ترا باشد حقیقت شور و غوغا
ترا تا این طلسم اینجاست در پیش
نیابی راز جان مسکین دلریش
ترا تا این طلسمت هست تحقیق
نیابی همچو مردان هیچ توفیق
ترا تا این طلسمت دوستداری
ابی مغزی حقیقت پوست داری
ترا تا این طلسمت باشد ای یار
نیاید گنج جانت را پدیدار
طلسمت گر شود از پیش وز دور
شوی در جزو و کل نور علی نور
طلسمت گر شود اینجا شکسته
بیابی جان ز غمها باز رسته
طلسمت گر شود اینجا نهان باز
بیابی گنج عین العیان باز
طلسمت گر شود اینجا نهان باز
مراد وصل جان آید بدیدار
طلسمت گر شود کل نا پدیدار
بیاید در همه اعیان بقا او
طلسمت گر شود اینجا فنا او
حقیقت پرده از رازت برافکن
طلسمت بار اندوهست بشکن
از آن حیران بمانده در معانی
همه معنی یکی و تو ندانی
شود کل محو مردیدار جسمت
اگر می بشکنی اینجا طلسمت
صفات جسم اندر ذات خود باز
بیابی گنج اندر ذات خود باز
صفات جسم اندر ذات خود باز
صفات جسم را کلی بر افکن
که تا آنگه تو باشی بیشکی من
دوئی بردار تا یکی ببینی
گمان اندر دوئی است گر پیش بینی
گمانت را یقین کن همچو منصور
که اندر دید جان گردی تو مشهور
گمانت این همه فکر و غم آورد
ترا در رنج و عین ماتم آورد
نه کار تست اینجا جان سپردن
حقیقت پیش از صورت بمردن
نه کار تست اینجا راز دیدن
چو مردان مرد وز خود راز دیدن
نه کار تست جانبازی چو عشاق
که تا گردی درون جزو و کل طاق
نه کار تست جانبازی حقیقت
نه کلی باز دیدی دید دیدت
نه کار تست جان دادن چو مردان
که یابی خویشتن را جان جانان
نه کار تست بود خویش دیدن
وصال آخرین از پیش دیدن
نه کار تست جانبازی چگویم
که چون طفلی تو در بازی چگویم
نه کار تست جانبازی و تن زن
که هستی در ره مردان کم از زن
نه کار تست جانبازی چو منصور
که تا یابی بری تا نفخه صور
نه کار تست جانبازی چو جرجیس
که تا فارغ شوی از مکر و تلبیس
نه کار تست جانبازی چو اسحاق
که از عین دوئی گردی بحق طاق
نه کار تست جانبازی چو حیدر
که ذات جاودان گردی تو رهبر
نه کار تست جانبازی چو آن شاه
حسین ابن علی تا گردی آگاه
نه کار تست جانبازی چو اصحاب
که تا گردی چو خورشید جهانتاب
نه کار تست جانبازی چو عطار
که گردی در عیان حق تو کل یار
چو خود را اینچنین مر دوست داری
رها کردی تو مغز و پوست داری
چنین لرزان جان و تن شدستی
بلندی کی بیابی زانکه پستی
بیابی جان جان از نیستی باز
که تا نگشائی اینجا پوستی باز
بیابی جان جان اینجا حقیقت
که تا اینجا نگردی ناپدیدست
تو چون در نبد جان ماندی گرفتار
از آن گشتی حقیقت عین پندار
تو چون در بند یار خویش باشی
ز نفس اینجا یقین دلریش باشی
نمیگویم که جان در باز اینجا
فنا شو تا بیابی راز اینجا
فنا شو گر فنا گشتی حقیقت
شدی جانباز بینی دید دیدت
فنا شو کین نمود آخر فنایست
که ذات حق یقین ذات بقایست
چو بود جسمت اینجا آخر ایجان
فنا خواهد شدن در پیش جانان
تو پیش از مرگ از جسمت فنا گرد
حقیقت جان شو و دید بقا گرد
فنا شو پیش از این کاید فنایت
که در عین فنا یابی بقایت
فنا شو پیش از آن کاینجا بمیری
که در عین فنا گردی بدیری
تو ایندم جسم و جانی هست اینجا
فتاده در غمت مستی در اینجا
ترا تا این نمود خویش بینی
حقیقت جسم و جان دلریش بینی
چو مردان صورت و معنی برانداز
نهاد خویش از این دعوی برانداز
بدان ایجان که تو بس بی بهائی
حقیقت با حقیقت آشنائی
ترا نیکو اگر اینجا بینی
