ولیکن وصلش اینجا پایدار است
وصال شاه دید و جان جان شد
دل و جان باخت با سر بی نشان شد
وصال شاه میجویند جمله
یقین از وصل میگویند جمله
وصال شاه آن یابد یقین باز
که سر در بازد از عین الیقین باز
وصال شاه آن یابد ز دنیا
که مر چیزی نیابد عین مولی
وصال شاه آن یابد که در راز
یکی داند همه در قرب و اعزاز
وصال آن دید کز در گذشت او
حقیقت نور خود را در نوشت او
وصال آن دید کاندر او فنا شد
ز عین لا اله اعیان لا شد
وصال آن دید چون منصور اینجا
که کلی دید عین نور اینجا
وصال آن دید چون منصور الحق
ز عین لا زد اینجا دم اناالحق
وصال او دید اینجا همچو او باز
که بگذشت از اوجود و گشت سرباز
وصال آن دید الاالله آن شد
که اینجا همچو او عین العیان شد
وصال آن دید اینجا از یقین او
که چون منصور آمد پیش بین او
وصال آن دید کاندر جزو و کل باز
همه خود یافت با انجام و آغاز
وصال شاه یاب ایدل چو منصور
از او چون بستدی اینجا تو مشهور
ترا منشور عشق او دادت اینجا
ز غم کردت بکل آزادت اینجا
ترا منشور عشق او داد بنگر
درونت گنج جان آباد بنگر
ترا منشور از او و گنج از اویست
باخر کارت از وی کل نکویست
ترا منشور عشق ای راز دیده
از او این قرب آخر باز دیده
ترا منشور از او شد آشکاره
همه ذرات در تو شد نظاره
ترا منشور کل دادست منصور
وز این منصور خواهی گشت منصور
ترا منشور کل داد از حقیقت
نمود اینجایگه کل دید دیدت
ترا منشور او در عین لا داد
در آخر مر ترا عز و بقا داد
ترا منشور او چون هست اینجا
رسیدی تو بکل در قربت لا
ز منشورش دم کل میزنی باز
یقین دیدی از او این عزت و ناز
ز منشورش دم جانان زن اینجا
که گردونست ارزن پیشت اینجا
ز منشورش حقیقت باز دیدی
همه اندر شریعت باز دیدی
ترا ایندم از او دیدار پیداست
تو پنهان گشته و کل یار پیداست
ترا ایندم از او باید زدن دم
که میگوید ترا سر دمادم
ترا ایندم از او باید زدن کل
که تا بیرون شوی از عین این ذل
ترا آمد از او ایندم یقینست
که او در جانت آمد پیش بینست
از او زن دم که آدم این بدیدست
مگو چندین که او چندین پدیدست
از او دم زن حقیقت پایدارش
سر خود باز اندر پای دارش
از او دم زن وز او میگو سخن تو
همی کن فاش اسرار کهن تو
از او دم زن که در عین العیانی
ببازت جان که در وی جان جانی
از او دم زن وز او مگذر زمانی
وز او بردار هر دم داستانی
از او دم زن تو اندر کل حالت
که ناگاهی رسانت در وصالت
از او دم زن که عین بودی گردی
چو او در عاقبت معبود گردی
از او دم زن که او اندر دم تست
حقیقت همدم و هم آدم تست
از او دم زن وز او میگوی دائم
دوای درد از او می جوی دائم
از او دم زن چو زآندم آمدستی
ز عین او تو همدم آمدستی
از او دم زن تو در اعیان او باش
از او پیدا شدی پنهان او باش
از او دم زن که او جان و دل تست
حقیقت وصل کز زو حاصل تست
از او دم زن که تا زو حق شوی تو
از او در آخر جان حق شوی تو
