" rel="stylesheet"/> "> ">

تمامی اشیا از یک نور واحدند - قسمت هفتم

چو یک قطره سوی دریای قلزم
همه رفتند و در عین الیقینند
ز ذات کل و اینجا پیش بینند
همه رفتند از اینجا باز رستند
حقیقت نیست گشته عین هستند
همه رفتند اندر عین الا
حقیقت باز دیدند جوهر لا
همه رفتند و میایند دیگر
دگر خواهد شد اینجا راز بنگر
همه واصل شدند اینجا ز دیدار
در اینجا بیشکی کل ناپدیدار
در اینمعنی که من گفتم شکی نیست
که در عین الیقین غیر از یکی نیست
در آن حضرت چو رفتی باز نائی
حقیقت آنزمان عین خدائی
در این سر ره بری دانای اسرار
بمیر از جسم خود وز عین پندار
بمیر از جسم پیش از مرگ اینجا
بکن عین بدی را ترک اینجا
تو اینجا ترک خود کن در حقیقت
بمیر از نقش این نفس و طبیعت
درون پرده پر شور است بنگر
باخر منزلت گورست بنگر
دمادم میرود زان هر معانی
که تا باشد که یک شمه بدانی
همه خواهیم رفتن در سوی خاک
نماند جاودان دوران افلاک
نماند جاودان کس سوی دنیا
ببیاد رفتنت از کوی دنیا
نماند جاودان کس سوی این جسم
نخواهد ماند جان و نیز مراسم
همه خواهیم رفتن سوی حضرت
در آن سر تا کرا بخشند قربت
در آن سر تا که را خوهند دادن
بهشت جاودان یا غل نهادن
یقین حال از دونیست اینجا
حقیقت نار یا جنات حورا
کسانی را که نیکی کرده باشند
نه همچون دیگران آزرده باشند
بطاعت جان خود کرده مصفا
بهشت جاودان یابند فردا
بهشت جاودان جای نکوکار
بود فردا مر این سر را نگهدار
کسانی کین بهشت جاودانی
طلبکارند اندر زندگانی
طلبکار بهشت جاودانند
حقیقت مر طلبکار جنانند
بتقوی و کم آزاری و طاعت
بسر بردند در عین سعادت
شب تاریک اندر فکر بودند
حقیقت روز و شب در ذکر بودند
نه شب خواب و نه شان در روز آرام
طلبکار بهشت اند و دلارام
ز بهر جنت اینجا در وبالند
در اینجاگه طلبکار وصالند
در آن سر باز یابند این حقیقت
بهشت جاودانی بی طبیعت
بهشت آرزو هست ای برادر
بطاعت خوی کن بیخواب و بیخور
شود اجسام از شوقش بسوزان
چنین کردند اینجا نیک روزان
چنان مرخوی کن در طاعت حق
که باشد مر ترا جنات مطلق
در اینجا جنت و حور قصور است
بظاهر حالت ذوق و حضور است
بظاهر اندر اینجا هست جنات
حقیقت هم لقا و جوهر ذات
ولی بر قدر یابی تو ز دیدت
که مر نورست مر گفت و شنیدست
تو بشنفتی ولی نادیده تو
نظر کن سر اگر با دیده تو
تو از قول کلام این سر شنیدی
ولی جنات حورا را ندیدی
ترا گویند در اسرار اینجا
ز نار و جنت و دیدار اینجا
تو اندر مجلس عالی نشینی
یقین بشنو اگر صاحب یقینی
حقیقت گفتن و وعد و وعیدست
ولی اسرارشان هر کس ندیدست
ز بهر آنکه تا راهت نمایند
دل و جان سوی سوی درگاهت نمایند
در این درگاه راهی باز یابی
بود کاینجا همه اعزاز یابی
ولی چندان ترا اینجا خیال است
کجا یابی که آنجاگه وصالست
بقدر عقل از تو باز گویند
ترا بر هر صفت آن باز گویند
بقدر عقل خود یابی یقینت
اگر باشد دل اسرار بینت
بقدر عقل خود گر رهبری تو
