" rel="stylesheet"/> "> ">

تمامی اشیا از یک نور واحدند - قسمت هشتم

جمال بود معشوقت تو بنگر
تن اندر عشق ده گر مرد کاری
تو همچون عاشقان بردباری
تن اندر عشق ده تا جاودانت
کند بیخویش از نام و نشانت
تن اندر عشق ده تا در فنایت
بمان جاودان دید بقایت
تن اندر عشق ده وز وصل او بین
بجز او هیچ اینجا کل نکو بین
تن اندر عشق ده تا راز یابی
حقیقت روی جانان باز یابی
تن اندر عشق ده چون انبیا تو
مثال انبیا میکش بلا تو
تن اندر عشق ده تا آخر کار
برافتد پرده جسمت بیکبار
تن اندر عشق ده صاحب دلانه
که تا یابی بقای جاودانه
تن اندر عشق ده وز خویش بگذر
اگر مرد رهی در خویش منگر
تن اندر عشق ده وین جسم در باز
حقیقت جسم را با اسم در باز
تن اندر عشق ده تا گردی آزاد
فنا شو تا کنی مر جانت آباد
تن اندر عشق ده تا اصل یابی
که از عشق حقیقی وصل یابی
تن اندر عشق ده تا جان شوی تو
درون جزو و کل جانان شوی تو
تن اندر عشق ده پس بی نشان شو
درون خویش کلی جان جان شو
تن اندر عشق ده وز بی نشانی
بیاب آخر حقیقت رایگانی
تن اندر عشق وز عشق میگوی
جمال بی نشان در عشق میجوی
تن اندر عشق ده تا راز اول
بیابی و نمانی تو معطل
اگر مرد رهی از عشق مگریز
حقیقت از بلای او مپرهیز
بلای عشق کش تا ذات بینی
چنین کن اگر تو صاحب یقینی
بلای عشق کش ای زنده دل تو
ممان چندینی اندر آب و گل تو
حقیقت هر که اینجاگه بلا دید
یقین او آخر کارش لقا دید
حقیقت هر که او مجروح یار است
مر او را رازهای بیشمار است
حقیقت هر که اینجا جان و سر باخت
سر خود چون علم اینجا برافراخت
حقیقت هر که اینجا جان ببازید
عیان دریافت چونن مردید توحید
اگر چه مرد عاشق در بلایست
چه غم چون عاقبت عین لقایست
لقا اندر بلا بنهاد جانان
کسی کاینجای خود را راز جانان
لقا اندر بلایست ار بدانی
بلا کش تا ترا باشد نهانی
حقیقت رازها مانند منصور
شوی از عشق خود از جزو او دور
دلا عطار با تست و تو اوئی
چرا چندین تو اندر گفتگوئی
نیامد آخر کار تو آغاز
ندیدی همچنان سر رشته ات باز
نیامد مر ترا مقصود حاصل
نگشتستی تو اندر عشق واصل
نیامد مر ترا آغاز و انجام
حقیقت می ندیدی تو سرانجام
چرا چندین تو اندر گفتگوئی
نکردستی تو گم در جستجوئی
نکردی هیچ گم چون اصل داری
در اینجاگه تو بود وصل داری
نیامد وقت خاموشی ترا هان
که داری خویش را در نص و برهان
نیامد وقت خاموشیت آخر
چو مقصود تو شد در عشق ظاهر
نیامد وقت خاموشی کنونت
هنوز اینجا نداری تو سکونت
نیامد وقت خاموشی زمانی
که پردازی بهر دم داستانی
نیامد وقت خاموشی بدیدار
که تا گردی بکلی ناپدیدار
نیامد وقت خاموشی چو منصور
چو گشتی در همه آفاق مشهور
نیامد وقت خاموشی چون مردان
که گفتی سر حقیقت تن زنی زان
ترا چون رازهست اینجای سرباز
مگو تو بیش از این چندین و سرباز
ترا چون راز هست اینجای سرباز
بگو تا بعد از این دیگر چه جوئی
ترا چون هست اصل و وصل گوئی
بگو تا چند خواهی گفت از یار