از او دم زن در اینجاگه فنا گرد
اگر هستی چو او مر صاحب درد
از او دم زن که جانان رفت تحقیق
حقیقت درد و هم درمانست توفیق
ترا چون پیر کل منصور آمد
ز سر تا پایت اینجا نور آمد
ترا در نور خود داد آشنائی
رسیدی باز در عین خدائی
ترا در نور خود او راه دادست
در اینجایت دل آگاه دادست
ترا در نور او باید شدن پاک
که تا واصل شوی در حقه خاک
ترا در نور او باید شدن دل
که در آخر شوی از وصل واصل
ترا در نور او باید شدن جان
که تا جانت شود در وصل جانان
ترا از نور او وصل است پیدا
حقیقت رفته فرع و اصل پیدا
ترا از نور او اینجا یقین است
دل و جانت ز نورش پیش بین است
ترا از نور او وصل است در جان
از آن رو میکنی زو نص و برهان
ترا از وصل او دیدار شاه است
که او شاهست و دیدار اله است
ترا از وصل او شد رنج اینجا
بدستت داد بیشک گنج اینجا
ترا در وصل او تحقیق فاش است
که اسرار عیان بی منتهاش است
تو چون از وصل او دیدی رخ او
بگفتی اندر اینجا پاسخ او
ز وصلش اندر اینجا سرفرازی
در آخر چون سر و جانت ببازی
سرو جان پیش وصلت می ببازم
که از تو در حقیقت سرفرازم
سرو جان پیش وصلت باخت خواهم
با عیان تو کلی تاخت خواهم
مرا از وصل تو اصل است موجود
نمودستی مرا دیدار مقصود
مرا از وصل تو جانست شادان
که هم جانی در او هم ماه تابان
مرا از وصل تو اعیان الا است
حقیقت بود تو اینجا هویداست
مرا از وصل تو جان دید رویت
ز وصل آمد چنین در گفتگویت
ز وصلت گفتگو کردست آغاز
که دیدست از رخت انجام و آغاز
ز وصلت گفتگو آورد اینجا
که از وی شد حقیقت فرد اینجا
ز وصلت جملگی اسرار گویم
همه با تو یقین ای یار گویم
ز وصلت جز تو چیزی می نبینم
که از دید تو در عین الیقینم
ز وصلت این معانی جوهر ایدوست
برون آورده ام چون مغز از پوست
ز وصلت در درون بحر رازم
که پرده کرده ز اسرار بازم
چنانم پرده از رخ باز کردی
مرا کل صاحب اینراز کردی
که جانم از تو بود و در تو گم شد
مثال قطره در دریای گم شد
ز بودت باز دیدم بودت اینجا
حقیقت چون توئی معبودت اینجا
تو مقصودم بدی در جان و در دل
مرا مقصود از روی تو حاصل
تو مقصودم بدی در آخر کار
که تا پرده بگرفتستی ز رخسار
تو مقصودم بدی و رخ نمودی
در اینجاگه رخ فرخ نمودی
تو مقصودم بدی در اصل جمله
که خواهی بود آخر وصل جمله
تو مقصودم بدی از روی تحقیق
مرا بخشیدی اینجاگاه توفیق
تو مقصودم بدی در آخر ایجان
مرا کردی بکل خورشید تابان
تو مقصودم بدی ایندم در الا
که کردی مر مرا اینجا تو یکتا
ز عین دید خود دیدار بودست
منم ایندم نمودار نمودست
منم در عین لای او بمانده
بیک ره دست از خود برفشانده
توئی اعیان من کل آشکاره
که خواهی کردنم جان پاره پاره
تو چون خود را چنان کردی مرا هان
که حاجت نیست اندر شرح و برهان
جمال بی نشانت آشکارست
همه جانها ترا اندر نظارست
جمال بی نشانت در فشانست
حقیقت قل هوالله زان نشانست
جمال بی نشانت هست موجود
تمامت از تو میجویند مقصود