ره شرع از حقیقت بسپری تو
بقدر عقل خود در عین تقوی
بیابی در عیان دیدار مولی
بقدر عقل خود در جوهر دل
شوی در راه حق یکذره واصل
بقدر عقل در جنات بینی
در آنجاگه نفس راحات بینی
بقدر عقل خود بینی تو دیدار
اگر باشی ز دیدت ناپدیدار
بقدر عقل خود در جستجوئی
از آن پیوسته اندر گفتگوئی
بقدر عقل خود از حق زنی دم
همیگوئی از او هر دم دمادم
بقدر عقل آدم میشناسی
ولی آدم کجا زان دم شناسی
بقدر خود یقین دانسته تو
چگویم چونکه نتوانسته تو
بقدر عقل خود در جوهر جان
نظر کن بیش از از این خود را مرنجان
بقدر عقل خود دریاب آن راز
که تا یابی ز حق انجام و آغاز
بقدر عقل خود دم زن تو از دوست
که میگوئی تو دایم جملگی اوست
بقدر عقل اینجا راه یابی
درون خویش را آنشاه یابی
بقدر عقل ره می برده تو
ولیکن همچنان در پرده تو
بقدر عقل اینجا گاه لافی
ولی اینجا نگشتستی تو صافی
بقدر عقل اینجا در یقینی
ولیکن داد کلی می بینی
بقدر عقل خود گوئی ز دیدار
ولی دانم نه مستی و نه هشیار
بقدر عقل خود گه سخن گوی
چو نتوانی تو بردن در سخن گوی
بقدر عقل میگوئی که یارت
درونم لیک جان ناپایدارت
بقدر خود توانی راه بردن
مر این راه بایدت از جان سپردن
بقدر خود توانی دوست دیدن
چنان کاینجا جمال اوست دیدن
بقدر خود تو ره بردی جلالش
که تا بوئی بیابی از وصالش
بقدر خود تو ره بردی دل و جان
که تا بنمایدت مر روی جانان
بقدر خود نظر کن سوی پرده
که خود هستی تو اینجا راه بردی
بقدر منزلت معنی ندیدی
حقیقت را تو از دعوی بدیدی
بقدر اندر چنین منزل نظر کن
دل خود را تو از خود هم خبر کن
خبر کن بیخبر خود از حقیقت
که اعیانست اینجا دید دیدت
خبر کن بیخبر خود را تو از دل
که مقصود تو اینجا هست حاصل
خبر کن بیخبر خود را تو از جان
که اینجا میتوانی یافت جانان
خبر کن بیخبر خود را ز معنی
که اینجا میتوانی یافت مولی
خبر کن بیخبر خود را تو از دوست
ز فرقم تا قدم مر جوهر دوست
خبر کن بیخبر خود را تو از یار
مگو این گر بدانی می نگهدار
خبر کن بیخبر خود را حقیقت
بدان کاینجای صورت دید دیدت
خبر کن بیخبر خود را تو از دید
که معنی توئی تو هست توحید
خبر کن بیخبر تا خود بدانی
همیگویم بتو کلی تو دانی
خبر کن بیخبر خود را و بشناس
مر این معنی بدان از عشق و مهراس
خبر کن بیخبر خود را از آن دید
یکی بین جمله را در سر توحید
خبر کن بیخبر خود را از آن ذات
که اینجا نقش گردد جمله ذرات
خبر کن بیخبر خود را از آن نور
که اینجا در دلش افتاد منصور
خبر کن بیخبر خود را از آن یار
که این سر کرد اینجا او پدیدار
خبر کن خویش را تا باز یابی
عیانی خویش از وی راز یابی
خبر کن خویش را زان راز دیده
که خود را بود اینجا باز دیده
خبر کن خویش را زان پاکیزه گوهر
که نزدش ارزنی آمد سراسر
خبر کن خویش زان اسرار جمله
که او دیدست اینجا یار جمله
خبر کن خویش را زان شاه درگاه
که دیده بود در اینجا گهت شاه
خبر کن خویش از آن پاکیزه ذرات