چو منصور از یقین عین الیقینی
ترا اینجا چو منصورست این ذات
ولیکن کی بیابی تا که ذرات
شود محو اولین چون اول بود
بیابی اینزمان اینجا تو مقصود
بیابی آنزمان کز خود جدائی
بیابی و شوی عین خدائی
بیابی آنزمان گمکرده را باز
طلسمت گردد اینجا گه عیان باز
بیابی گنج ذاتت در بر خود
هی بر سر جهان گه افسر خود
بیابی گنج جان ای رنج دیده
بدست آید ترا گنج گزیده
که این گنجست این پیدا و پنهان
حقیقت باز دان این سر قرآن
حقیقت کنت کنزا کی شنیدی
شنیدی کنز و گنجت را ندیدی
اگر گنجت ببینی اندر اینجا
نباید تا برآری شور و غوغا
مکن شور ار شود گنجت پدیدار
کز آن آید یقین بخت پدیدار
در اول پایه چون گنجت نماید
در گنجت در اینجا بر گشاید
نظر اندازی آنگاهی سوی گنج
فرو مانی تو اندر حسرت و رنج
چنان گنجت کند بیخویش اینجا
دگر پنهان شود از پیش اینجا
دگر چون باز هوش آئی دگر بار
شود گنجت دگر باره پدیدار
دگر آهسته تر زان پیش و تن زن
حقیقت راز آن می بشنو از من
مگو با کس تو و خاموش جان باش
چو آن گنج از دم خود تو نهان باش
مگو با کس که غیر جان بسی هست
که گردانندت اندر گنج کل بست
طلبکارند چون گنجت بیابند
پس آنگاهی سوی رنجت شتابند
کنندت قصد جان تا خوش بدانی
ز من بشنو یقین راز نهانی
کنندت قصد جان اینجا حقیقت
که هم در گنج آرند ناپدیدت
کنندت قصد جان اینجا بتحقیق
پس آنگه بازیابی عین توفیق
اگر این گنج میخواهی که باشد
ترا و هیچ غم اینجا نباشد
چو یابی گنج چون منصور حلاج
نهی از گنج حق بر فرق جان تاج
چو شاه جزو و کل گردی چو منصور
مکن مانند او خود را تو مشهور
چو مر تاج حقیقت نه ابر سر
از آن تاجت کن اینجا گاه افسر
تو منما تاج خود با هر لئیمی
مکن مر خویش چون صاحب کریمی
ولی در شرع این ناگفتنی به
در این سر کل ناسفتنی به
چرا کاینجا نبوت آشکارست
نبوت در یقین دیدار یار است
نبوت بیشکی بردارت آرد
حقیقت مر ترا از جان برآرد
نبوت مر ترا اینجا زند بار
از آن میگویم اینجا سر نگهدار
نبوت بر کند پنهانت اینجا
ترا گرداند اندر عشق شیدا
نبوت بر کند مر آخر ایجان
ترا معنی حقیقت ظاهر ایجان
نبوت مر ترا آتش فروزد
نمود جسمت اینجا گه بسوزد
نبوت در فنا اندازدت کل
چو شمعی از یقین بگدازدت کل
فا گرداندت از بود خویشت
باخر او نهد مرجمله پیشت
نبوت را از آن بنمود احمد
که تا پیدا کند مر نیک از بد
نبوت نیک و بد داند در اینجا
کند بیشک که بتواند در اینجا
نبوت مر ترا بردار مردان
اگر گوئی یقین اسرار مردان
از آن منصور را کردند بردار
که در اعیان نبود او سر نگهدار
چنان بد دیده او اسرار اینجا
که خود دیدست حق بردار اینجا
چنان بد دیده او اسرار بیچون
که میدانست کو ریزد یقین خون
چنان بد دیده راز یار در راز
که خواهد در شدن در عشق شهباز
حقیقت ترک نام و ننگ کرد او
از آن دردید حق آن جام خورد او
حقیقت جام سر لا یزالش
مر او را داده بد حق در وصالش
در آن جام حقیقت خورده بد او
که او چون دیگران گمکرده بد او
از آن جام محبت یافت اینجا
که در دیدار کل بشتافت اینجا
از آن جام محبت خورد و دم زد
که جسم و جان بکلی بر عدم زد
از آن جام محبت خورد بیچون
بمستی بر گذشت از هفت گردون
از آن جام محبت خورد با یار
که جز او می ندید از عین دیدار
از آن جام محبت خورد در سر
که شد باطن مر او را جمله ظاهر
از آن جام محبت خورد در راز
که کلی گشته بد انجام و آغاز