جمال بی نشانت چون نمودی
همه دلها بیک ره در ربودی
جمال بی نشانت راحت جانست
که اندر پرده پیدا و پنهانست
جمال بی نشانت راحت جانست
که اندر پرده پیدا و پنهانست
جمال بی نشانت قوت روحست
خوشا آنکس کش این فتح و فتوحست
جمال بی نشانت کعبه دل
بود کاینجاست مقصودم بحاصل
جمال بی نشانت خویش بنمود
مرا اسرارها از پیش بنمود
جمال بی نشانت شد دوایم
از آن از دیدنش عین بقایم
جمال بی نشانت دیدم اینجا
از آن در عشق در توحیدم اینجا
جمال بی نشانت دیده ام باز
از آن رو گشته ام در عشق ممتاز
جمال بی نشانت دیده ام ذات
از آن دیدار جان شد جمله ذرات
جمال بی نشانت راز دیدم
از آن ذات تو اینجا باز دیدم
جمال روشنست اینجا حقیقت
ولیکن در نمودار شریعت
جمالت آفتاب لایزالست
دل عشاق از او اندر وصالست
جمالت تافتست اینجای نوری
دلم انداختست اندر حضوری
جمالت را حضور جان بدیدم
چو خورشیدی دلم تابان بدیدم
جمالت فتنه جانست در دید
کز اینجا میتوانم یافت توحید
جمالت باز دیدم در عیان من
از آنم گشته بی نقش و نشان من
جمالت دیدم اندر عین اشیا
که چون نور است اندر جمله شیدا
جمالت دیدم اندر نور خورشید
از آن تابان شده منشور خورشید
جمالت دیدم اندر روی مهتاب
که تابانست از او نور جهانتاب
جمالت دیدم اندر مشتری من
بجان و دل شدستم مشتری من
جمالت دیدم اندر عین ناهید
بدادم جان و گشتم نور جاوید
جمالت دیدم اندر عرش و کرسی
کزان تابانست در جان روح قدسی
جمالت دیدم اندر لوح دیدار
مرا زین جایگه شد نور دیدار
جمالت دیده ام اندر قلم من
از آن حیران شدم اندر عدم من
جمالت دیدم اندر هر نجومی
از آن تابان شده هر جا علومی
جمالت دیدم اندر عین آتش
از آن آتش شده پیوسته سرکش
جمالت دیدم اندر نفخه باد
که عالم کرده است از شوق آباد
جمالت دیدم اندر آب روشن
از آن کرده بهر جاگاه گلشن
جمالت دیدم اندر کون تحقیق
مکان دریافته از عین توفیق
جمالت در همه اشیا عیانست
بجز واصل مر این را خود که دانست
جمالت ذات و ذاتت در صفاتست
ترا کل قل هوالله نور ذاتست
زهی ذات تو اینجا بود جمله
حقیقت مر توئی مقصود جمله
عیان شد ذات تو در جان من پاک
از آن افتاده ام در عین ناپاک
عیان شد ذات تو تا من بدیدم
عیانت را از آن من ناپدیدم
عیان ذات تو تا راز دیدم
ز ذات انجامت و آغاز دیدم
تو لائی عین الا الله خوانند
ترا مر عاشقان جز تو ندانند
تو لائی در همه موجود گشته
تو مقصودی از آن معبود گشته
تو لائی مر ترا الله دیدم
ترا اعیان الا الله دیدم
دل و جان هر دو حیران تو مانند
کواکب جمله گردان تو مانند
همه پیدا بتو عین پنهان
همه جانها بتو تو مانده بیجان
همه پیدا بتو تو ناپدیدار
ز صورت نقطه در دید پرگار
چنان پنهانی از دیدار جمله
که میدانی ز خود اسرار جمله
ترا جویان شده ذرات در دید
که میخواهند اندر عین توحید
رسندت کل رسیده می ندانند
از آن حیران و سرگردان بمانند
توئی جز تو کسی نبود که دانم
