درون بحر او چون شبنمش دید
از آن دم زد کز آن دم گشت واصل
همه در جوهر کل دید حاصل
از آن دم زد که آن جوهر از آن بود
حقیقت حق در آن در گفتگو بود
ترا آن جوهر اینجا هست بنگر
مباش آخر چو مستان مست بنگر
از آن جوهر که آن منصور کل دید
حقیقت پر بلا و رنج و ذل دید
از آن جوهر دم حق زد در اینجا
حقیقت کام خود بستد در اینجا
بهشیاری توانی یافت جوهر
در او هر نور آنجا هست بنگر
چو جوهر یابی اینجا گه تحقیق
چو او بردی حقیقت گوی توفیق
چو جوهر یافتی از جواهر ذات
تو گردی بیشکی اسرار و آیات
از آن جوهر عیان لا دید در خویش
حجاب پرده ها برداشت از پیش
از آن جوهر عیان لا ز توحید
بحق دریافت او شد دیده دید
از آن جوهر عیان گر لا شوی تو
یقین مانند او یکتا شوی تو
از آن جوهر که آخر لا پدیداست
حقیقت بیشکی الا بدید است
از آن جوهر چو دیدی دیده باز
نظر میکن تو صاحب دیده باز
از آن جوهر اگر یابی کمالی
رسی مانند او اندر وصالی
از آن جوهر شوی کل راز دیده
از این کن اینزمانت باز دیده
ترا آن جوهر اینجا هست دریاب
به سوی جوهر الا تو بشتاب
وصال جوهر جانان حقیقت
از او یاب این معانی بی طبیعت
وصال جوهر جانان هویداست
بچشم اهل پنهانست و پیداست
وصال جوهر جانان نظر کن
همه ذرات از آن جوهر خبر کن
وصال جوهر جانان ببین باز
حقیقت در عیان عین الیقین باز
وصال جوهر جانان چو منصور
نظر کن تا شوی نور علی نور
وصال ج وهر جانان ترا جانست
که اندر او حقیقت راز پنهانست
وصال جوهر جانان چو منصور
نظر کن تا شوی پیوسته پر نور
وصال ج وهر جان هست پیدا
ولی در جوهر ذاتست یکتا
تو چون در جوهر جانت رسیدی
ز جان سر دیدن جانان بدیدی
تو چون در جوهر جان راه بردی
حقیقت گوی خود از شاه بردی
در این جوهر دل تو ناپدید است
اگر چه دل از این جوهر پدیدست
از این جوهر همه نورست تابان
از آن تابانست نور جان ز جانان
از این جوهر شوی واصل در آخر
ترا مقصود کل گردد بظاهر
از این جوهر ببین سر کماهی
گرفته نورش از مه تا بماهی
از این جوهر حقیقت راز جمله
که اندر اوست مر آغاز جمله
از این جوهر بدان سر حقیقت
ولی منگر حقیقت در طبیعت
از این جوهر بدان اسرار جانت
که اصل آن شدست اینجا عیانت
از این جوهر که بینی تو مزن دم
که اینجا یافت بیشکی دید آدم
چو آدم آید این جوهر درونش
حقیقت نور او شد رهنمونش
چو آدم آید این جوهر بجنت
یقین افتاد اندر عین قربت
ز جوهر یافت آدم نور بیچون
ابا حق گفت اینجا بیچه و چون
ز جوهر یافت آدم عقل کل باز
که خود گردیده باشد جزو و کل باز
ز جوهر یافت آدم راز دیده
از آن بگشاد آن شهباز دیده
اگر چه جوهرش اندر عیان بود
از آن جوهر حقیقت در میان بود
همه اسم و صفات از دید آن نور
حقیقت آدم اینجا کرد مشهور
حقیقت اسمها اندر مکان یافت
از آن جوهر در آخر جان جان یافت
همه اعزاز عالم زو شده راست
ترا آن جوهر است از من شنو راست
تو آدم دیده یا نی یقین گوی
مرا این سر یقین عین الیقین گوی