که دیده بود اینجا جوهر ذات
خبر کن خویش از او اینراز مطلق
که زد اینجا اناالحق او ابر حق
خبر کن خویش از او تا راز یابی
مگر اسرارش اینجا باز یابی
خبر کن خویش از او و راز بنگر
درون خویشتن را باز بنگر
خبر کن خویش از او و یاب اعیان
هم اندر او شو اینجاگاه پنهان
خبر کن خویش از او دیدار دریاب
درونت اوست دید یار در یاب
از او بشناس اینجا در وجودت
حقیقت عشق بنگر بود بودت
از او بشناس عشق اینجا ضرورت
رها کن همچو او اینجا تو صورت
از او بشناس عشق و راه بشناس
حقیقت از عیانش شاه بشناس
از او بشناس عشق و راهبر شو
چو اویی جسم و بی خوف و خطر شو
از او بشناس عشق و دل نگهدار
که می بنمایدت اینجا رخ یار
از او بشناس عشق و جان یقین کن
همه ذرات اینجا پیش بین کن
از او بشناس اینجا عشقبازی
سزد گر جان و دل چون او ببازی
از او بشناس عشق و جان برانداز
دل خود همچو شمع از شوق بگداز
از او بشناس عشق و در فنا شو
حقیقت محو کن خود کل خدا شو
از او بشناس عشق و خود تو در باز
چو او اینجایگه سر را برافراز
از او بشناس چون گشتی فنا تو
رسی در عزت و قرب و بقا تو
اگر چون او تو جان و سر ببازی
برآرد مر ترا این عشقبازی
اگر چون او تو جان در بازی اینجا
حقیقت صاحب رازی در اینجا
اگر چون او ترا این در گشاید
ترا اسرار همچون او نماید
دم سر اناالحق را زنی تو
حقیقت پنج از بن بر کنی تو
اناالحق گر تو خواهی زد چو منصور
حقیقت باش هان از جسم و جان دور
اناالحق گر تو خواهی زد در ایندم
بلا آید ابر جانت دمادم
اناالحق گر تو خواهی زد در آن دید
یکی باید بدیدن عین توحید
اناالحق گر تو خواهی زد در اینراز
از اول صورت و معنی برانداز
اناالحق تو خواهی زد در اینراه
مشو غافل چو الله باش آگاه
اناالحق تو خواهی زد در اسرار
حقیقت جای بینی بر سر دار
اناالحق گر تو خواهی زد چو حلاج
کند از تیر پرتابیت آماج
در این سر چون کنی گر راز دانی
بباید رفتنت از زندگانی
نیابند این معانی اهل صورت
حقیقت خاصه مر اهل کدورت
دلی باید که جمله دوست باشد
همه مغز یقین و پوست باشد
دلی باید که جمله راز بیند
همه در جوهر خود باز بیند
دلی باید که در اسرار معنی
رود بر دار او مانند عیسی
دلی باید که بیند راز مطلق
پس آنگاهی زند دم از اناالحق
دلی باید که دید دید بیند
حقیقت ذات در توحید بیند
دلی باید که کلی یار گردد
بجز حق از خود او بیزار گردد
مر این دم چون زند در عشق بازی
بسوزد پاک بیند سرفرازی
مر ایندم چون زند کل یار باشد
یقین از جسم و جان بیزار باشد
مر این دم چون زند از عشق اول
حقیقت کل بود از اصل اول
مرایندم چون زند اینجا یقین او
حقیقت کل بود عین الیقین او
مر این دم چون زند او در عیانی
یکی بیند همه در بی نشانی
مر این دم چون زند بر دار آید
ز دید عشق بر خوردار آید
مر این دم چون زند سر را ببازد
بجسم و جان در اینجا گه ننازد
مر این دم چون زند خود را بسوزد
چو شمعی بود خود را در برفروزد
