تو مگذر از یقین ای پیر عطار
که پیغامبر نمودت جمله اسرار
تو مگذر زینچنین شاه سرافراز
که او آخر ترا کرده سرافراز
تو مگر زین نمود آفرینش
که پیدا شد ترا در عین بینش
از او خواه اینزمان درمان ریشت
که داری درد و درمان هست پیشت
از او خواه اینزمان چیزیکه خواهی
که خوش آسوده در نزدیک شاهی
از او خواه اینزمان دیدار بیچون
که بنماید ز خود کل بی چه و چون
از او خواه اینزمان تا رخ نماید
یکی را پرده از رخ برگشاید
از او خواه اینزمان روح دل خود
چو خود بردار با خود حاصل خود
از او خواه اینزمان تو ذات او را
که میدانی یقین آیات او را
از او خواه اینزمان او را نظر کن
وجود او مر او را خاک در کن
چو داری با خود اینجا سر احمد
مبین جز او که چیزی نیست از بد
همه نیکست اینجا هرچه دیدی
چو او اندر همه چیزی بدیدی
همه نیکست کز کل دید و دانست
محمد در همه اسرار دانست
همه نیکست اینجا هرچه یابی
ولی چون مصطفی هرگز نیابی
چو دیدم مصطفی دیدم حقیقت
سپرده راه شرع اندر طریقت
از او بنمود اینجا جوهر ذات
که تا واصل کنم من جمله ذرات
از او واصل کنم من عاشقانرا
بعز آن گه رسانم سالکان را
از او واصل کنم تا جمله دانند
محمد (ص) را ببینند گر توانند
که تا چون من شوند اینجا حقیقت
ابی شک پاک از دید طبیعت
چو من واصل شوند و راز بینند
سراپا را محمد (ص) باز بینند
محمد باز بینند جمله در خود
شوند فارغ یقین از نیک وز بد
محمد باز بینند از شریعت
بیارند آنگهی از پی طریقت
چو احمد روی بنمودست دانم
درون جزو و کل عین العیانم
حقیقت من محمد نام دارم
از او پیدا حقیقت کام دارم
فریدالدین محمد هست نامم
محمد (ص) داده اینجا جمله کامم
از آن تکرار علم وحی دارم
که غیر از مصطفی چیزی ندارم
مرا این سر محمد بر گشادست
حقیقت جوهرم در جان نهادست
مرا این سر از او گشتست پیدا
که چون منصور گشتستم هویدا
مرا این سر کز او دارم عیانست
که جان و صورت من بی نشان است
چنان در تقوی باطن یکی ام
که کلی با محمد بیشکی ام
که در یکی زدم اینجا قدم من
گذشتم از وجود و از عدم من
قدم را محو کردم در نهانی
یکی گشتم ز اسرار معانی
دو عالم را یکی دیدم در اینجا
محمد (ص) از همه بگزیدم اینجا
چو او بد جزو و کل دیگر چه بینم
از این بیشک در این عین الیقینم
چو او دیدم که بیشک جزو و کل بود
تنم را در بلا او عین ذل بود
بسی دیدم بلا و رنج اینجا
شد آخر پای من در گنج اینجا
چو دیدم بود گنج کل محمد(ص)
ز من برداشت رنج کل محمد (ص)
ز گنج او جواهر یافتم من
یقین ذات ظاهر یافتم من
ز گنج او بسی درهای اسرار
برافشاندم در اینجا گه باسرار
ز گنج او بسی گوهر فشاندم
بعرش و فرش و ماه و خور فشاندم
ز گنج او تمامت با نصیبند
نمی دانند جمله با حبیبند
ز گنج او اگر چه هست گوهر
مرا آن جوهر است اندر برم بر
در این گنج من کل برگشادم
تمامت سالکانرا داد دادم
در این گنج کل آن کس بینند
که جز پیغامبر اینجا می نبیند
از این گنج معانی بهره یابد