توئی آدم خبر اینجا نداری
بهرزه عمر در تلخی گذاری
توئی از خاک آدم راه دیده
وجود خویشتن در شاه دیده
توئی از نسل آدم آمده باز
بدیده بیشکی انجام و آغاز
تو آدم بوده در اصل فطرت
تو این معنی مرا بر گوی در دم
که تا اعیان خود را باز یابی
نداری چون کنم این نص و برهان
تو آدم بوده اما ندانی
نداری اینزمان ر درد قوت
تو آدم اینزمان بنگر درونت
گشائی مر نظر تو راز یابی
تو آدم گر ببینی کی شناسی
اگر یابی در آن حیران بمانی
خدائی میکنی از آدم ذات
که اندر قربتست او رهنمونت
دم ذات خداوند و دم تست
از این میدان که بس تو ناسپاسی
دم ذات خدا در تو نهان است
از آن اینجا ندیدستی غم ذات
دم ذات خدا در تست موجود
حقیقت او در اینجا آدم تست
دم ذات حقیقت داری ایدوست
ولیکن دیده ات از وی عیانست
دم ذات خدا داری تو در جان
نظر کن کل ببین دیدار معبود
دم ذات خدا در جان عیان است
اگر کلی برون آئی تو از پوست
ترا اینجاست موجود حقیقت
ندیده در درون بود حقیقت
ز اسرار حقیقت سر آدم
ترا میگویم اینجا گه دمادم
ترا اینجاست ذات حق یقین تو
اگر گردی بکلی پیش بین تو
ترا اینجاست بیشک روشنایی
دگر ره بردی آن اندر خدائی
ترا اینجاست سر لایزالی
نمی یابی از آن اندر وبالی
ترا اینجاست سر لا نمودار
ولی اینجا نمی یابی ز پندار
ترا اینجا حقیقت در شریعت
شود اعیان نمود دید دیدت
وصال اینجای اندر شرع بنگر
که شرع اندر وصالت هست رهبر
وصال از شرع یابی و معانی
ره شرع نبی بسپر که جانی
وصال از شرع میاید بدیدار
ز شرع اینجا بیابی وصل دلدار
وصال از شرع جوی و عین تقوی
که وصلت ناگهی آید ز معنی
وصال از شرع پیدا کرد آخر
ز تقوی وصل جان آید بظاهر
وصال اینجاست در شرع محمد(ص)
حقیقت نیک مردی باش نی بد
وصال از شرع یاب آنگاه لا شو
ز دید مصطفی در حق فنا شو
وصال از شرع یاب و باز بین دوست
تو مغزی و برون آئی تو از پوست
وصال از شرع یاب و فرع بگذار
دل یک مور هرگز تو میازار
وصال از شرع یاب و بی نشان شو
ز عین شرع نور ذات جان شو
وصال از شرع یاب ای کار دیده
که اندر شرع باشی کل تو دیده
وصال از شرع چون منصور دریافت
درون جان و دل آن نور دریافت
ز وصلت گر نمایم ذات اینست
درونت جان جان و شاه اینست
ز تقوی باطنت پاکی گزیند
اگر دید تو جز باکی نه بیند
توئی پاک و بینی آدم خویش
که داری در درونت همدم خویش
ترا نقدست آدم چند جوئی
تو ایندم آدمی تا چند گوئی
ترا نقدست آدم بی بهانه
از آندم بین تو او را جاودانه
ترا نقدست آدم در نمودار
حجاب چنبشش از پیش بردار
ترا نقدست آدم تا بدانی
یقین دریاب این سر تا بدانی
ترا نقدست آدم کن نظر باز
ترا اینجایگه دادم خبر باز
ترا نقدست آینجا آدم دم
دمادم نفخ ذاتست ای تو در دم
ترا نقدست آدم می ندیدی
که از این دم تو در گفت و شنیدی
ترا نقدست آدم رخ نموده
ترا هر لحظه صد پاسخ نموده
ترا نقدست آدم نیز هم نوح
نشسته اینزمان در کشتی نوح
ترا نقدست این دریای معنی