فنا گردد ز جسم و جان پیدا
شود در بحر عرفان مانده شیدا
بمانده در حقیقت یادگار او
حقیقت مر چنین گفتست یار او
اگر ره میبری در سر اسرار
ز جسم و جانت باید گفت بیزار
وگر خود دوستداری زین مزن دم
که این سر کس نیابد جز که محرم
حقیقت داند این اسرار معنی
که کلی دیده بود انوار معنی
حقیقت جمله را او دیده بد رانز
نگردد از نمود خویشتن باز
چنان در سیر قربت در یکی او
بود کاینجا نباشد مر شکی او
در آن حضرت بود از جان خبردار
ز دل باشد حقیقت صاحب اسرار
در آن حضرت نگردد باز اینجا
یقین شد او عیان شهباز اینجا
چنان در لا بود الله دیده
که خود باشد جمال شاه دیده
نگردد باز اینجا لا بود او
حقیقت در همه لاشیی بود او
نگردد باز تا یکی شود باز
حقیقت او بود در عشق جانباز
ز لا مردان کلی در یکی او
یکی بیند خدا را بیشکی او
تو گر این راز بشناسی در اینجا
یقین از جان تو بهراسی در اینجا
نهنگ لا چو در خونت کند گم
تو باشی آنزمان در عین قلزم
دم از دریا زنی دریا شوی تو
ز بود جانت ناپروا شوی تو
ز لا در بود الا الله رسی دوست
بیابی و بدانی جزو و کل اوست
حقیقت شرح او هر گونه گویم
بجز دیدار بیچون را نجویم
هنر دیدست منصور از حقیقت
تو هم زو درنگر در دید دیدت
از او بنگر کز او اینراز گفتم
از او بشنیده ام زو باز گفتم
مرا این سر از او موجود آمد
که ذاتم جملگی معبود آمد
مرا این سر مسلم شد ز منصور
همین دم میزنم تا نفخه صور
همین دم میزنم تا جان ببازم
سر و جان بر رخ جانان ببارم
همین دم میزنم کارام با اوست
حقیقت هم می و هم جام با اوست
همین دم میزنم تا دم بر افتد
وجود عالم و آدم بر افتد
چو این دم میزنم وز کس نترسم
چو اعیان یافتم از کس نپرسم
همین دم میزنم در پاکبازی
که دارم در حقیقت بی نیازی
همین دم میزنم می نگذرم من
از ایندم تا که جانرا بسپرم من
همین دم میزنم در شرع و تقوی
شدم در شرع و تقوی ذات مولی
همین دم میزنم اینجا یقینم
شدست از ذات کل در خویش بینم
همین دم میزنم زین برنگردم
که تا معنی و صورت برنگردم
همین دم میزنم تا کشته آیم
میان خاک و خون آغشته آیم
همین دم میزنم بی دید تقلید
که جانام یقین در سر توحید
همین دم میزنم مانند حلاج
که بنهادست جانان بر سرم تاج
همین دم میزنم گر راست دیدم
ز وی در ذات وی بیشک رسیدم
دم او میزنم اینجا نهانی
که بنمودست رویم کل عیانی
دم او میزنم کز اوست دیدم
ز وی در ذات وی بیشک رسیدم
دم او میزنم اینجا که یارم
کند مانند او بر عین دارم
دم او میزنم کین دم دم اوست
یقین عطار اینجا همدم اوست
مرا زو ایندم اینجا گشت موجود
یقین ذات من اینجا در ازل بود
مرا عطار اکنون پیش از این گفت
اگر چه اوست درعین الیقین گفت
مگو عطار با هر کس تو این سر
نگهدار اینمهانی را ز ظاهر
وجودت رفت خواهد در سوی خون
حقیقت وصل دیدستی ز بیرون
حقیقت اندرون هم وصل داری
دم از آن میزنی کین اصل داری
ترا از وصل اصل آمد بدیدار
که ذات کل ز وصل آمد پدیدار