ترا چون هست اعیان آخر کار
دلت ماندست و آنت رفت از دست
نماندت عقل و جانت رفت از دست
شدت در آخر کار تو واصل
کمالت ایدل بیچاره حاصل
برافتادست مر پرده بیکبار
کمالت یافتی در آخر کار
حقیقت تو یقین دیدی بسی ذل
کمالت یافتی اینجا شدی کل
رخت بنموده است منصورت اینجا
کمالت یافتی بیصورت اینجا
حقیقت در سوی جانان رسیدی
کمالت بی نشانی بود و دیدی
که اندر بی نشان او یافتی باز
کمالت بی نشانی بود از آغاز
از آن بودی تو بود بود اینجا
کمالت بی نشانی بود اینجا
از آن بودی تو بود بود اینجا
کمالت بی نشانی سوی حق بود
از آن صورت نشانی گوی حق بود
کمالی بی نشانی بود از دوست
از آن دیدی حقیقت روی دلدار
کمالت بی نشانی بود از آن یار
کنون اندر جلالت من رسیدم
کمالت بی نشانی بود و دیدم
از آن اسرار پیدا و نهان بد
کمالت بی نشانی در نشان شد
چنان کز بی نشان بد اندر اینجا
کمالت بی نشان شد اندر اینجا
در اینجا آمده کل باز دیده
کمالت عاشقان راز دیده
از آن در دیدن دیدند بینا
کمالت عارفان دیدند اینجا
یقین خود در کمال خود رسیدی
گمان خویشتن هم خود بدیدی
یقین خود در کمال خود رسیدی
چنان بگشاده در اصل آغاز
که بگشاده نیامد هیچکس راز
درت باز است و نادان ره نداند
مر این جز مر دل آگه نداند
درت باز است آنکس راز بیند
که او اندر درون شهباز بیند
درت باز است آنکو دید در باز
حقیقت بر در در گشت سرباز
درت باز است شهبازان عالم
درون آیندت و بینند در دم
درت باز است ایجان جهان تو
نه بگذاری کسی را رایگان تو
درون خلوت خود هیچکس را
ترانی عاقبت شان باز پس را
مگر آنکو سر خود را ببازید
ترا در خلوت ای گل رایگان دید
نبیند روی تو جز سر بریده
حقیقت گشته و عشق تو دیده
نبیند هیچکس روی تو اینجا
مگر گمگشته سوی تو اینجا
نبیند روی تو جز صاحب درد
که آید کشته تو او بود فرد
نبیند روی تو جز ناتوانی
که خواری دیده باشد هر زمانی
نبیند روی تو جز دل شده باز
که بنمائی ورا انجام و آغاز
نبیند روی تو جز در بلاکش
که باشد در یقین او در بلا خوش
کسی دیدست رویت اندر آفاق
که چون منصور شد ازجسم و جان طاق
کسی دیدست رویت در حقیقت
شده او کشته در کویت حقیقت
کسی دیدست روی تو ز پرده
که باشد خون دل در عشق خوردهک
کسی دیدست رویت ای شه کل
که آمد در بر تو آگه کل
کسی دیدست رویت در عنایت
که بخشیدی ورا اینجا هدایت
کسی دیدست رویت در درونش
که هم تو کرده مر رهنمودش
کسی دیدست رویت از تجلی
که چون منصور شد در عین الا
همه در حسرت این راز باشند
اگر اینجایگه سرباز باشند
همه در حسرتند و گفتگویند
توئی در اندرون در جستجویند
نداند راه جز ره کرده در تو
درون جسم و جان در پرده در تو
هر آنکو آمد اندر پرده ات باز
بدید او سر خود در پرده ات باز
از این پرده که اینجا باز بستی
حقیقت خویش را در راز بستی
ترا این پرده اینجا شد مسلم
که بستی بیشکیش در دید آدم
طلب کردند اندر پرده اینجا
ز هر سوئی بسی گمکرده اینجا