پس آنگاهی ز دل او زهره یابد
در گنج معانی برگشاید
همه در گنج بیشک ره نماید
چو من این گنج بر کلی فشاندم
ز جان و دل ز سر خود براندم
در این گنج بگشادست عطار
همه آفاق را کرده گهربار
بسر این گنج در اسرار افشاند
بگفت و گر چه مخفی نکته ها راند
چنان این گنج او خواهد نمودن
در آخر از میان خواهد ربودن
که کلی این طلسم و بود جسمش
کند خرد و نماند عین اسمش
طلسم و گنج را خرد آورد او
می صاف از سرور وی خورد او
شود عشقش حقیقت آخر کار
طلسم و گنج گرداند پدیدار
طلسم اینجایگه چون بشکند باز
شود پیدا از او انجام و آغاز
نماند گنج کان دیگر نبیند
کسی الا بجز آنکو ببیند
که گنج اینجا دواست ار چه یکی است
بمعنی و بصورت بیشکی است
یکی گنج صفاتست اندر اینجا
حقیقت گنج ذاتست اندر اینجا
ز اول گنج ذات آنگه صفاتست
کز این ذرات آخر با ثباتست
ز گنج اولت اشیا نماید
چو گنج ذات ناپیدا نماید
ز اول گنج چون پیدا ببینی
نظر کن گر تو مر صاحب یقینی
ز گنج ظاهرت مر جمله اشیاست
که در بود تو اینجا گاه پیداست
صفای تست اینجا گنج معنی
نیابی تا نیابی رنج معنی
بکش رنجی و آنگه گنج بنگر
دگر آن گنج را بیرنج بنگر
چو گنج این صفات خود بدیدی
بصورت خوب و نیک و بد بدیدی
نظر کن گنج هر جوهر که یابی
برافشان تا دگر چیزی نیابی
چو گنج اینجا برافشانی بیکبار
حقیقت گنج ذات آید پدیدار
چو گنج ذات بینی بیشکی تو
حقیقت هر دو را بینی یکی تو
یقین این گنج را آن گنج بینی
مر این فرصت که آن بیرنج بینی
یکی گنج است بی اسم ار بدانی
همه جانست با جسم ار بدانی
یکی گنجست در عالم گرفته
از اول صورت آدم گرفته
یکی گنجست پیدا و نهانی
یقین در تو اگر این کل بدانی
یکی گنجست در تو ناپدیدار
وجود تو طلسمی زو پدیدار
یکی گنجست در تو در گشاده
هزاران جوهر اندر وی نهاده
یکی گنجست کان ذات الهی است
هر آنکو یافت او را پادشاهیست
یکی گنجست کز دیدار آن گنج
بسی خوردند اینجا گه غم و رنج
یکی گنجست پر در الهی
گرفته نور او مه تا بماهی
ز ماهی تا به مه این گنج بنگر
توئی از عاشقان بیرنج بنگر
که تا این گنج اینجا آشکارست
نمودارم در آخر پنج و چارست
مرا گنجی است حاصل در دل و جان
کرا بنمایم اینجا گنج پنهان
ز ماهی تا به مه پر در و جوهر
گرفته نور آن در هفت اختر
ز ماهی تا به مه دیدم همه گنج
بسی بردم در اینجا گاه من رنج
مرا گنجیست حاصل تا بدانید
دل و جانم از آن واصل بدانید
مرا آن گنج اینجا دست دادست
دل و جانم از اینجا مست دادست
مرا آن گنج حاصل شد بیکبار
طلسم او شد اینجا ناپدیدار
مرا آن گنج اینجا رخ نمودست
عجب آن گنج در گفت و شنودست
کرا بنمایم اینجا گنج اسرار
که تا بشناسد اینجا گاه عطار
کرا بنمایم اینجا گنج جانان
که او میدیده باشد رنج جانان
کرا بنمایم اینجا گنج تحقیق
مگر آنکو که یابد رنج توفیق
کرا بنمایم اینجا گنج جوهر
مگر آنکو ببازد همچو من سر
کرا بنمایم اینجا گنج معنی
مگر آنکو رسد در عین تقوی
