" rel="stylesheet"/> "> ">

تمامی اشیا از یک نور واحدند - قسمت نهم

بنور خویشتن عالم ببین تو
ز نورتست اینجا آدم از گل
ز نورت مر ورا مقصود حاصل
ز نورتست آدم در هویدا
ز گرمی تو شد آدم مصفا
ز نورتست گفت و گوی آدم
که میگوئی حقیقت راز آدم
ز نورتست تابان جوهر دل
ز نورت جان شده اینجای واصل
ز نورتست تابان جوهر جان
چنین خاکست چون خورشید تابان
ز نورتست پیدا جوهر تن
دم کل میزنی در ما و در من
ز نورتست پیدا آسمانها
توئی اعیان یقین در جمله جانها
ز نورتست پیدا نور خورشید
که در وی محو خواهی ماند
ز نورتست پیدا جوهر ماه
ز دید تو گذارد ماه هر ماه
ز نور تست پیدا جمله انجم
توئی در خاک و انجم در تو شد گم
ز نورتست پیدا عرش و کرسی
که پیوسته توئی در نور قدسی
ز نورتست پیدا لوح بیشک
قلم کرده ترا اینجا از آن یک
ز نورتست پیدا جنت و حور
تو کردی جنت اینجاگاه مشهور
ز نورتست پیدا جمله دوزخ
فسرده میشود اندر تو چون یخ
ز نورتست بحر و کان و گوهر
حقیقت برتری از هفت اخضر
حقیقت آتشی و عشق سرکش
ترا دانند اینجا عشق آتش
عجب نوری که در گردون فتاده
ندانم تا در اینجا چون فتاده
در اینجا شورش و غوغا هم از تست
ولی آخر عجائب بی ثباتی
در اینجا چون نمودار صفاتی
در آنحضرت عجب اشتاب داری
در اینجا در رگ و پی ناب داری
شدی بالغ ولی ماندی عجب طفل
در اینجا آمده از علو در سفل
حقیقت ذات خود را رهنمون کن
مکن گرمی و سودا را برون کن
همی دانند اسرار نهانت
مکن گرمی که عشاق جهانت
که خواهی گشت در آخر تو بالغ
مکن گرمی دو روزی باش فارغ
کنون با عاشق شوریده پرهیز
مکن گرمی و سودا را مینگیز
کنون با عاشق شوریده پرهیز
مکن گرمی که این گرمی نماند
حقیقت خشکی و تری نماند
اگر چه تو حقیقت نور جسمی
فتاده اینزمان در چار قسمی
ز یک اصلی همان کن مر طلب تو
دو روزی باش با جان در ادب تو
که این با تو حقیقت انس دارد
ابا تو بود خود را میگذارد
اگر آبت هم از تست جوشان
درون دیگ سودا در خروشان
اگر بادست دارد گرمی از تو
حقیقت هست او در نرمی از تو
اگر خاکست اندر تست حیران
دو روزی هم ز تو ماندست تابان
اگر جانست و دل تاب تو دارد
نظر کردن سوی تو می نیارد
نخواهی رفت میدانند آخر
ترا می بنگرند اینجای آخر
دو روزی خوش بیاسا و مرو تو
دمی بنشین و پس چندین بدو تو
بسردانم دوئی تا جوهر ذات
بلای تو کشیدند جمله ذرات
اگر چه سالکانت راه کردند
دل خود را ز تو آگاه کردند
تو آگاهی و آگاهی نداری
که اینجا آنچه میخواهی نداری
نظر کن جوهر جان را تو بنگر
وزین جوهر سوی هر چیز مگذر
نظر کن جوهر جان و تو بشناس
بسر چندین مرو جانا و بشناس
نظر کن تا ز جانت راز بینی
تو از جانی مرو تا باز بینی
نظر کن تا ز جان مکشوف گردی
که اندر جان کنون اعیان و فردی
نظر کن تا ز جان یابی تو مر بود
که در جان یابیت دیدار معبود
نظر کن تا ز جان کامل شوی تو
حقیقت هم از او واصل شوی تو
ازو واصل شوی و بازیابی