نشان از پرده اینجا میدهد باز
ولی کی باز بینندت باعزاز
درون پرده یا در برونی
ولی دانم که اندر پرده چونی
نه بیرونی ولیکن از درون تو
درون بگرفته و رهنمون تو
یقین کاندر درون می راز جوئی
ز بیرونت درون را باز جوئی
چو خورشیدی ز بیرون در درونم
بنور خود یقین شد اندرونم
که بر تو هم درون و هم برونست
از اعیان یقین بیچه و چونست
وصالت در درونم می در آید
اگر چه از برونم مینماید
بسی دادست اینجا گوشمالم
یقین هجران تو اندر وصالم
بسی خوردم غم و خون جگر من
نبردم راه از کویت بدر من
ره از کوی تو بیرون نیست دانم
که هر دو در یقین یکیست دانم
ره از کوی تو چون بر در نباشد
حقیقت جز یکی رهبر نباشد
بسی در کوی تو زحمت کشیدم
گهی در خاک و گه در خون طپیدم
بسی در کوی تو بردم غم تو
ندیدم هیچکس را همدم تو
بسی در کوی تو از ناتوانی
حقیقت برده ام جانا تو دانی
بسی بردم در این کوی تو خواری
ز هر ناکس بسی فریاد و خواری
تو میدانی که عطارست خسته
در این کوی تو جانا دل شکسته
دل او هم تو بشکستی در اینجا
اگر چه بر خودش بستی در اینجا
نظر اندر دل بشکسته داری
از آنش با خود او پیوسته داری
از آن پیوسته با تو در نمودت
که بد پیوسته اندر بود بودت
از آن پیوسته باشد در نور پاکت
که او پیوسته بد در دید خاکت
از آن پیوسته شد اندر جلالت
از آن پیوسته او اندر کمالت
از آن پیوسته شد در قربت تو
که از تو یافت جانان عزت تو
از آن پیوسته شد در دید الا
کههم از تو زد اینجاگه تولا
از آن پیوسته شد در حضرت تو
که یکی دید اندر قدرت تو
همه دیدار تو دید از یقین است
یقین دان او یمین اولین است
همه دیدار تو دید از یقین او
که بود اندر عنایت پیش بین او
وصالت را نیابد جز وصالت
جلالت می نبیند جز جلالت
تو هم تو خویشتن بنموده باز
حقیقت بود خود بر بوده باز
بهردم کسوتی دیگر بر آری
من اندر دید آنم پایداری
مرا جز دیدن تو هیچ نبود
از اول هیچ آخر هیچ نبود
از این جاگه کمالی یافتستم
از آن بد گر وصالی یافتستم
حقیقت گر چه گفت آمد پدیدار
درون پرده کلی خود خریدار
درون پرده بیرونم گرفتی
یقین در خاک و در خونم گرفتی
درون پرده در پرده تو
حقیقت خویشتن گمکرده تو
درون پرده در عز و اعزاز
همی خواهم که اندازی مر این باز
براندازی مر این پرده در آخر
کنی دیدار خود را جمله ظاهر
کنی دیدار مر بیچارگانت
که میجویند در پرده نهانت
تو اظهاری و نی در هفت پرده
حقیقت ره بسوی شاه برده
منم این پرده از هم بر دریده
به بیشرمی وصالت باز دیده
ولی چون هر نفس در پرده یابی
حقیقت پرده دیگر بیابی
ولی چون من چنین در رازم ایجان
تو خود مگشای پرده بازم ایجان
حقیقت جان و هم این پرده بگشای
مرا رخ از درون پرده بنمای
درون پرده را عشاق گشتی
مکن بر بی دلان خود درشتی
اسیران را کشتی اینجا تو در ناز
همه کشته شدند و بس تو در ناز
روا باشد که عاشق را کشتی تو
کنی با عاشقانت سرکشی تو
همه از وصل تو پوئی طلبکار