چرا هستی تو ناپروای معنی
بمعنی این دم خود باز بین تو
درون خویش در عین الیقین تو
بمعنی آدم خود گر بدانی
ترا پیدا کند راز نهانی
بمعنی آدم اینجا در درونست
برون از جنت و کل در درونست
بمعنی آدم از تو تو ز آدم
بگو تا چند گویم من دمادم
بمعنی آدمی ای آدمی زاد
حقیقت آدمی زاد آدمیزاد
ولی این سر یقین آدم بداند
که از این مریقین آندم بداند
تو دیدی آدمی در صورت خویش
حجاب ذات را آورده در پیش
حجاب ذات آدم بد صفاتش
دم او بود کل اعیان ذاتش
حجاب آدم این بد جان جانان
اگر چه بود آدم ذات اعیان
حجاب آدم اینجا بود صورت
که اندر گردنش بود آن ضرورت
حجاب آن بهشت آید ز حوا
برون آمد شد اندر ذات یکتا
حجابش بود صورت آخر کار
حاجب از وی بیفکندش بیکبار
فنا شد آدم و دیدش لقا باز
حقیقت بود خود اندر خدا باز
چو آدم دید آخر بود الله
حقیقت بود آدم بود الله
چو آدم ذات حق دریافت آخر
بسوی ذات حق بشتافت آخر
حقیقت ذات شد آندم ز دیدار
ز جسم و جان شد اینجا ناپدیدار
در آخر چو نماید ذات اعیان
صافت ذات شد پیدا و پنهان
حقیقت ذات شد پیدا از آن بود
که اینجا صورتی در جسم و جان بود
حقیقت ذات بیچون شد در آخر
چگویم تا که او چون شد در آخر
چو آدم ذات شد در قرب اعیان
صفات ذات شد پیدا و پنهان
حقیقت بود اول در بهشت او
در آخر مر بهشت جان بهشت او
حقیقت جملگی آمد حجابش
بسی کردند اینجا گه عتابش
وصال و هجر دید اینجا حقیقت
در آخر رجعتی کرد از طریقت
طبیعت را رها کرد و فنا شد
همین است این بیان دید خدا شد
در آخر جملگی عین فنا هم
چو آدم بیشکی دید خدا هم
در آخر چون نماید ذات بیچون
نماید جملگی را بیچه و چون
در آخر چون نماید ذات دیدار
صفات فعلی آید ناپدیدار
در آخر چون نماید ذات اعیان
کند در پرده جسم و جانت پنهان
شوی پنهان چو آدم آخر کار
بدانی آنچه میجستی طلبکار
شوی پیدا و پنهان باز بینی
نمود ذات یکتا باز بینی
شوی پنهان تو اندر دید بیچون
محیط کل شوی در هفت گردون
شوی پنهان و آنگه ذات باشی
حقیقت جسم را ذرات باشی
چو پنهان گردی آنگاهی هویدا
شود پیدا حقیقت ذات یکتا
چو پنهانی شود جانت ز صورت
حقیقت جمله برخیزد نفورت
چو پنهانی شوی جانت ز صورت
نهانی ذات را ظاهر بیابی
چو پنهانی شوی آخر بیایی
نیارم گفت این سر تا چه وچونست
حقیقت در نهانی ذات بیچونست
پس آنگاهی شوی از کل پدیدار
حقیقت هجر می خواهی تو در یار
شود در خاک صورت مر ضرورت
تو آندم چون شوی پنهان ز صورت
در اینجا گاه خواهد یافت توفیق
بشیب خاک آنجا راز بیند
یقین گمکرده خود باز بیند
چنان دانا بود در منزل گل
که مقصودش بود پیوسته حاصل
چنان دانا بود در منزل خاک
که از آلایش شود اینجایگه پاک
چنان دانا بود از سر بیچون
که پاک آید در آخر از کف خون
چنان دانا بود در راز اول
چو گردد زیر طین آخر مبدل
شود پاک از همه آلایش بود
بیابد او عیان دیدار معبود یقین جسم
خواهد ریخت ناچار
بزیر خاک فرسودش از اینخار