از آن غیری ندیدم زان ندانم
حقیقت بود اشیائی همیشه
که بر جائی همه جائی همیشه
ز غیر خود ندیده در حقیقت
ز سیر خود بدیده در طبیعت
نه از کس زاده و نی کس از تو
یکی می بینیش پیش و پس از تو
یکی میدانمت در جوهر ذات
بتو پیدا حقیقت جمله ذرات
صفاتت فیض و فضل از نور دارد
از آن هر ذره منشور دارد
نهان از دیده و دیده تو
حقیقت در همه گردیده تو
نهان از جمله و جمله از تست
عیان از تست و هر ذره ترا جست
ندیدت هیچ کس جز آنکه دیدار
نمائی مر ورا او ناپدیدار
کنی بود وجودش جمله در خویش
حجابش آنگهی برداری از پیش بخود
راهش دهی اینجا یقین باز
نمائی تو ورا انجام و آغاز
کمالت کی بباید عقل اینجا
اگر چه میکند صد نقل اینجا
چنان در تست عقل اینجا ربوده
که گفتست از تو و از تو شنوده
عیان سر توحیدت بسی گفت
حقیقت او هم از دیدت بسی گفت
بسی در راه بودت روز و شب تاخت
ندیدت روی و آنگه خود بینداخت
چنان انداخت مر خود را به تسلیم
که افتادست اندر ترس و در بیم
ره تو بی نشان و بی مکان بد
از آن در دید دیدت بی نشان شد
نشان می جست اندر بی نشانی
نبودش راز اینجاگه نهانی
چو او را می ندید از پیش وز پس
فرو ماند اندر این گفتارها بس
کجا یابد کمالت عقل و ادراک
که هر دو سرنگون افتاده در خاک
ترا چون یافت عشق راز دیده
وصال تو هم از تو باز دیده
ز تو پیدا و هم از تو زده دم
حقیقت در درون جان آدم
بتو موجود و لاموجود بوده
ز بود تو حقیقت بود بوده
ترا اینجا ندیدت آخر کار
هم اندر تو شده او ناپدیدار
کمالت در جمال لامکان دید
حقیقت خویش در کون و مکان دید
نمودم زد که عشقم همدم تست
حقیقت او ز بحرت شبنم تست
جمالت یافت منصور از یقین باز
فدا شد اندر اینجا جان و سرباز
تمامت انبیا حیران ذاتت
ملائک جمله سرگردان ذاتت
نه راه از پیش و نی از پس چگویم
کنم اینجایگه یا بس چگویم
دل و جان هر دو داری تو در اینجا
ز بود خود خبر داری در اینجا
چه جویم چون توئی در جان و در دل
مرا مقصود از دید تو حاصل
چو پیدائی درون جان حقیقت
کجا گنجد مرا اندر طبیعت
تو بنمودی جمال بی نشانی
فزودی هر نفس در من معانی
توئی با من منم در تو بمانده
سر و جان بر جمال تو فشانده
توئی با من منم در تو پدیدار
درون جان من تو ناپدیدار
درونم با برونم بگرفته با دوست
توئی مغز و منم درمانده در پوست
درون داری برون بگرفته از پوست
حقیقت هست دیدم این ابا دوست
توئی در پیش ذات تو نگنجد
دو عالم نزد تو موئی نسنجد
چو ذات تست مستغنی ز عالم
تو در جانی فکنده نفخه دم
دل و جان روشن از اسرارت آمد
از آن سر مست در بازارت آمد
در این بازار جز رویت ندیدست
از آن اندر کمال تو رسید است
ترا دید و بجز کس نبیند
توئی در جملگی زان کس نبیند
ترا دید و ترا بیند حقیقت
از آندم میزند اندر شریعت
جمالت یافت اندر پرده جانا
از آن شد در عیان کل توانا
زهی پرده برافکنده ز رخسار
درون جان شده در من پدیدار
چه وصفت گویم ای موجود بیچون