سزد گر در سوی کلی شتابی
ز جان واصل شو ای آتش بتحقیق
که از جان باز خواهی یافت توفیق
ز جان واصل شو ای آتش عیانی
که تو در وی نشان بی نشانی
ز جان واصل شو اینجا باز بین راز
درون جان خوشی میسوز و میساز
خوشی میسوز اندر شمع جان تو
که دیدی اینزمان خود در عیان تو
تو از جانی و تو از جان خبردار
تو نیز از جان در اینجاگه خبردار
تو از جانی و جانی از عین دیدست
دمادم با تو در گفت و شنیدست
تو از جانی و جان از تو عیانست
حقیقت بود جوهر جان جانست
ز خود هر دو ز یک ذاتند اینجا
کنون در بود ذراتند اینجا
نه از هر دو یکی پیدا شدستید
چرا اینجایگه پیدا شدستید
نه هر دو از یکی گشتید موجود
حقیقت اصلتان از ذات کل بود
نه هر دو از یکی در جسم هستید
بصورت در دوئی اسم هستید
ز یک ذات آمدید و بود بودید
در آب و خاک روی خود نمودید
طلبکار است باد و آب اینجا
شما را لیک خاک اید مصفا
شما را خاک دیدست از نهانی
شما در خاک موجود عیانی
شما را خاک دیدست از یکی باز
حقیقت او زبودش بیشکی باز
شما را خاک دید و گشت واصل
ز دیدار عیانش هست واصل
شما را خاک دید و گشت روشن
حقیقت هست روحانی چوگلشن
شما را خاک دید و در نمودار
برون آمد ز جهل و عجب و پندار
شما را خاک دید و ذات بیچون
شما را بود اینجا بیچه و چون
حقیقت خاک واصل از شما شد
ورا مقصود حاصل از شما شد
حقیقت خاک واصل از شمایست
از آن پیوسته در نور و لقایست
حقیقت خاک واصل شد ز جانباز
ز نور و نار دید اینجا نهان باز
یقین نورست جان آتش ز نارست
از این تا آن تفاوت بیشمار است
ولی چون اصل هر دو جوهر آمد
از آن ناچار اینجا برتر آمد
که جان نوریست کلی ذات دیده
از آنمنزل بدین منزل رسیده
یقین نوریست جان از ذات مولی
نمود خویش کرده راز دنیا
یقین نوریست جان اندر خدا گم
یکی پیوسته باشد نی جدا گم
چو جان توریست آتش عین نارست
از آن آتش در این ناپایدارست
چو جان نوریست نار افتاده در خاک
از آن آتش نهاده بر سر افلاک
که تا از علو جان کلی ز ذاتست
بمعنی دان که معبود جهانست
حقیقت نار از عین صفاتست
اگر چه اصل او از نور ذاتست
نمی بینی تو آب اینجا روانه
نهاده سر ز عشق او بشبانه
نمی بینی تو باد بی سر و پای
که میگردد یقین از جای بر جای
طلبکارند هر سه آتش جان
روان گشته بهر جائی ببین هان
طلبکارند و طالب در میانه
بهر جانب شده آب روانه
طلبکارند و مطلوبست در جان
نمیدانند که محبوبست در جان
چو مطلوبست حاصل می ندانند
از آن چون سالکان در ره روانند
چو محبوبست اندر عین دیدار
نمیدانید از آن هستند ناچار
چو محبوبست اینجا می چه جوئید
چرا در جان عیان خود نجوئید
چرا جوئید چون مقصود حاصل
نمیگردید اندر عشق واصل
چو محبوببست اینجا در میانه
نموده روی خود او جاودانه
چو محبوبست کل بنموده دیدار
چرا او را همیجوئید در یار
حقیقت نور بیچونست بی مر
که بنماید بخود بیحد و بی مر
هزاران نقش از خاکست بسته