در این میدان همه گوئی طلبکار
در این میدان بخون آلودگانت
فتادستند مر بیچارگانت
در این میدان بسی کشتی بزاری
حقیقت هم تو خود رحمی نداری
در این میدان چه جای گفتگویست
گرم گردان کنی سر همچو گویست
در این میدان تو من گفته ام راز
سرم از تن تو چون گوئی بینداز
در این میدان تو من راز گفتم
ابا جمله حقیقت باز گفتم
در این میدان زدم من گوی شوقت
سخن گفتم یقین از روی ذوقت
در این میدان زنم گوی دمادم
که بر دستم حقیقت گویت ایندم
در این میدان زنم من گوی دیدت
شوم در عین میدان ناپدیدت
در این میدان عشقت پایدارم
زنم گوی حقیقت جای دارم
در این میدان منم چون گوی خسته
فتاده عاقبت چوگان شکسته
در این میدان اگر در تک و تازم
دگرگونی دمی از عشق بازم
مکن عطار از این بر گوی بازی
بگو تا چند خواهی گوی بازی
مکن عطار در میدان دلدار
چو گوئی باش سرگردان دلدار
مکن عطار در گوئی تو از راز
در این میدان سرت چون گوی انداز
چه گوئی سر در این میدان بیفکن
ز دست خویشتن چوگان بیفکن
بیفکن گوی و چوگان هر دو از دست
که دیدت اینزمان با یار پیوست
وصال دوست چوگانستو تو گوی
سخن از وصل آن چوگان همیگوی
سخن از وصل گوی و زلف چوگان
که دلدارست زلفش همچو چوگان
دلت در زلف چون جوگان چو گویست
از آن پیوسته اندر گفتگویست
از آن چوگان زلفش گوی دلها
در این میدان خاک افتاده غوغا
از این میدان خاک افتاده چون گوی
دل عشاق اندر جستن و جوی
دل تو همچو گوئی اوفتادست
عجائب سر در این میدان نهادست
در این میدان بسی دلهاست خسته
چو گوی اندر خم چوگان شکسته
بسی دلها در این میدان فتادست
چو گوی اندر خم چوگان فتادست
در این میدان وحدت راز دارم
چو گوئی در خم چوگان یارم
در این میدان وحدت راز جویم
که مر چوگان آن دلدار گویم
سر خود همچو گوئی باختم من
در این میدان عشق انداختم من
سر خود همچو گوی انداختم باز
در این میدان تو من باختم باز
بخواهم باخت سر مانند گوئی
که تا عشاق از آن مانند گوئی
چو میدانم که خواهی کشتنم زار
همیگویم مر این معنی بناچار
در این میدان تو منصور دارم
تو چون منصور کن بر سوی دارم
نه چندانست وصف یار و میدان
که بتوان گفت اندر گوی و چوگان
معانی بیش از اندازه است در دل
که در این سر توانم کرد حاصل
معانی بیش از اندازه است در جان
که گنجد اندر این اجسام جانان
نمیگنجد حقیقت راز در دل
اگر چه من شدم از دوست واصل
نمیگنجد حقیقت ذات اینجا
همی پنهان کنم ذرات اینجا
رسیدست وقت کشتن چند گویم
توئی با من حقیقت چند جویم
توئی با ما و ما طاقت نداریم
در این جان و در این راحت نداریم
توئی با ما و ما از تو پدیدار
بسر گشتیم عشقت را خریدار
ز وصلت ما اگر بسیار گفتیم
در اسرار بسیاری بسفتیم
مرا زین صورت اینجا گه برون کن
تنم اینجایگه پر موج خون کن
من این صورت نمیخواهم در اینجا
مر تا چند باشد شور و غوغا
دلم پر خون شده از بیهوده گفتن
نمی یارد دگر جانم شنفتن
چنانم جانم شده است از خویشتن پاک