طبیعت پاک گردد تا شود جان
نهد رخ در سوی خورشید تابان
وصال عاشقان در زیر خاک است
در آخر بی حجب دیدار پاکست
وصال عاشقان اینجاست دریاب
تو گویم عاشقی هان زود بشتاب
وصال عاشقان اینجاست بیشک
که آخر دید جانانست در یک
وصال عاشقان اینجاست تحقیق
که می بخشید اینجا گاه توفیق
در اینجا پیش رویت باز آرند
بنزدیک تو اعمالت بدارند
نمود از نیکوئی ات عین طاعت
تو نیکی یابی از عین سعادت
نمودار بدی بینی بدی باز
بدی کم کن ز من بشنو تو اینراز
اگر بد کرده بر جان مردم
شوی در خاک مار و کرم و کژدم
خورندت جملگی تا روز محشر
ز قرآن این معانی یاب و ره بر
بدوزخ باز مانی مانده در رنج
تو نیکی کن که نیکوات بود گنج
حقیقت مؤمنان در خاک نورند
چو اینجا اندر اینجا در حضورند
حضور طاعت و نور خدائی
درون قبر باشد روشنائی
ز نور شرع و طاعت تا قیامت
حقیقت ذات باشد این تمامت
اگر بشناسی این ره رهبری تو
ز ذات حق در آخر بر خوری تو
کسی کاین راز اینجا باز بیند
کم آزاری کند تا راز بیند
ترا راهی است بس دشوار در پیش
نیندیشی تو این ساعت بر خویش
که خواهی شد ز دنیا آخر کار
بسوی عین عقبی ناپدیدار
که چون باشد در اینجا رازت ایدل
یقین بشناس اینجا بازت ایدل
تو خواهی شد نیندیشی دمی تو
که اینجاگه نداری همدمی تو
نه خواهر نه بردار نه پدر نیز
نه با ما هیچکس اینجا خبر نیز
کسی تو دارد و تو آنکسی هم
که بر ریشت نهد اینجای مرهم
تو مسکین غافلی در دید دنیا
بمانده فارغ از اسرار عقبی
که آخر رفت خواهی چون کنی جان
بگو با من در اینجا راز و برهان
تو خواهی بود با خود جاودانه
کسی دیگر مجو اندر بهانه
تو خواهی بود تنها هیچ با تو
نخواهی بد بجز تو هیچ با تو
دریغا جمله در خوابند آگاه
کسی اینجا نمی بینم در اینراه
تمامت اندر این سر غافلانند
حقیقت سر این معنی ندانند
چنان دانند در عین زمانه
که خواهد ماند اینجا جاودانه
نمیدانند تا وقت اندر آید
نمود عمر آخر هم سر آید
حجاب آنگاه بردارند از پیش
چه شاه و چه گدا مسکین و درویش
همه یکسانست اندر مردن اینجا
ولی راز دگر آید به پیدا
حجاب هر کسی اینجا یقین است
کسی داند که اینجا پیش بین است
که ظالم همچو مظلومی نباشد
غریب آخر یقین یومی نباشد
بصورت شرع این برهان نموداست
حقیقت سر این قرآن نموداست
که هر کس را در این دنیا ز اسرار
جزای نیک و بد آید پدیدار
نمود عمر آخر هم سر آید
نمیدانید تا وقت اندر آید
اگر این راز گویم دور باشد
مر این عطار از این معذور باشد
ولیکن امر و نهی از دید شرعست
در این اسرار بیشک اصل و فرعست
چنان کن زندگانی اندر اینجا
که باشی در معانی اندر اینجا
چنان کن زندگانی در بر دوست
که پیش از خود بمیری در بر دوست
که چون مردی یقین دل زنده باشد
حقیقت جان جان ارزنده باشد
نه کس از تو دل آزاری رسیده
نه تو از کس دل آزاری بدیده
تو هم از خود ز عین طاعت یار
حقیقت جسم و روح آمد بیکبار
تو روحانی نه ظلمانی نمائی