از آن جام محبت خورد از دید
که پیشش محو شد مر جمله تقلید
از آن جام محبت خورد و کل شد
که او در اصل فطرت ذات کل شد
از آن جام محبت خورد از دوست
که مغز یار بود و رفته از پوست
از آن جام محبت خورد اینجا
که بود او صاحب هر درد اینجا
از آن جام محبت کرد او نوش
که بود جسم و جان کردش فراموش
از آن جام یقین با نوش آورد
که ذات پاک را پیدا بکل کرد
از آن جام یقین چون خورد منصور
حقیقت ذات کلی گشت از نور
از آن جام یقین چون خورد جانان
مر او را کل نمودش راز پنهان
از آن جام یقین شد کلی از دست
ز جام دوست در حق حق به پیوست
از آن جام یقین راز فنا دید
فنا شد از خود و کلی بقا دید
از آن جام یقین عین العیانش
بگفت اسرار در سر نهانش
از آن جام یقین مست ازل شد
از آن صورت بدین معنی بدل شد
از آن جام یقین صورت برانداخت
ز دیدار معانی سر برافراخت
از آن جام یقین بیخویش آمد
حقیقت از همه در پیش آمد
از آن جام یقین تسلیم کل شد
در آن تسلیم او بی بیم و کل شد
از آن جام یقین اینجایگه حق
دم کل زد چو احمد در اناالحق
از آن جام یقین در دید دید او
نبد دید از یقین کل گزید او
ز حق دید و ز حق بر گفت اینراز
چو مردان در ره حق گشت جانباز
چو جان بازید جسم اینجا برانداخت
سر اینجا گه برید و سر برافراخت
چو جان بازید جسم اینجا برانداخت
ز دید دید خود فرخ نمودش
چو جان بازید جانان رخ نمودش
درون پرده پنهان شد حقیقت
چو جان بازید جانان شد حقیقت
حقیقت گشت موجود و هویدا
چو جان بازید جانان شد در اشیا
هم اندر دار او با یار پیوست
چو جان بازید در دلدار پیوست
حقیقت خویش دید او لون بر لون
چو جان بازید بیرون رفت از کون
حجاب از جان برافکند او بیکبار
چو جان بازید و سر در آخر کار
یکی در آخر از خود عین توحید
چو جان بازید و سر شد باز سر دید
یکی در آخر از خود عین توحید
اناالحق شد ز جسم و جان جدائی
چو خود را یافت او دیدار بیچون
اناالحق میزد از دست و زبان خون
اناالحق میزد از دیدار الله
که رخ بنموده بودش بیشکی شاه
اناالحق میزد از دید خداوند
که رسته دید جسم و جانش از بند
اناالحق میزده جسم و زبانش
سر و چشم و زبان شد جان جانش
اناالحق زد زبان و گفت رازش
یکی بد بیشکی شیب و فرازش
اناالحق زد یکی در یکی بود
زبانش خود خدا کل بیشکی بود
از آن این راز نتوانی شنیدن
که این اسرار نتوانی بدیدن
ترا کی سر گنج آید پدیدار
که هستی در وجود و عین پندار
ترا این سر نیاید فاش اینجا
که تا کلی همی نقاش اینجا
نبینی و بننماید نمودت
که تا پیدا کند مر بود بودت
ترا نقاش جانها در دل و جانست
حقیقت در درون خورشید رخشانست
ترا نقاش جان در اصل فطرت
نمودست اندر اینجا دید قربت
ترا نقاش جان اینجا بدیدست
درون جسم و جان اینجا شنیدست
ترا نقاش حاصل نقش بینی
از آن خود را تو چون طین بخش بینی
ترا نقاش حاصل این دل و جان
بگردانی در او واصل دل و جان
ترا نقاش کل اصل یقین است
در او سر حقیقت کفر و دین است
ترا نقاش جان پیدا تو پنهان
چنین ماندی عجب در خویش حیران
ترا نقاش پیدا گشته اینجا
بمانده تو عجب سرگشته اینجا
ترا نقاش موجود از حقیقی
ابا دیدار او داری رفیقی
درون خویش را نقاش بنگر
عیان در جانست او را فاش بنگر
درون خویش او را بین بتحقیق
که تا از دید او یابی تو توفیق
درون خویش نقاش است دریاب
چرائی بیخبر اکنون تو دریاب
درون تست نقاش و ورا بین
نظر بگشای و دیدار خدا بین