درون جان ز حضرت باز بسته
هزاران نقش خاک اینجا ظهورست
حقیقت جان در ان اعیان نورست
هزاران نقش از خاکست موجود
چه گویم اندر او دیدار معبود
هزاران نقش در خاکست نقاش
نموده روی خود اینجایگه فاش
هزاران نقاش در خاکست پیدا
نموده رخ در آن جانان هویدا
هزاران نقش در خاکست بنگر
بجز جانان در اینجاگاه منگر
هزاران نقش در خاکست دیدار
در او جانان نموده رخ در اسرار
حقیقت خاک نقش جان پاکست
بدان این سر که جمله دید پاکست
حقیقت نقش خاک از لامکانست
که اندر وی نهان راز جهان است
چهارند درک تن پیدا نمودند
در این دیگر ز بالا برگشودند
دو از بالا دو از شیبند پیدا
دو از ذات و دو اندر عشق شیدا
دو از بالا حقیقت آتش و باد
دوئی دیگر ز شبیش کرده آباد
یکی آتش دوم بادست بنگر
کز آن این هر دو آبادست بنگر
یکی آتش که موجود صفاتست
دوم باد است کز اعیان ذاتست
سوم آبست و چارم خاک آمد
که در هر چار روح پاک آمد
یکی آتش که آمد سرکش عشق
که میخوانند او را آتش عشق
دوم باد است کاندر دم دم آمد
از آندم ایندم اینجا همدم آمد
سوم آبست ز اصل نور زاده
چنین حیران چنان در ره فتاده
چهارم خاک اصل هر سه پیداست
که اندر خاک از ایشان شور و غوغاست
حقیقت وصف آتش چون شنفتی
یقین سر آدم باز گفتی
دم باد از عیان لامکانست
که اندر جسم و جان راز نهانست
از آندم باز بنگر تا بدانی
که یاد آمد یقین سر نهانی
از آندم باز بنگر سوی صورت
فکنده دمدمه در جزو کویت
از آندم آمد اینجا باد بیشک
شد از وی جان و دل آباد بیشک
از آندم آمد اینجا باز دیدی
حقیقت جز دمت او را ندیدی
از آندم آمده راز نهانست
نفخت فیه من روحی عیانست
نفخت فیه من روحست در باد
که ذرات جهان را میدهد داد
نفخت فیه من روحست زاندم
که اینجا میدهد بر کل دمادم
نفخت فیه من روحست زان ذات
که اینجا میدهد بر جمله ذرات
نفخت فیه من روحست از اصل
که اینجا میدهد بر جسم و جان اصل
نفخت فیه من روحست روحست
که عالم ر ازو فتح و فتوحست
نفخت فیه من روحست از حق
که باقی میزند دم در اناالحق
نفخت فیه من روحست از راز
از آنجا سوی اینجا میدمد باز
نفخت فیه من روحست دمدم
مصفا میکند آدم ز عالم
از آن ذاتست اینجا دم دمیده
دم خود در دم آدم دمیده
از آن ذاتست وصل از اوست بنگر
حقیقت جزو و کل از اوست بنگر
از آن ذاتست زان پنهان نماید
جمال خویشتن در جان نماید
از آن ذاتست و پنهانست در جان
که دارد نفخه اندر ذات جانان
از او جسمت اینجا راز دیده
از او خود را حقیقت باز دیده
از او دل یافتست این روشنائی
که دارد یاد اسرار خدائی
از او دل یافتست اینجای آرام
که در دل آمد او اینجا دلارام
از او دل یافتست اسرار اینجا
که خود را میکند اظهار اینجا
از آن دل یافتست اسرار بیچون
نموده روی خود در هفت گردون
از او دل یافت راحت اندر اینجا
از او بیند سعادت اندر اینجا
از او دل یافت راحت هر زمانی
ز شوقش میکند هر دم بیانی
از او دل یافت آگاهی و جان شد