حقیقت روح در روحی فزائی
شوی فارغ ز آزار خلایق
حقیقت اینچنین آئی تو لایق
که جانت از طبیعت پاک گردد
کل از عین شریعت پاک گردد
شود جسم تو جان و جانت آن ذات
چو خورشیدی بتابد سوی ذرات
نه در عین بلا در کل بمانی
نه همچون دیگران غافل بمانی
تو دل زنده توئی در اول ایدوست
چه آخر مغز بینی بیشکی پوست
چو تو از خویش کلی مرده باشی
تو گوی عشق اینجا برده باشی
بمانده زنده جاوید در جسم
به نیکوئی بر آید مر ترا اسم
به نیکوئی شوی در عین عقبی
بیابی آنزمان دیدار مولی
ترا در خاک جسمت جان بود نور
که جسمت کل شود در جان جان نور
ترا در خاک چون جان باز گردد
بسوی ذات کل اعزاز گردد
در اینمعنی که من گفتم شکی نیست
یقین دریاب آخر جز یکی نیست
یقین دریاب آخر راز جانان
که جان خواهد بدن در راز جانان
محقق پیش از آن کاینجا بمیرد
سزد کین سر معنی یاد گیرد
نمیرد جان که جانان دیده باشد
حقیقت آنکه صاحب دیده باشد
نمیرد جان عاشق در حقیقت
دلی رجعت کند او از طبیعت
نمیرد جان عاشق بیشکی باز
نیابد آخر و انجام و آغاز
نمیرد جان عاشق در دم مرگ
ولی جز حق کند مر جسم خود ترک
نمیرد جان عاشق آخر کار
حجاب اینجا براندازد بیکبار
نمیرد جان عاشق تا بدانی
بخاصه آنکه باشد در معانی
نمیرد جان عاشق زنده باشد
چو خورشیسدی یقین تابنده باشد
نمیرد جان عاشق در صفاتش
در آخر باز یابد عین ذاتش
نمیرد جان عاشق باز بین دوست
برون آید حقیقت مغز از پوست
دل عاشق نمیرد اینست رازت
که گفتم در یقین است عشقبازت
بخواهی مرد لیکن تا بدانی
ولی رجعت کند از زندگانی
حقیقت نیست مرگ عاشقانش
که پیش از مرگ میرند این بدانش
که پس دم مردگی باشد یقین است
که هر دم مردنی در هر کمین است
تو ایندم مرده در عین صورت
ز سر تا پای در عین کدورت
تو ایندم مرده و می ندانی
تو پنداری که همچون زندگانی
بمیر از خویش تا یابی رهائی
که چون مردی ز خود عین خدائی
بمیر از خویش پیش از مرگ اینجا
حقیقت خوی بد را ترک اینجا
کن ایدل تا حقیقت زنده مانی
یقین در جزو و کل تابنده مانی
چو خورشیدی که بیرون آید از جیب
سحرگاهان ز صبح عشق بی ریب
شکی نبود در اینمعنی و دریاب
بمیر از خویش و سوی یار بشتاب
خوشا آندل که پیش از مرگ میرد
دل و جان هر چه باشد ترک گیرد
خوشا آندم که دلدارش در اینجا
کند در عاقبت بردارش اینجا
حقیقت این بیان تا چند گویم
توئی پیوند تا پیوند جویم
تو خود اینجا حقیقت آمدستی
ز بالا در حقیقت سوی پستی
تو خود چون آمدی خواهی شدن باز
ندیده باز هم انجام و آغاز
همه در تو چنان گمگشته اینجا
که سر موئی نباشد رشته اینجا
درون جمله و بیرون گرفتی
حقیقت ذاتی و بیچون گرفتی
هر آنکو دید رویت همچو حلاج
کنیش اندر بلای عشق آماج
هر آنکو رویت اینجا باز دیدست
خود اندر عین غوغا راز دیدست
سر عشاق در میدان چو گویست
فتاده اینهمه در گفتگویست
سر عشاق در میدان فکندی
چو گوئی در خم چوگان فکندی
ترا این عشقبازی آخر کار