حقیقت وصل خواهد در رسیدن
دل و جانت بجانا آرمیدن
بخواهی رفت اندر جوهر ذات
حقیقت محو خواهی کرد ذرات
سخن این باز ز اعیانست تحقیق
نه تقلیدست بیشک هست توفیق
سخن این بار اندر درد آمد
از آن جانان بجانت فرود آمد
سخن این بار بی تقلید گفتی
ز اعیان و ز دید دید گفتی
سخن این بار از درد حضورست
از آن هر حرف گوئی جمله نورست
سخن این بار از درد وصالست
از آن اینجات اعیان جلالست
سخن این بار از دردست و درمان
از این دردست خوش میگوی و میخوان
سخن این بار از دردست پیدا
حقیقت جوهرت فردست اینجا
سخن این بار از دردست و رازست
از آن این در حقیقت با تو بازست
سخن این بار از دردست و شوقست
از آن بنموده است اسرار اعیان
چنانت درد عشق آمد در ایندل
ترا زان از حقیقت جمله ذوقست
چنانت درد عشق آمد در ایندل
که کردی عاقبت مقصود حاصل
چنانت درد عشق آمد پدیدار
که جانت شد در اعیان ناپدیدار
سخن کز درد میاید وصال است
در آن پیدا تجلی جلالست
سخن کز درد میاید عیانست
در آن مر نکته صد راز نهان است
سخن کز درد میاید یقین است
کسی باید که در عین الیقین است
سخن کز درد آید در گشاید
ترا اسرار کلی وا نماید
سخن کز درد آید در معانی
بود اینجا نشان بی نشانی
سخن کز درد آید دل بسوزد
حقیقت جان و دل هم کل بسوزد
سخن کز درد آمد در دل و جان
حقیقت کل نماید راز پنهان
سخن کز درد گفتی اندر اینجا
بسی درها که سفتی اندر اینجا
سخن باقیست آخر گه بخواند
وگر خواند که اینجا باز داند
سخن باقیست جسمت نیست باقی
دمادم جام مینوشی ز ساقی
سخن باقیست کاینجا راز دیدی
نمود اینجا تو از من باز دیدی
سخن باقیست آن بایدت گفتن
بهر دم جوهری بایدت سفتن
سخن باقیست میکش جام اینجا
که دیدستی عیان فرجام اینجا
سخن باقیست هم با اهل دل گوی
نمود راز اول ز اهل دل جوی
سخن باقیست میگوی از حقیقت
دوای درد میجوی از شریعت
سخن باقیست اندر شرع میگوی
حقیقت گوی نی از فرع میگوی
سخن باقیست چندانی که گوئی
نه بد پیداست میگوئی نگوئی
سخن باقیست اکنون در تو بگشای
حقیقت گنج کل اینجا تو بنمای
سخن باقیست از اسرار گفتی
حقیقت جملگی از یار گفتی
سخن باقیست میکش جام اسرار
که آغازی تو در انجام اسرار
سخن باقیست جام عشق مینوش
که بر دستی راه اندر چشمه نوش
سخن باقیست یارت نیز باقی است
چه غم داری چو دلدار تو ساقی است
چو دلدارست ساقی جام می خور
ز دید عشق یکدم هان تو مگذر
چو دلدارست ساقی غم نداری
از آن هشیار اندر پیش یاری
چو دلدارست ساقی راز میگوی
ابا ساقی حقیقت باز میگوی
چو دلدارست ساقی زو تو بر خور
تو هستی ذره چشمت دار و بر خور
حقیقت چونکه دلدارست ساقی
سخن آخر ندارد هیچ باقی
سخن از وصل گوی و اصل دریاب
درون خویش آخر وصل دریاب
سخن در وصل میگوئی که اصلی
از آن اینجایگه در عین وصلی
سخن در وصل میگوئی که جانی
از آن اینجایگه راز نهانی
سخن در وصل میگوئی که یاری
از آن از جان جان پاسخ گذاری
سخن از وصل میگوئی بتحقیق