که میخواهد که باشد خاک در خاک
چنان جانم ز خود بیزار گشته است
که در یکی حقیقت باز گفتست
برو ای خاک شوی خاک خوش شو
تو از عطار این اسرار بشنو
برو ای خاک در سوی مکانت
که اینجاگه بیابی جان جانت
برو ای خاک و کلی در فنا باش
بسوی مسکنت عین بقا باش
برو ای خاک و واصل شو تو در وصل
که اندر خویش خواهی یافتن وصل
برو ای خاک اندر اصل دیدار
هم اندر خویشتن شو ناپدیدار
برو ای خاک در عین الیقینت
هم اندر خویشتن بین اولینت
برو ای خاک اندر جوهر خود
حقیقت باز بین از خود تو در خود
برو ای خاک تو در کوی جانان
فنا شو بیشکی در کوی جانان
برو ای خاک اندر معدن کل
که بساری کشیدی رنج با ذل
برو ای خاک اندر مسکن دید
که خواهی شد یکی در عین توحید
برو ای خاک و بشنو راز خویشت
ز خود بین مرعیان آغاز خویشت
برو ای خاک و کلی شو ز خود پاک
که تا گردی حقیقت تو ز خود پاک
فنا شو خاک آنگاهی لقا بین
نمود خویش بیچون و چرا بین
فنا شو خاک اندر سوی منزل
که مقصود تو خواهد گشت حاصل
فنا شو خاک اندر حضرت دوست
که خواهی گشت مغعز ار چه توئی پوست
فنا شو خاک تاجانان ببینی
توئی راز خودت پنهان بینی
فنا شو خاک تا یابی تو اسرار
که گردانم ترا از خود خبردار
فنا شو خاک تا گردی حقیقت
تو چون جانان شوی پاک از طبیعت
فنا شو خاک در اسرار بیچون
که تا جانان بیابی بیچه و چون
فنا شو خاک و لا شو تا ز الا
بیابی سر و کل گردی هویدا
فنا شو خاک چون دیدار گفتیم
ترا هر سر در این اسرار گفتیم
فنا شو خاک و اینجا باد بگذار
ببادش پرده و بادیش پندار
فنا شو خاک اندر باد منگر
که تا بادست اینجاگه سراسر
فنا شو خاک و باد از خود بینداز
یقین در دید جانانسر برافراز
فنا شو خاک و باد اینجا بین تو
درون خویشتن را راز بین تو
فنا شو خاک و باد اینجا روانه
کن از خود تا تو باشی جاودانه
فنا شو خاک و باد اینجا درونت
بیفکن از خود و خود کن برونت
فنا شو خاک و باد از پیش بردار
که تو اندر فنائی صاحب اسرار
فنا شو خاک و آب اینجا خبر کن
که با او بوده هم او نظر کن
فنا شو خاک و او را ده وصالش
چو خود اندر تجلی جلالش
فنا شو خاک و آتش را بسوزان
حقیقت آب در آتش فروزان
فنا شو خاک و آتش را رها کن
حقیقت آب و آتش هم فنا کن
فنا شو تا یکی بینی تو در چار
یکی اصلست آخر این بناچار
ز یک اصلید اینجا باز ماندید
ابا همدیگرش دمساز ماندید
فنا خواهید شد هر چار در دوست
که با مغزت نخواهد ماند چون پوست
فنا خواهید شد هر چار در یار
حقیقت لا شوید و لیس فی الدار
فنا خواهید شد هر چار در دید
یکی خواهید شد در سر توحید
فنا خواهید شد هر چار در اسم
که پیدا هم نماند صورت و جسم
فنا خواهید شد هر چار تحقیق
که آخر مر شما را هست توفیق
فنا خواهید شد هر چار اینجا
حقیقت آنزمان گردید یکتا
فنا خواهید شد هر چار در ذات
یکی خواهید بودن عین آیات
فنا گردید و آنگه راز بینید
وصال جاودانی باز بینید
فنا گردید و آنگه جان نمائید