که گردانست از شوق تو گردان
فلک بسیار تک زد سالها او
ز تو بسیار دیده حالها او
ولی در قربتت کی راه یابد
چو جان او کی دل آگاه یابد
اگر شمس است سرگردان ذاتت
شده گردونت در دید صفاتت
اگر ماهست در شوقت گدازست
گهی در شیب و گاهی بر فراز است
اگر نجم است هر یک در ره تو
همی بوسند خاک درگه تو
اگر عرشست گردانست دائم
همی اندر تو حیرانست دائم
اگر لوح است از تو می چه خواند
که هم در این قلم چیزی نداند
اگر کرسی است کرسی رفته از پای
عجائب او فرو ماندست بر جای
اگر هم نیز دیدار بهشتست
بجز تو دید خود اینجا بهشتست
اگر هم دوزخ است از ذوق سوزانست
ز عشقت دائما در خور فروزانست
اگر نارست در نارست بیشک
فتاده دائما در شعله و تک
اگر بادست جز بادی ندارد
بجز تو هیچ آبادی ندارد
اگر آبست در راهت روانه
همی گردد در اینجا از بهانه
اگر خاک است بر سر خاک دارد
درون جان و دل بر خاک دارد
اگر کوهست کوه غم ورا هست
از آن شد ریزه ریزه گشته آن است
اگر بحر است در شور و فغانست
هم از دریای فضلت می ندانست
کجا داند رهی در سوی تو برد
وگر بردست در درگاه تو مرد
کجا یارد کس از تو دم زدن باز
مگر منصور کو گشتست جانباز
جلالت سوخت اینجا جان عشاق
ز تست این زمزمه در کل آفاق
جلالت سوخت مشتاقان درگاه
از آن کافتاده اینجاگه ابر راه
جلالت سوخت مر ذرات تحقیق
اگر چه رخ نمودستی ز توفیق
مرا بنمای مر کلی جمالت
که تا سوزان شوم اندر جلالت
بسوزانم که مشتاقم حقیقت
نمیخواهم مر این نقش طبیعت
بسوزانم اگر چه سوختستم
که سر عشق تو آموختستم
بسوزانم که کل گردانیم تو
که راز اینجایگه میدانیم تو
وصالت را خریدارم بدین جان
از آن افتاده ام مدهوش و حیران
اگر چه مستم از شوق جمالت
شدستم گشته در عین وصالت
شدستم کشته چون منصور اسرار
مرا آویختی اندر سر دار
مرا بردار کردستی حقیقت
که دیدستم ز ذاتت دید دیدت
یقین توحید تو من فاش گفتم
از آن این جوهر اندر ذات سفتم
منم مست و توئی هشیار گشته
کنون از جسم و جان بیزار گشته
بخواهی کشتنم آخر که دانم
در اینجا گشت راز تو عیانم
فنا کن بود من تا تو بمانی
مکن مستم فنای کل تو دانی
بخواهی کشتنم در خاک کویت
از اینم دائما افتاده سویت
فنا کن تا بقا یابم ز تو باز
تو دانائی درون ایصاحب راز
بجز توحید ذاتت می ندانم
از آن من دائما توحید خوانم
چو دیدم اندر اینجاگاه مردید
ترا کل زان همی گویم ز توحید
مرا تا جان بود توحید گویم
ترا در عین آن توحید جویم
یکی ذاتست توحید تو ما را
عیان در دید آن دید تو ما را
اگر چه گم نکردستم ترا من
که میدانم ترا عین لقا من
نکردم هیچ گم تا من بجویم
بصورت زان ز معنی تو گویم
یکی ذاتست پنهان از تمامت
بهر دم میکند در جان قیامت
یکی ذاتست اینجا آشکاره
یقین در خویشتن از خود نظاره
یکی ذاتست این برهان نموده
همی اسرار از قرآن نموده
یکی ذاتست کل پنهان و پیدا
مرا در جان و دل کلی هویدا
وصال ذات تو دیدم در اینجا