درون تست نقاش حقیقت
گمان بردار و بنگر در یقینت
ببین او را و جان بر رویش افشان
حقیقت جسم خود در سویش افشان
ببین او را و جان درباز پیشش
حقیقت یاب کفر خود ز کیشش
اگر نقاش بشناسی تو از راز
کند مر پرده را از روی خود باز
اگر نقاش بشناسی تو از جان
شود پیدا نماند هیچ پنهان
اگر نقاش بشناسی حقیقت
کند پیدا هم از خود دید دیدت
اگر بشناختی او را تو در دل
کند ماننده منصور واصل
بر او گر پرده گرداند دریده
کند چون او ترا مر سر بریده
سرت از تن برد او در جدائی
کند بنمایدت دید خدائی
چو سر بردارت تن جانت گردد
تن اندر جان و جان پنهانت گردد
سر و تن هر دو در جانان شود گم
پس آنگه بیشکی جانان شود هم
بر جانان سر و تن می نماند
نمیداند که تا این سر که داند
شود سر سر بود تن جان بیکبار
حقیقت جان شود جانان پدیدار
در اینمعنی تو رهبر تا بدانی
که کلی اینست اسرار معانی
در اینمعنی تو رهبر باز بین دوست
که تا مغزت شود در آخرین پوست
در اینمعنی تو رهبر از نمودار
که جانت جان جان گردد در اسرار
یقین تا خویشتن را در نبازی
در این سر نیست بیشک هیچ بازی
یقین تا سر نبازی سر ندانی
چنین کن گر چو منصور این توانی
سرت سر است تن دل جانت جانان
بوقتی کین شود مر چاره پنهان
سرت سر است و سر در سر نهادست
چنین اسرار در آخر فتادست
نیایی سر تو تا در سر ترا یار
بننماید درون جانت اسرار
در این سر جان عطار است رفته
یقین در عین دیدار است رفته
در این سر جان نهاده بر کف دست
که این سر مر یقین عطار را هست
در این سر جان برافشاند در آخر
چو گردد جان جانم کل بظاهر
در این سر جان نخواهم باخت تحقیق
سوی دلدار خواهم تاخت تحقیق
در این سر جان نخواهم باخت بیشک
که تا منصور گردم در عیان یک
در این سر جان نخواهم باختن من
که تا من او شوم بی جان و بی تن
در این سر جان نخواهم باخت از دید
که تا گردم یقین در دید توحید
در این سر جان نخواهم باخت در دوست
که تا جز او نماند مغز با پوست
در این سر جان نخواهم باخت هم سر
که تا در دوست گردم راه و رهبر
نمود جان جانم سر نمودست
تنم از سر سرم از تن ربودست
چو سر دیدم سرم اینجا چه باشد
که سر بهتر ز سر سودا چه باشد
چو سر دیدم ز جان و سرگذشتم
ز جان و دل بیک ره در گذشتم
گذشتم از سر و تن راز دارم
که هم انجام و هم آغاز دارم
گذشتم از سر و از تن بیکبار
که جان و سر مرا بر جان و دل بار
گذشتم از سر و تن در غم عشق
که چیزی می ندیدم جز غم عشق
گذشتم از سر و تن تا یقینم
که دیدم بی سر و تن اولینم
حقیقت جانم اینجا در میان است
تو میدانی و فارغ از جهانست
حقیقت جانم از دید تو شد پاک
زنار و ریح تا آنگاه شد خاک
سرم در خون و خاک ره بگردان
رخ خود زین گدا ای شه مگردان
سرم در خاک و خون گردان چو گوئی
که تا آندم زنم در عشق هوئی
سرم در خاک و خون انداز ایجان
حقیقت بیش از این جان را مرنجان
سرم در خاک و خون انداز الحق
که گفتم پیشت ای جان راز مطلق
سرم در خاک و خون انداز اینجا
که تا یابم حقیقت باز اینجا
سرم در خاک و خون افکن بخواری
که کردستم ز عشقت پایداری
سرم در خاک و خون افکن حقیقت
برون آرم دل و جان از طبیعت
سرم در خاک و خون افکن کنونت
که تا گردان شوم در خاک و خونت
سرم در خاک و خون انداز اینجای
مرا دیدار از دیدت بیفزای
سرم در خاک و خون گوید یقین باز
اناالحق در یقین چون اولین باز
سرم بادا فدای سالکانت
