجاست دوست حق یقینی
ابا او باش و تو بین زو همه دوست
اگر تو مرد راهی خود همه اوست
بنزد واصلان کار دیده
که ایشانند دید یار دیده
محمد(ص)با خدا دانند یکذات
اگر مرد رهی بین زین تو آیات
محمد(ص)رحمت الله و حبیب است
همه رنجور عشقتند او طبیب است
دوای درد عالم احمد(ص)آمد
که حل مشکل نیک و بد آمد
دوای سالکانست او حقیقت
که او بنمود اسرار شریعت
دوا از مصطفی جو تا توانی
که تا یابی شفا از ناتوانی
دوا از مصطفی جو و ز حیدر
اگر مردی از این هر دو تو مگذر
دوا از مصطفی جو و لقا یاب
بسوی مصطفی از جان تو بشتاب
محمد(ص)با تو است ای کار دیده
چرا غافل شدی بردار دیده
محمد(ص)با تو است و بنگرش روی
تو راز دل همه با مصطفی گوی
محمد(ص)با تو است ار راز بینی
سزد گر روی احمد باز بینی
درون جان ببین دیدار احمد
حقیقت بر خور از اسرار احمد
درون جان محمد را نظر کن
دل و جان را زدید او خبر کن
درون جای صفای نور او بین
دو عالم را یکی منشور او بین
درون جان مر او را بین و شو ذات
حقیقت جان از او کن تو چو ذرات
درون جان چو دیدی باز او را
دل و جان در خدایش باز او را
درون جان گرفت و هر دو عالم
یکی گردد نبیند جز که محرم
از او واصل شو و دم زن تو الحق
سزد گر هم از او گوئی اناالحق
از او واصل شو ایمرد یگانه
که تا با حق بمانی جاودانه
از او واصل شو ایندم زن در اینجا
حقیقت جزو کل بر هم زن اینجا
از او واصل شو و اشیا برانداز
عیان صورت از پیدا برانداز
از او واصل شو و بر گوی از وی
بجز او هیچ منگر تا شوی شئی
زمین و آسمان و خاک در اوست
خوشا آنکس که خاک حیدر اوست
وجود مصطفی نور خدا بود
از آن او پیشوای انبیا بود
طفیل اوست اینجا هرچه بینی
مبین جز او اگر صاحب یقینی
اگر نه نور او بودب در افلاک
کجا این منزلت دیدی کف خاک
ز نور اوست عرش و فرش و کرسی
چه کروبی چه روحانی چه قدسی
ز نور اوست جزوی در دل و جان
حقیقت برتر از خورشید تابان
ز نور اوست عکسی اندر آفاق
از آنش سالکان هستند مشتاق
ز نور اوست جزوی نور خورشید
فکنده پرتوی در دهر جاوید
ز نور اوست جزوی در قمر تاب
از آن آمد در اینجا گه جهانتاب
ز نور اوست جزوی مشتری بین
همه ذرات او را مشتری بین
ز نور اوست جزوی نور زهره
از آن شد در همه آفاق شهره
ز نور اوست جزوی در کواکب
از آن رخشانست اینجا نجم ثاقب
ز نور اوست یکذره در آتش
از آن آتش شدست اینجای سرکش
ز نور اوست یکذره سوی باد
از آن کردست اینجا عالم آباد
ز نور اوست یکذره سوی آب
از آن کل میشود صنع جهانتاب
ز نور اوست جزوی در سوی خاک
از آن کل میشود در صنع او پاک
ز نور اوست یکذره سوی کوه
از آن مر جوهری آرد با شکوه
ز نور اوست جزوی در سوی ما
از آن پیوسته اندر شور و غوغا
ز نور اوست یکذره صدف وار
از آن اینجا نماید در شهسوار
ز نور اوست اشیا سر بسر نور
از آن مشتق شده اسرار منصور
زمین و اسمان از نور او بین