بود کمتر که عاشق را ابردار
کند هر کس که بیند رویت ایجان
کنی بردارش اندر کویت ایجان
زهی عشق و زهی کار و سرانجام
که باید خورد خون دل از این جام
نه بس چندین که خون خوردیم از تو
که دایم صاحب دردیم از تو
که آخر چون شویم اندر سوی گل
زهی فرجام کین سرست حاصل
بمردن چند در شوریم اینجا
باخر جمله در گوریم اینجا
حقیقت مرغزاری صعبناکست
که ما تخمیم کشته سوی خاک است
اگر چه تخم ما در زیر این خاک
شود چه بر دهد ای صانع پاک
چنان عطار در حیرت فتادست
دمادم اندر این سیرت فتادست
دمی اندر یقین عطار خاکست
دمی دیگر حقیقت جان پاکست
دمی خوف و رجا آید پدیدار
دمی عین لقا آید بدیدار
دمی اسرار بیچون رخ نماید
بگوید ذوق جان و دل فزاید
دمی دیگر شود از جان و دل پاک
براندازد حجاب آب با خاک
دمی دیگر کند از جان جدائی
رسد بیشک حقیقت در خدائی
دمی اندر گمان باشد حقیقت
گهی عین العیان باشد طریقت
یقین داند که خبر و شر هم از تست
حقیقت جسم و جان و ایندم از تست
فنا گردان تو مر عطار از خویش
حجابش جملگی بردار از پیش
یقین عین الیقینش باز بنمای
در عین الیقینش باز بگشای
بیکدم دار او را قائم الذات
که تا کل دم زند از عین آیات
چو او دیدست ذات قل هوالله
از آن گفتست موجود هوالله
هواللهی توئی دانای اسرار
حقیقت مر توئی بینای اسرار
تو بودی من نبودم هم تو باشی
درون ریش من مرهم تو باشی
تو میدانی که ریشم در درونست
نیارم گفت تو دانی که چونست
ز فضلت مرهمی نه بر دل ریش
حجابش جملگی بردار از پیش
یقین عین الیقینش باز بنمای
در عطار مسکین را تو بگشای
تو سلطان و حکیمی و خدائی
حقیقت دردمندان را دوائی
دوای درد هر بیچاره دانی
علاج دردمندان را تو دانی
مرا دردیست این دردم دوا کن
طبیبم چون توئی دردم شفا کن
دوای دردمندان هستی ایجان
دوائی کن مرا زین درد برهان
دوای درد عشاقی حقیقت
دوائی کن طبیبا زین طبیعت
چنان مجروح درد دوست گشتم
که در مغز حقیقت پوست گشتم
تو دردم داده درمانم از تست
حقیقت درد هر درمانم از تست
ندارد درد من درمان در اینجا
مکن از خانه بر درمان در اینجا
که رنجور و ضعیف و ناتوانم
دوای درد خود جز تو ندانم
چنان در درد عشقت زار ماندم
که تن مجروح و دل افگار ماندم
تو ایجان جهان چون درد دادی
مرا بر جان و دل دردی نهادی
در آخر دردم اینجا کن دوا باز
که تا یابد وجود من صفا باز
مرا زان شربتی کان وصل خوانند
که جز آن عاشقان چیزی ندانند
مرا زان شربتی ده از وصالم
که تا من بیش از این چندین ننالم
مرا زان شربتی ده ایدل من
که تا وصلی شود مر حاصل من
مرا زان شربت عشاق باید
که کلی راحتی در دل فزاید
مرا زان شربتی ده در نهانی
که مر جانم شود عین العیانی
مرا زان شربتی ده تا شفایم
بود در آخر و بنما لقایم
یکی پرسید از آن منصور آفاق
که چه به مرد را ای درد عشاق
دوای عاشقان جانا چه باشد
طبیب عاشقان آنجا که باشد
جوابی داد آن سلطان اسرار
که درد عشق را درمانست دیدار