کرا بنمایم و من با که گویم
که خواهد برد از این میدان چه گویم
کر این گنج بنمایم در اینجا
که گردد همچو من در عشق رسوا
برسوائی توانی یافت اینجا
بکش رنجی توای عطار اینجا
سر تو بر سر گنجیست بردار
مثال عین منصوری تو بردار
سر تو بر سر گنجست رفته
از آن آسوده و رنجست رفته
سر تو بر سر گنج الهی است
گدا بودی در آخر پادشاهیست
سر تو بر سر گنج یقین است
همه ذرات تو عین الیقین است
سر گنج معانی بر سر تست
حقیقت مصطفی مرافسر تست
سر این گنج بگشادست احمد
حقیقت مر ترا دادست احمد
ولیک گر ترا میباید این گنج
برافشان جان و سر بر این سر گنج
سرت بردار کن وین گنج بستان
ابی سر شو ببر این گنج بستان
چه باشد گر چه سیصد رنج باشد
نخواهم سر مرا چون گنج باشد
نخواهم سر حقیقت گنج خواهم
دل از دوست من بیرنج خواهم
ببر سر تا شود گنج آشکارت
چنین اینجا قلم راندست یارت
بسر گنج حقیقت یافت خواهی
بسر دریاب مر گنج الهی
سر خود را فدای گنج کردم
تو میدانی که من پر رنج بردم
سرم بادا فدای گنج کردم
تو میدانی که من پر رنج بردم
سرم بادا فدای گنج جانم
که خواهم برد آخر رنج جانم
فدای گنج ذات تست ایجان
همیگویم بکش خواهی برنجان
چو من عاشق در این گنج تو هستم
تو میدانی که بر رنج تو هستم
ز گنج تست این فریاد و شورم
بکش تا گنج بنمائی بزورم
بزور این گنج را برداشت منصور
ورا در جمله عالم کرد مشهور
بزور این گنج کی نتوان ستد باز
یکی بین در اینجا نیک و بد باز
زهی منصور کین گنجست مسلم
شد اینجا کس ندید از عهد آدم
زهی منصور صاحب درد تحقیق
ترا این گنج گشت از یار توفیق
زهی منصور بگشاده در گنج
نهاده جان و سر را بر سر گنج
زهی منصور گنج اینجا فشانده
بسر در راز جانان تو بمانده
بسر این گنج جان برداشتی تو
که پیر گنج رهبر داشتی تو
چو پیر گنج در بگشود اینجا
ترا مر گنج کل بنمود اینجا
چو پیر گنج این در برگشودت
ترا این گنج مر کلی نمودت
چو پیر گنج اینجا یافتی باز
شدی از گنج معنی جان و سرباز
چو پیر گنج دیدی گنج بردی
که در اول حقیقت رنج بردی
ترا این گنج شد اینجا پدیدار
ولی در گنج گشتی ناپدیدار
ترا این گنج معنی شد مسلم
که از معنی زدی در گنج کل دم
بیک ره گنج بنمودی بعشاق
فکنده دمدمه در کل آفاق
بیک ره دم زدی در گنج اینجا
برافکندی بکلی رنج اینجا
بیک ره دم زدی اندر اناالحق
از آن بردی تو گنج ذات مطلق
بیک ره گنج بنمودی بمردان
شکستی مر طلسم چرخ گردان
بیک ره گنج اینجا برفشاندی
همه در سوی ذات خویش خواندی
بیک ره پرده از سر بر گرفتی
یقین این گنج ظاهر بر گرفتی
ترا زیبد از اینجا گنج بردن
که از جان و دل اینجا رنج بردن
تو گنج ذات دیدی در صفاتت
بگفتی بیشکی اسرار ذاتت
تو گنج ذات دیدی بی بهانه
زدی دم از اناالحق جاودانه
تو گنج ذات دیدی در صفاتت
بگفتی بیشکی اسرار ذاتت
تو گنج ذات دیدی بی بهانه
زدی دم از اناالحق جاودانه
تو گنج ذات دیدی اندر اینجا
مرا بر و اصلان کردی تو پیدا