فغان و شور در منصور او بین
محمد(ص)نو ذاتست از نمودار
میان انبیا او صاحب اسرار
دلا جان در ره احمد برافشان
در آخر در پیش بیشک سر افشان
دلا جز وی مبین در هر چه بینی
که جز او نیست در صاحب یقینی
دلا در وی ببین کو دید یار است
جهان در دید دیدش رهگذار است
نمودارست شرعش در معانی
ورا اینجا سزد صاحب قرانی
جز او دیدی جز او کس نیست مهتر
همه عالم سراست و اوست سرور
از او اینجا طلب کن تا بیابی
چو او با تست نزد که شتابی
از او اینجا طلب کن دید بیچون
که بنماید ترا اسرار بیچون
زهی معنی تو صورت گرفته
وجود جان منصورت گرفته
ز تو ره باز دیده پیر رهبر
ز تو کل دم زده ای شاه سرور
ز تو ره باز دیده اندر اینجا
فکنده در همه آفاق غوغا
ز تو ره باز دیده در معانی
رسیده در دم صاحبقرانی
ز تو ره باز دیده بر سر راه
زده دم کل عیانی انی اناالله
ز تو در قربت عزت رسیده
جمال بی نشانی باز دیده
ز تو در راه بیچون راه برده
برافکنده در اینجا هفت پرده
ز تو ااثبات الا الله کرده
گذتشه از برون هفت پرده
ز تو تا جاودان شوری فکنده
نموده خویش از نور تو زنده
ز تو لا یافته الا شده کل
درون جزو و کل یکتا شده کل
ز تو دیده ز تو گفته حقیقت
سپرده مر ترا راه شریعت
تو میدانی که بیشک از تو دم زد
ز شوق ذوق در کویت قدم زد
تو میدانی که جان و سر برافشاند
ز بهر جمله بر خاک در افشاند
کسی کو باز دیدت همچو منصور
ز دیدار تو شد در جمله مشهور
کسی کو باز دیدت عین دیدار
چو منصور آمدت پر شوق بردار
حقیقت مقتدا و پیشوائی
که ذرات دو عالم پیشوائی
توئی اصل و همه فرع تو دیدم
حقیقت بیشکی شرع تو دیدم
اگر فرع تو نبود لیک شرعت
اساسی کرد اندر اصل و فرعت
چو فرع تست اصل ذات پاکت
دورن جزو و کل در عین خاکت
طلبکار تواند اینجا همه کس
توئی در جان و دل فریادشان رس
طلبکار تو و تو در درونی
نمیدانند اینجا گاه چونی
طلبکار تواند اینجای ذات
تو بنمودی حقیقت نفخه ذات
طلبکار تو جمله سالکانند
فتاده در ره کون و مکانند
طلبکار تو و تو در وجودی
که پیش از آفرینش کل تو بودی
طلبکار تو اینجا هرچه بینم ت
و میدانی که در عین الیقینم
طلبکار تو میجویند رازت
که تا ناگه بیابند جمله بازت
طلبکار است جان در تن طلبکار
نمایش بیشکی اینجای دیدار
طلبکار است دل در قربت تو
فتاده بیخود اندر حضرت تو
طلبکار است اینجا جمله اشیا
که تا بوئی بیابد از تو اینجا
طلبکار است خورشید فلک بست
از آن یا نور رویت با تو پیوست
طلبکار است و سرگردان شده ماه
همی گردد ترا در عین خرگاه
طلبکار تو اینجا مشتری است
بجان و دل ترا او مشتری است
طلبکار تواند اینجا نجومات
کجا دانند از سر علومات
طلبکار تو اینجا گه شده عرش
حقیقت نور تو افشانده بر فرش
طلبکار تو کرسی گشته با لوح
که تا بوئی بیابندت از آن روح
طلبکار تو است افلاک و انجم
همه در بحر عشق تو شده گم