حقیقت با تمامت و اصلانت
سرم بادا فدای پایت ایجان
که من جانی ندارم جز که جانان
کسی کو یافت سر دید دیدت
حقیقت هم سر و پا او بریدت
کسی کو یافت ذات پاکت اینجا
حقیقت دید سر در خاکت اینجا
فنا شد از جهان کل بی نشان شد
ز دیدت برتر از کون و مکان شد
سر و جانم فدای خاک راهت
که خاک راه شد مر عذر خواهت
منم عطار مسکین و تو دانی
دم از دم میزنم اندر معانی
منم عطار مسکین ای دلارام
که جان روی تو دید در دلارام
شدم تا کل شدم دیوانه تو
همیگویم ترا افسانه تو
شدم تسلیم تو تا جان ببازم
سر خود بر سرت ای جان ببازم
دلارامم توئی آرام رفته
سرم آغاز در انجام رفته
سرم بادا فدا و جان حقیقت
چو دیدم ذات اعیان بی طبیعت
مرا جز کشتن تو نیست رایم
مگردان اینزمان از جابجایم
به یک جایم بکش تا زنده گردم
چو مردان در برت پاینده گردم
به یک جایم بکش ای راز بیچون
چو مردان در برت پاینده گردم
بگردان آنگهی در خاک و در خون
سرم تسلیم چون گویست اینجا
ولین نطق بر گویست اینجا
شود چون عین دیدار تو یابد
یقین در سوی دیدارت شتابد
از این معنی اگر ره بازیابی
ز بود خود یقین شهباز یابی
از این معنی کس آگاهی ندارد
بجز منصور کس شاهی ندارد
یقین منصور شاه سالکان است
بصورت او یقین کون و مکان است
گرفتست اینزمان کون و مکان او
رسیدست اینزمان در جان جان او
چنان او را مسلم آمد اینراز
که شد از عشق خود در دوست سرباز
حقیقت اینزمان شد راز دیده
که شه شد در مکان او باز دیده
چو شاه اینجا بدید و زو خبر یافت
همه ذات عیان در یک نظر یافت
چو شاه اینجا بداد از خود فنا شد
ز خود بفکند تا کلی خدا شد
چو شاه اینجا بد او از خویش بگذشت
چو دید دید جان کلی خدا گشت
چو شاه او را یقین دیدار بنمود
نظر کرد و حقیقت دید او بود
چنان شد عاقبت منصور در عشق
که خود را دید او مشهور در عشق
نبد منصور جانش جان جان بود
خدا با او و او در حق عیان بود
نهان بد دوست در منصور پیدا
درون جان خدا بود او هویدا
حقیقت چونکه منصور گزیده
بذات حق شد اینجا گه رسیده
تنش دل بود و دل جان گشته اینجا
حقیقت جانش جانان گشته اینجا
درون خویشتن مر جان جان یافت
حقیقت جسم در کون و مکان یافت
چنان دل در یکی دیدار دیده
که کلی بود کلی یار دیده
بمنزل یافت خود را دید فارغ
شده اندر عیان عشق بالغ
بمنزل یافت خود را بیچه و چون
که بد یک دانه نزدش هفت گردون
بمنزل یافت خود را بی نهایت
رسیده باز در عین هدایت
بمنزل یافت خود را فارغ و خوش
شده در پیش جانان خرم و کش
بمنزل یافت خود را راز دیده
یقین گمکرده خود باز دیده
بمنزل یافت خود را بی نشان او
خدا را داند اندر جسم و جان او
بمنزل یافت وصل اینجا حقیقت
سپرده راز جانان در شریعت
چنان آسوده شد در منزل جان
که بگشاد از حقیقت مشکل جان
چنان اندر عیان آسوده شد باز
که حق را دید اندر خود نهان باز
چنان آسوده شد در وصل دلدار
که اینجا کل بدید او اصل دلدار
چنان آسوده شد در نور ذاتش
که کل بر ذات زد عین صفاتش
صفات و ذات را در هم فتاده
وجود خویش را پیدا نهاده
صفات و ذات خود اندر یکی یافت
خدا را در تمامت بیشکی یافت
صفات و ذات اینجا یافت در خویش
حجاب جسم را برداشت از پیش
صفات و ذات شد موصوف و منصور
یکی بنمود کل مقصود منصور
صفاتش ذات شد ذاتش صفاتش
نمود اندر دل و جان دید ذاتش
اناالحق زد از آن کو یافت خود باز
همه بازید او سر گشت جانباز