چو خورشید یقین رخشان نمائید
فنا گردید پیش از آن در اینجا
که گردانندتان اینجا هویدا
فنا گردید از دید زمانه
که تا گردید ذات جاودانه
فنا گردید همچون اصل اول
که خواهد بودتان اینجا مبدل
فنا گردید اندر ذات بیچون
که تا گردید اعیان بیچه و چون
حقیقت چون شما را رفت باید
چنین اینجا بماندن را نشاید
فنا گردید اینجا ای دل و جان
که تا یابید در خود جان جانان
حقیقت چون شما را آخر کار
حقیقت مر فنا آمد پدیدار
حقیقت چون ز یک اصلید و جوهر
بمعنی هر یکی در هفت کشور
وجود آدم از بود شما شد
حقیقت از شما اینجا فنا شد
فنا شد از شما آدم در اینجا
حقیقت رفت سوی دوست یکتا
شما نیز اینزمان عین فنائید
که اینجاگاه نقشی می نمائید
خبر دادم شما را از شما را
که خواهد بودتان آخر فنا را
خبر دادم شما را راز بینید
چنی فارغ یقین تا کی نشینید
خبر دادم شما را از خداوند
که کلی تان برون آرد از این بند
خبر دادم شما را بیچه و چون
که خواهید اینزمان بودن دگرگون
شما را تا خبر باشد فنایست
حقیقت آخر این عین لقایست
در آخر هر چهار از هم جدائید
از این صورت طلبکار بقائید
در اینصورت نخواهید از معانی
نمائید اندر اینجا جاودانی
در اینصورت نمی مانید جاوید
بباید رفتتان در عین خورشید
بباید رفتتان و چاره نیست
چه غم دارید آخر چون یکی زیست
نمود بودتان در آخر کار
یکی خواهد بدن در عین دیدار
نمود بودتان در جمله اشیأ
ز پنهانی شود آن لحظه پیدا
نمود بودتان در جزو و کل دید
شود یکی عیان در عین توحید
نمود بودتان آخر یکی است
اگر چه اندر اینجا بیشکی است
یکی خواهید شد در سر جوهر
ز باطن آنگهی آئید ظاهر
یکی خواهید بودن همچو خورشید
نباشدتان ز اول هست جاوید
شوید آنگه عیان گردید در یار
خبرتان میدهد در عشق عطار
شوید آنگه عیان و دوست گردید
در آخر همچو دید ذات فردید
حقیقت یار خواهی در ره خویش
حجاب اینجا براندازید از پیش
حجاب اینجا براندازید از رخ
که حقتان میدهد اینجای پاسخ
حجاب اینجا براندازید از دل
که مقصودست اندر دید حاصل
حجاب اینجا براندازید از جان
که جان تحقیق آمد دید جانان
حجاب اینجا براندازید از ذات
یکی گردید عین جمله ذرات
حجاب اینجا نخواهد ماند لائید
حقیقت اندر آن لا کل خدائید
حجاب اینجا نخواهد ماند در بیشک
شو ای خاک مبارک در عیان یک
حجاب اینجا نماند در ذات
شو از تحقیق نادان عین آیات
حجاب اینجا نماند آتش خوش
تو هم سوی وصال کل علم کش
سوی مسکن شو ای آتش یقین تو
که محوی اندر آتش همچنین تو
سوی مسکن شو ای باد همایون
که گفتم سر کلتان بیچه و چون
جدا خواهید شد تا خوش بدانید
کنون زین منزل ناخوش برانید
از این منزل برانید از دل پاک
حقیقت نار و ریح و آب با خاک
در آنمنزل وصال کل شما راست
کنون گفتم حقیقت با شما راست
در آنمنزل وصال کل عیانست
شما را بیشکی راز نهانست
در آنمنزل یکی خواهید بودن
بسی سر در یکی باید نمودن
شما را اول و آخر نبودست
حقیقت بودتان از بود بودست