شدم در ذات تو ایدوست یکتا
تو من من تو در این معنی چگویم
توئی ظاهر کسی دیگر چه جویم
تو هستی ظاهر و باطن تو داری
تو داری مر ترا پاسخ تو داری
یکی بیچون و بی مثلی و مانند
نداری یار و خویش و زوج و فرزند
همه از تو تو از خود دیده رازت
بخود گفته حقیقت جمله بازت
نبینم غیر تو چون کل تو بودی
که دائم بوده و بودی و بودی
زهی اسرار تو مشکات ارواح
مرا از جان و دل نورست مصباح
ز روزنهای مشکاتی هویدا
از آن نور تو شد در جام پیدا
یکی جام عجائب ساختستی
ز بود ذات خود پرداختستی
یکی جامست پر نور حقیقت
در آن موجود بیشک دید دیدت
یکی جامست در وی ذات پاکت
عیان بنموده زو آیات پاکت
یکی جامست نور پاکت ایذات
همی رانی در اینجا عین آیات
درون جام راح کل نمودی
حقیقت جام دیدم هم تو بودی
درون جام هستی نور روشن
بتابیده عیان در هفت گلشن
ز نورت پرتوی در کائناتست
از آن پیوسته امکان ثباتست
مزین کرده زین جاوید افلاک
بسر گردان شده پیوسته در خاک
ز نورت فیض دارم هر چه دیدم
بجز تو هیچ در اشیا ندیدم
درون جان مرا کردی مزین
ز نور تست هر ارواح روشن
درون جام دارد روشنائی
از آن در وی جمالت مینمائی
جمال خویش بنمودی تو در جام
از آن دیدم رخ خوبت سرانجام
درون جام بنمودی عیانی
درون جام دیدم تن نهانی
جمال خویش بنمودی یقینت
در این جام حقیقت پیش بینت
دل عطار مست جام عشقست
شده آغاز در انجام عشقست
نمودستی رخت در جام عطار
یقین گشتست سرانجام عطار
ز تو عطار باشد مست این جام
حقیقت گشت خود بیند سرانجام
ز تو واقف شده واصف شده باز
ندیده در درون انجام و آغاز
بنورت روشنائی یافت اینجا
ز بود خود خدائی یافت اینجا
نظر کل کرد اندر جسم و جانم
از آن بسپرده مر اسم جانم
بدیده مر ترا در سینه خویش
درون تو توئی دیرینه خویش
وصالت را طلب کردم ز هر کس
چو دیدم جملگی بودی تو خود بس
تو بودی در درون خویش پیدا
فکنده در درون این شور و غوغا
طلب میکردمت اندر جدائی
که تا دریافتم از آشنائی
طلب میکردمت تا باز دیدم
نه گم بودی ولی در تو رسیدم
طلب از من بد و من طالب ایجان
تو بودی در حقیقت غالب ایجان
طلب هم از تو بود و من بدم هان
تو میگفتی حقیقت شرح و برهان
کنونت در یقین چون باز دیدم
نه گم بودی ولی در تو رسیدم
دل عطار مسکین را نگهدار
دو روزی دیگرش اینجا میازار
دل عطار مرغ دامت آمد
از آن مسکین چنین در کارت آمد
دلم حیران دام ای دام هم تو
حقیقت دولت و هم کام هم تو
در این دام توام در شادکامی
که میدانم که تو مرغ و تو دامی
در این دام توام من راز دیده
که من دام توام ای باز دیده
همه در دام تو هستند گرفتار
نمیدانندت ای دانای اسرار
یقین شد بر دل عطار این دام
که بیرون آید از دامت سرانجام
مر این مرغ دلم تا کشته گردد
میان خاک و خون آغشته گردد
بکش این مرغ اگر خواهیش کشتن
یقین مرغ از تو کی خواهد گذشتن
بکش مرغ دلم ایجان تو دانی
بکش کین کشتنستم زندگانی