که بر دستی ز جانان گوی توفیق
سخن از وصل میگوئی و جانان
ازینجا مینمائی راز پنهان
سخن از وصل میگوئی و دلدار
وجود خویشتن کرده پدیدار
سخن از وصل میگوئی و اعیان
در آن هر نکته صد راز پنهان
سخن از وصل میگوئی و منصور
از آن گشتی تو در اسرار مشهور
سخن از وصل او گفتی حقیقت
نمود اینجایگه او دید دیدت
سخن در وصل او گفتی در اسرار
برون آوردت او از عین پندار
سخن از وصل او میگوی اینجا
که از وصلش ببردی گوی اینجا
سخن از وصل او میگوی ایدل
که مقصود تو شد زو جمله حاصل
سخن از وصل او میگوی در راز
که دیدستی از او انجام و آغاز
سخن از وصل او میگوی الحق
کز او دم میزند جانت اناالحق
سخن از وصل او میگوی و خوشباش
که دیدی در وصالش عشق نقاش
وصل عشق چون در دل در آید
حقیقت جزو و کل یکی نماید
وصال عشق بنماید یکی باز
حقیقت راز جانان بیشکی باز
وصال عشق هر کو یافت اینجا
حقیقت شد عیانش جمله اشیا
وصال عشق هر کو یافت از دید
عیانش شد حقیقت سر توحید
وصال دوست چون در عاشقانست
هر آن کز خود گذشته عاشق آنست
وصال عشق چون در جان در آید
ز هر یک ذره صد طوفان برآید
وصال عشق در اینجاست بنگر
نه پنهانست بس پیداست بنگر
وصال عشق دردست اول کار
باخر درد گردد ناپدیدار
وصال عشق اگر خواهی حقیقت
فنا باید شدت در جان رسیدت
وصال عشق اگر بشناختی تو
حقیقت جسم و جان در باختی تو
وصال عشق اینجا رایگان است
ببین کاینجا حقیقت در عیان است
وصال عشق خواهی خود بسوزان
حقیقت بود نیک و بد بسوزان
وصال عشق خواهی خویش در باز
که تا گردد ترا تحقیق در باز
وصال عشق خواهی همچو منصور
بیک ره شو ز دید خویشتن دور
وصال خویش خواهی در اناالحق
دم منصور زن اینجا تو بر حق
وصال عشق خواهی آخر کار
ز بود خود بحق شو ناپدیدار
وصال عشق رخ بنمود در جان
از آن منصور دم زد کل ز جانان
وصال عشق او را کرد پیدا
اناالحق اندر اینجا گشت شیدا
وصال عشق چون پرده برانداخت
چو شمعی در میان جمع بگداخت
وصال عشق او را تا فنا شد
حقیقت خالق ارض و سما شد
وصال عشق عاشق گشت کل ذات
حقیقت ذات شد اعیان ذرات
حقیقت وصل عشق اندر یکی بد
از آنش بی گمان در حق یکی شد
وصالش عشق او را در یقین کرد
ز بودش جزو و کل عین الیقین کرد
یقین بد ذات اینجاگه یکی بود
خدا در جان او کل بیشکی بود
اگر چه وصل از او او با فراقست
ولیکن عاشقانرا اشتیاق است
فراق و صبر چون کردند مردان
حقیقت رخ نماید وصل جانان
کسی باید که در یابد فراق او
بسوزد در عیان اشتیاق او
چنان سوزان بود ماننده شمع
که یکی بیند و مر خویش با جمع
نداند راز او جز خویش هر کس
نگوید سر خود در پیش هر کس
از اول در سلوک و سیر باشد
در آخر در یکی بی غیر باشد
از اول عاشق و بیمار گردد
ز نفس خویشتن بیزار گردد
چنان در عشق باشد مبتلا او
که هر دم پیشش آید صد بلا او
کنندش سرزنش بسیار در راه
نباشد از درونش هیچ آگاه
کسی الا بجز جانان جانش
که خود داند یقین راز نهانش