شما را اول و آخر عیانست
در اول نقش آخر بی نشانست
شما را اول و آخر هویداست
حقیقت بودتان پنهان و پیداست
شما را اول و آخر یکی بود
ز ذات اعیان صفاتت اندکی بود
عجب اول در آنحضرت که بودید
از آنحضرت سوی فطرت فزودید
از آن حضرت گذر کردید بیشک
سوی دید صفات عقل در یک
از ان حضرت جدا گشتید بی دید
نه خارج بود الا عین توحید
از آن حضرت که بد اعیان ذاتش
گذر کردند در سوی صفاتش
حقیقت آتش از اینجا بد آنجا
ره بود فنا کردی هویدا
سوی بادی در اینجاگه سوی آب
کند گردی در اینجا گه با شتاب
سوی خاک آمدی و خاک هستی
حقیقت نور نور پاک هستی
سوی خاک آمدی پس خرم و خوش
ولی آخر شدی در عشق سرکش
سوی خاک آمدی و بود معبود
که تقدیر تو از وی همچنین بود
سوی خاک آمدی از حضرت ذات
وطن کردی عجب در عین ذرات
سوی خاک آمدی از منزل جان
ترا آمد حقیقت جان جانان
سوی خاک آمدی و جان شدی تو
ز پیدائی خود پنهان شدی تو
سوی خاک آمدی و کل شدی راز
عجب دیدی ز خود انجام و آغاز
سوی خاک آمدی اول ز افلاک
وطنگاه تو شد این کره خاک
سوی خاک آمدی یال الثرابی
چو از اینجا بدانجا میشتابی
سوی خاک آمدی و نقش بستی
باخر عهد در اینجا شکستی
سوی خاک آمدی و باد گشتی
تو زین نقش فنا آباد گشتی
سوی خاک آمدی جان و دلی تو
امید جان و دید حاصلی تو
سوی خاک آمدستی از تجلی
دگر خواهی شدن در عین الا
سوی خاک آمدی عین العیانت
شد از خاک نهان پیدا عیانت
سوی خاکی و باد آباد کرده
ز اول خویش را کل یاد کرده
سوی خاکی و جان در وی رسیدی
که از نور تجلی کل پدیدی
سوی خاکی و جان از تست مشهور
حقیقت دانمت نور علی نور
سوی خاکی وز خاکت عیانست
ترا اینجا نمود جسم و جانست
سوی خاکی عیان بین ذات اینجا
که خواهی دید در ذرات اینجا
سوی خاکی و اسرار وجودی
عیان ذات را سری نمودی
سوی خاکی و سر لا یزالی
ز ماضی سوی مستقل تو حالی
سوی خاکی و نور افروز کرده
ز نور خویش طین فیروز کرده
سوی خاکی و هر سه از تو معروف
توئی عین العیان و ذات موصوف
سوی خاکی و نور در تجلی
ندیده اینزمان اسرار مولی
تو نوری اینزمان در عین ناری
فتاده اندر این نقش و غباری
تو نوری اینزمان در خاک بوده
ز باد و آب مر نقشی نموده
تو نوری اینزمان نار یقینی
در این هر سه بکل در پیش بینی
تو نوری اینزمان دیدی سرانجام
در اینجاگاه هم آغاز و انجام
تو نوری و در این دریا فتاده
بهر دل شعله بر دل گشاده
تو نوری و در این دریای اسرار
عیان پرتو ز خود کردست اظهار
تو نوری و در این دریای جانی
کنون اسرار پیدا و نهانی
تو نوری و در این دریای ذاتی
کنون اعیان و پنهان صفاتی
تو نوری اینزمان زاندم نزاده
درون جسم این در را گشاده
تو نوری ایندم و آندم بدیده
وجود عالم و آدم بدیده
تو نوری ایندم و آندم بدیده
درون جان و دل آدم بدیده
تو نوری ایندم و آن نور دیدی
در ایندم کل بدان دم در رسیدی
تو نوری ایندم و آندم نظر کن
جمال خویش در آدم نظر کن
تو نوری ایندم و آندم ببین تو