مرا این کشتن تو زندگانی است
حقیقت مر حیات جاودانی است
چنانت دیده ام انجام و آغاز
که خواهم کشتن اینجاگاه سرباز
دم ذاتت زنم در سر اعیان
از آنم برتر از خورشید تابان
دم ذاتت زنم در سر توحید
نه بینم بعد از اینم جز در این دید
تو در جانی کجا جویم ترا من
چو تو هستی کرا گویم ترا من
تو در جانی چنین غوغا فکنده
مرا در قربت الا فکنده
تو در جانی چنین اسرار گفته
ز خود گفته چنین در خود شنفته
تو در جانی و عطار از تو موجود
حقیقت خود تو مقصود و تو موجود
از آن جز تو نخواهم دید غیری
که جز تو من ندارم هیچ سیری
بتو روشن شده جان و جهانم
از آن از غیر اینجا من جهانم
ندیدم غیر تو بود تو دیدم
ز آن مر بود تو گفت و شنیدم
ندیدم غیر تو جانا جز ایدل
همه از تست اینجاگاه حاصل
نه کس در پرده تو راز برده
نه کس از تو نشانی باز برده
تو اندر پرده و جمله طلبکار
در آخر پرده بردرای ز اسرار
یکی ذات دوئی عین صفاتت
کنی مخفی همه در نور ذاتت
یکی ذاتی دوئی اینجا نداری
از آن پیدا شده الا تو داری
ز لا موجودی و الا حقیقت
ز الا الله دیدم دید دیدت
ز الا الله می بینم نشانت
از آن میگویم این شرح و بیانت
ز الا الله می بینم دل و جان
ترا ای ماهر و خورشید رخشان
ز الا الله دیدم مر ترا باز
ندیدم جز ترا آنجام و آغاز
حقیقت بیشکی هر دو جهانی
حقیقت سر پیدا و نهانی
بجز تو هیچ اینجا غیر نبود
حقیقت کعبه و هم دیر نبود
تو تا بنموده این کعبه جان
همه ذرات گرد اوست گردان
در این کعبه جلال تست پیدا
یقین نور جمال تست پیدا
در این کعبه همه روی تو بینم
همه ذرات گرد سوی تو بینم
همه در کعبه اند و کعبه جویان
همه در کعبه وصل تو پویان
همه در کعبه اینجاگه رسیده
جمالت را در آن کعبه ندیده
در این کعبه جمال جاودانی است
درونش هم نشان بی نشانی است
در این کعبه تمامت وصل یابند
ترا آخر در اینجا اصل یابند
جمال کعبه اینجاگه نمودی
دل خلقی ز دیدارت ربودی
از این کعبه نمودستی جمالت
شده تابان در او نور جلالت
از آن نور است کعبه پاک و روشن
از آن عکسی شده هر هفت گلشن
حقیقت سالکان اندر طوافند
جمالت را از آن در عشق لافند
توئی در کعبه و چیز دگر نیست
بجز واصل در این کعبه خبر نیست
همه ره کرده در کعبه رسیده
جمالت را در آن کعبه ندیده
همه اندر طواف و کعبه در جوش
یقین در راه هم گویا و خاموش
کسی در وصل کعبه راه یابد
که در کعبه جمال شاه یابد
جمال شاه بیشک در درونست
حقیقت عشق اینجا رهنمونست
حقیقت عشق اینجا در کند باز
بیابی تو جمال خود باعزاز
پس آنگه در سوی کعبه شتابی
جمال شاه اینجاگه بیابی
ولیکن راه هر کس نیست اینجا
مگر آنکو بود در عشق یکتا
کسی در کعبه ره دارد حقیقت
که رشته باشد از عین حقیقت
کسی در کعبه ره دارد یقین او
که باشد بیشکی عین الیقین او
کسی در کعبه روی شاه بیند
که کلی نور الا الله بیند
کسی در کعبه دارد وصل جانان
که کلی دیده باشد اصل جانان
کسی در کعبه جان پیش بین شد