طلبکار تو است انجای آتش
همی سوزد ز شوق روی تو خوش
طلبکار تو است اینجایگه باد
از آن کرده تمامت از تو آباد
طلبکار تو است اینجایگه آب
که نور تست در وی جان تو دریاب
طلبکار تو است اینجایگه طین
که تا بوئی بیاید این دل و دین
طلبکار تو است اینجایگه کوه
بمانده دائم اندر عار اندوه
طلبکار تو است اینجای دریا
از آن خوش میزند در جوش غوغا
طلبکار تو می بینم یکایک
توئی پیدا شده در جمله بیشک
طلبکار تو می بینم دو عالم
تمامت انبیای ما تقدم
همه در تو چنان مشتاق بودند
که در تو نور کلی طاق بودند
همه از آرزوی روی ماهت
شده پنهان کل در خاک راهت
اگر آدم بد از تو دید او راز
حقیقت از تو هم انجام و آغاز
اگر هم نوح از شوقست ایجان
فتاده در سر دریای عمان
اگر هم شیت بد در خاک کویت
شد اینجا جانفشان از شوق رویت
اگر هم بد خلیل از شوق دیدار
شد اینجا گاه از سر تو در ناز
اگر هم بود اسماعیل ای جان
ز عشقت خویش را میکرد قربان
اگر هم بود اسحاق گزیده
ز عشق روی تو شد سر بریده
اگر هم بود یعقوب از غم تو
درون ریشش آمد مرهم تو
اگر چه بود یوسف در چه راز
ز تو هم یافت آخر عز و اعزاز
اگر هم بود موسی گزیده
ز عشقت گشت اینجا راز دیده
اگر هم بود ایوب بلا کش
ز شوق عشق تو در پنج و در شش
اگر هم بود جرجیس از عنایت
ترا شد پاره پاره در هدایت
اگر هم بود عیسی صاحب راز
ز شوقت جان خود را باخته باز
اگر هم بود عیسی صاحب اسرار
ز شوقت چند ره آمد ابردار
اگر هم بود حیدر با تو هم سر
حقیقت راز تو دانست و شد سر
تمامت اولیا از تو نمودند
کرامات و ولایت کز تو دیدند
تمامت سالکان راه دیده
شدند از مهر رویت سر بریده
تمامت واصلان در عین دیدار
شدند اینجایگه از تو پدیدار
زهی بگذشته از کون و مکان تو
طلسمند اینهمه در عشق جان تو
زهی بگذشته تو از چرخ اعلا
درون جزو و کل پنهان و پیدا
زهی دید تمامت ارزنی تو
تمامت برزد و کل ارزنی تو
زهی دیده در اینجا ذات بیچون
خدا بیواسطه تو بی چه و چون
زهی از تو شده پیدا شریعت
در او مخفی نمودستی حقیقت
زهی مهتر که در تو جمله پیداست
همه ذرات از عشق تو شیداست
زهی بنهانده اینجا گه اساست
نموده شرع بی حد و قیاست
زهی در جمله تو بنموده دیدار
عیان در جان و صورت ناپدیدار
زهی گفته در اینجا انچه دیده
چو تو دیگر کسی هرگز ندیده
زهی در جان عطار آمده راز
نموده مر ورا انجام و آغاز
زهی عطار از تو مست و حیران
شده از تو بکل پیدا و پنهان
زهی عطار از تو راز دیده
ترا در جان خود کل باز دیده
زهی عطار در تو ناپدیدار
شده واله فشانده سر در اسرار
زهی عطار در توکل شده حق
اناالحق گفته از تو راز مطلق
زهی عطار در سر محمد(ص)
شد از جان تو منصور و مؤید
زهی عطار کز سر کماهی
محمد (ص) را یقین دیده الهی
زهی عطار تا چند از بیانت
بگو مر جمله اسرار نهانت
زهی عطار کاینجا راز دیدی
محمد در درونت باز دیدی