چنان در درد و شوق و صبر باشد
که همچون مرده در قبر باشد
حقیقت مرده باشد در بر خلق
بیندازد ز خود زنار با دلق
ابا دیوار گوید راز اینجا
ز کل پرسد حقیقت باز اینجا
مر او را خلق چون دیوانه خوانند
ز عقل خویشتن بیگانه خوانند
بطبعش هر زمانی صد قفاپیش
زنند و او تحمل میکند پیش
تحمل میکند در عشق فارغ
که تا گردد ز دید دوست بالغ
تحمل میکند از جمله اینجا
نیندیشد وی از فریاد و غوغا
اگر شمشیر بر فرقش در آید
از آن شمشیر جانش کل سر آید
نگرداند رخ از شمشیر جانان
در این بیشه بود او شیر جانان
ز سنگ و چوب و طعن هرزه گویان
نباشد هیچ غم او را یقین دان
حقیقت از بلای دوست بیند
که تا آخر لقای دوست بیند
بلای دوست از جان میکشد او
حقیقت زهر درمان میچشد او
بلای عین و رسوائی دلدار
در اینجا باید اندر اول کار
بلای عشقست و رسوائی جانان
حقیقت کش تو چون منصور از جان
بلای عشقست و رسوائی در اینجا
بکش تا بازیابی سر یکتا
بلا عشقست اگر اینجا کشیدی
یکی بیند حقیقت چه من و تو
چو عاشق در بلا آمد گرفتار
جمال دوست زین سر باز دیدی
چو عاشق در بلا و صبر آید
برون آید ز عجب و کبر و پندار
چو عاشق در بلا دارد تحمل
در آخر رخ ورا جانان نماید
چو عاشق در بلا اول قدم زد
شود آخر چو خورشید از تجمل
چو عاشق نیک و بد بیند یکی او
حقیقت هر چه آمد او رقم زد
چو عاشق در بلا اینجایگه دید
حقیقت یک یکی بیند یکی او
در آن عین بلا چون دید جانان
در اعیان تجلی یافت توحید
طلبکار بلا باشد در آخر
بلایش باشد اینجا راحت جان
درش بگشاده باشد از یقین باز
بوی بگشاده گردد این در آخر
حقیقت فربتش موجود باشد
حقیقت باشد و انجام و آغاز
دوئی برداشته یکتا شده باز
عیان در ذات او معبود باشد
بلای قرب دید و با لقایش
حقیقت باشد از انجام و آغاز
فنایش را بقا شد راز دیده
نموداری شده اندر فنایش
کمال عقل را برداشته پاک
در آن عین بلا کل باز دیده
بر خود نقطه با پرگار اینجا
بلا دیده حقیقت داشته خاک
از آتش آتشی در خود فکنده
ابا ایشان ز خود بیزار اینجا
حقیقت خاک بر داده چو بر باد
ز گردن دل ز نیک و بد فکنده
یقین چون آب در عین وصالش
جهان جاودان را کرده آباد
عیان خاک دیده راز آخر
شده آیینه جان در جمالش
چو گوئی پایداری کرده اینجا
از آن انجام این آغاز آخر
حقیقت جوهر جان طلبکار
اگر چه وصل یابد لیس فی الدار
حقیقت اصل ذاتی باز جوید
در آن اسرار راز راز گوید
در آن اصل ارچه باشد می نداند
دم عین العیان او کی تواند
زدن تا پرده کل برنیفتد
میان خاک و خون آخر نخفتد
حقیقت سالک این معنی نداند
که تا آخر وصال کل بداند
چو این معنی بداند آخر کار
ز بود جسم گردد ناپدیدار
وصالش رخ نماید با حقیقت
برون آید چو مغزی از طبیعت
چو مغز از پوست بیرون رفت اینجا
حقیقت مغز کل یابد مصفا
اگر با مغز باشد مغز بیند
هر آن چیزی که بیند نغز بیند
نبیند پوست الا مغز جانان
حقیقت باز یابد سر پنهان
تن اندر عشق ده وز عشق بر خور