دوای درد جانان روی جانان
کسی کافتاد کاندر کوی جانان
دوای عشق اینجا بی دوائی است
وفای قربت اینجا بیوفائی است
دوای عشق درد وصل درمانست
که جانان عین درد و عین درمانست
دوای درد جانانست اینجا
که هم او درد و هم درمانست اینجا
دوای درد جانان خود کند باز
بوقتی که حجاب از خود کند باز
حجاب از روی اگر برداردت کل
شود درمان ز رویش رنج و هم ذل
اگر پرده براندازد ز دیدار
شود درد دل اینجا ناپدیدار
اگر پرده براندازد ز رویش
شود درمان دلم از رنج کویش
دوای درد خود هم او کند او
تمامت عاشقان را بشکند او
نیایی مزد را تا جان نبازی
دل و جان بر رخ جانان نبازی
نیایی مزد را تا نشکند باز
ترا زین نقش شش در پنج و در چار
نیایی مزد را تا ریخت اینجا
فنا گرداند اندر دید یکتا
دوائی باد ازینجا درد جان است
در آخر بیشکی عین العیانست
نمی بینی تو آن اسرار منصور
که شد در جمله آفاق مشهور
مر آن دردی که بر جانش در آید
در آخر ماه تابانش برآید
دوا شد درد جانان در بر او
که جانان بود در جان رهبر او
دوا شد درد جانان پیش آنماه
وصال از درد اینجا یافت ناگاه
وصال از درد و درد اندر وصالست
تو پنداری که آن عین وبال است
وصال از درد جانان در کند باز
ز درد آید همی درمان پدیدار
وصال از درد اینجا می نبینی
در آخر خویش فردا اینجا بینی
وصال از درد جانان باز یابی
ز درد آخر حقیقت راز یابی
وصال از درد جانان دان حقیقت
که بنماید وصال از دید دیدت
وصال از درد می آید پدیدار
هر آنکو مردمی آید پدیدار
وصال عاشقان در درد باشد
کسی کو در عیان کل فرد باشد
وصال عاشقان در دست دریاب
تو داری جوهر اندر دست دریاب
وصال عاشقان دردست و رنجست
باخر جوهر اسرار گنجست
وصال عاشقان چون درد باشد
باخر یار در جان فرد باشد
وصال و درد باشد با هم ای یار
مگو این سر تا با ناجنس بسیار
وصال و درد با هم در یکی اند
حقیقت هر دو اعیان بیشکی اند
وصال و درد جانان هر دو بگزید
کسی کو واصل اندر درد او دید
وصالش درد شد آنگاه درمان
حقیقت درد تو شد عین درمان
چو منصور از حقیقت جان و سر باز
هر آن زخمی که بر جانت زند ساز
اگر چه دیگران در عین پندار
ندیده سر او چندی خبردار
که او اندر چه بود و راز دیده
حقیقت وصل آن شهباز دیده
حقیقت و اصلان در پای دارش
همی دیدند این سر پایدارش
که دست و پا و سر در سر بینداخت
میان عاشقان بس سر برافراخت
سرش سر بود و سر پیدا نموده
حقیقت خویشتن غوغا نموده
وصالش بی فراق و درد درمان
شد آخر جسم رفت و ماند جانان
وصالش آمده کل درد رفته
وز اینجا تا بدانجا فرد رفته
وصالش آخر اینجا دست داده
ز سر پیچیده عشق از دست داده
چنان اندر وصال شاهباز او
یقین شد زانکه بودش شاهباز او
چنان اندر وصال شاه کل شد
اگر چه در بلای عشق کل شد
چنان اندر وصال شاه دیدار
عیان دریافت و زو شد ناپدیدار
چنان در وصل جانان یافت خود را
که مر گمکرد مر اینجا احد را
وصال شاه اینجا آشکارست