اناالحق زد از آن شد راز دیده
که یار خویش را او باز دیده
چنان از عشق شوری کرد آغاز
که اندر شور بد انجام و آغاز
فلک دید و ملک در خویش گردان
فلک بد با ملک در خویش گردان
یقین چون دیده اسرار بگشاد
حقیقت ماء و نار و خاک و کل باد
همه در خویش دید او خدا بود
نه این زان و نه آن زین یک جدا بود
یکی بد جملگی منصور بیچون
درونش بود گردان هفت گردون
درونش در یکی موجود حق دید
حقیقت ذات خود را بود حق دید
چنان شوری فتاد اندر درونش
که یکی شد درون را با برونش
یقین خورشید نور خویشتن دید
عیان نور او در جان و تن دید
یقین در جان خود دید او فلک را
بگویم پیش سالک یک بیک را
یقین در جان عیان ماه دید او
نظر بگشاد و نور شاه دید او
یقین در جان عیان مشتری یافت
حقیقت جزو خود در مشتری یافت
یقین در جان عیان زهره میدید
خود اندر ذات کلی شهره میدید
یقین در جان عیان عرش اعظم
عیان دید و اناالحق زد از آندم
یقین در جان عیان لوح اعیان
بدیده صد هزاران روح در جان
یقین در جان عیان بیشک قدم زد
بجز حق در وجود خود عدم زد
یقین در جان عیان میدید کرسی
از آن تابان شده ارواح قدسی
یقین در جان عیان میدید جنت
رسیده بود اندر عین قربت
یقین در جان عیان میدید اشیا
کواکب در درون خود هویدا
یقین در جان خود افکند آتش
چو آتش شد ز حق در ذات سرکش
یقین در جان خود میدید او باد
که ذراتش از او بد جمله آزاد
یقین در جان خود میدید مر آب
که در ذرات میشد در تک و تاب
یقین در جان خود دیدار طین دید
عیان در ذات خود عین الیقین دید
یقین در جان خود میدید دریا
که میزد بحر کل در عشق غوغا
یقین در جان جوهر نور حق دید
از آن اینجا عیان منصور حق دید
در آن جوهر نظر کرد از عیانی
ز نور او همه سر نهانی
در آن جوهر بدید او ذات بیچون
حقیقت دید از آیات بیچون
در آن جوهر همه تابان شده باز
حقیقت نور ابا از عز و اعزاز
در آن جوهر نمود انبیا دید
حقیقت مر عیان را اولیا دید
در آن جوهر چو دید اسرارشان کل
حقیقت در یقین انوارشان کل
در آن جوهر نظر کرد او دمادم
که تابان بود از آنجا نور آدم
در آن جوهر نظر میکرد هر روح
حقیقت یافت اینجا جوهر روح
در آن جوهر نظر میکرد یکتا
خلیل الله آنجا بود پیدا
در آن جوهر نظر میکرد جان دید
عیای آنجای اسمیعیل از آن دید
در آن جوهر بدید او طور سینا
در او موسی شده در عشق یکتا
در آن جوهر چو ایوب از حقیقت
نمودش رخ ابی عین طبیعت
در آن جوهر یقین یعقوب و یوسف
عیان میدید بی عین تاسف
در آن جوهر حقیقت دید عیسی
همه در نور جوهر بد هویدا
در آن جوهر حقیقت دید احمد
از آن منصور شد کلی مؤید
در آن جوهر حقیقت مرتضی دید
حسن نیز و شهید کربلا دید
در آن جوهر تمامت اولیا یافت
حقیقت راز بیچون و چرا یافت
در آن جوهر تمامت سالکانش
در اینجا گشت کل بیشک عیانش
در آن جوهر همه پیدا نمود او
از آن جوهر چنین غوغا نمود او
در آن جوهر نظر کرد و عیان دید
همه نور محمد(ص) را از آن دید
محمد دید در جوهر عیانی
از او مشتق شده سر نهانی
محمد (ص) دید نور جزو و کل باز
از آن نزدیک آن منصور سرباز
بنزد احمل مرسل حقیقت
رسیده بود و ره بسپرد و دیدت
که اینجا باز یابی جوهر حق
حقیقت دم زنی اندر اناالحق
از آن دم زد که کل اینجا یقین دید
در آن جوهر هم اول آخرین دید
از آن دم زد که جوهر در فنا یافت
در آن جوهر حقیقت خود فنا یافت
از آن دم زد که آدم یکدمش دید