چو او دل در حقیقت کل نهان شد
از او دل یافت که حق دید
یکی شد همچو او در عین توحید
از او دل یافت وصل و آشنایی
نمیجوید دمی از وی جدائی
از او دل یافت سر لامکانی
که او داند یقین راز نهانی
دل از بادست روحانی حقیقت
از او آرایشی دارد طبیعت
دل از بادست زان اینجا خبردار
که اندر وی شد اینجا ناپدیدار
حقیقت دل چو از بادست زنده
شدست از جان دلش اینجای بنده
دل بیچاره زو آرام دیدست
از او آغاز و هم انجام دیدست
اگر چه پیر گشت اما بخون بار
بود پیوسته او در رنج و تیمار
همان بادی شما را دل چو او دید
نظر کرد و درونش تو بتو دید
حقیقت زو خبردارست تحقیق
وز او دیده در اینجا سر توفیق
دل و جان هر دو اندر خدمتت باد
همی دارد یقین ذرات آباد
دل و جان را کند خدمت در اینجا
از آن دریافتست قربت در اینجا
دل و جان را کند خدمت که بادست
وی اندر سر جانان داد داد است
حقیقت جوهری بی منتهایست
دل و جان و وجود از وی صفایست
حقیقت جوهری از دید یار است
در او اسرارهای بیشمار است
حقیقت جوهری از لا اله است
نفخت فیه من از روح اله است
حقیقت دارد اینجاگه فنائی
فنا اندر فنا و در بقائی
زهی سر نفخت فیه دیده
از آن منزل بدین منزل رسیده
کمال بی نشانی در تو پیدا
توئی در راه جانان کل مصفا
کمال بی نشانی در تو موجود
توئی اینجا حقیقت اصل این بود
کمال بی نشانی داری اینجا
از آن در عشق برخورداری اینجا
دمادم میدمی در بی نشانی
از آن در عشق روح انس و جانی
دمادم میدمی از نفخه ذات
حقیقت زنده گردد جمله ذرات
دمادم میدمی در آن عیان تو
درون جان و دل داری عیان تو
دمادم میدمی اندر درونم
شدستی اندر اینجا رهنمونم
دمادم میدمی از هفت گردون
درون جان و دلها بیچه و چون
دمادم میدمی وز آندمی تو
حقیقت بود ذات آدمی تو
از آندم دمدمه انداختستی
درون جان و دل بشناختستی
کمال خود از آندم اندر ایندم
که کلی در دمیدی سوی آدم
حقیقت آدم از تو یافت اشیا
دم تو اندر او آمد هویدا
تو بادی مر ترا نی باد دانم
ترا از عین آن آباد دانم
تو از ذاتی و ذات اندر تو موجود
از آن پنهان شدستی تو ز مقصود
همه ذرات عالم زنده از تست
در اینجاگه حقیقت بنده از تست
از آندم میدمی کز بی نشانی
حقیقت لامکان اندر مکانی
از آندم میدمی در جمله جانها
از آن جانست اصل تو هویدا
از آن حضرت خبرداری تو از ره
فتادسی از آن گشتی تو آگه
بسی گردیده تو شیب و بالا
که تا ایندم شدی در عشق یکتا
بسی گردیده تا راز بینی
در این منزل عیانت باز بینی
تو با جان هر دو جانان تو در یک
یکی بینند ز آب و خاک بیشک
تو با ایشان بساز و سر میفزا
اگر چه در یقین هستی سرافراز
تو با ایشان بساز و راز بنگر
درون جان شهت را باز بنگر
درونی جانی و خود را خبر کن
شه اندر جانت در رویش نظر کن
درون جان نظر کن شاه آفاق
بخود بنگر که هستی تو از آن طاق
درون جان تو با او هم جلیسی
مصفائی نه چون نفس خسیسی
درون جان تو با یاری و او نیز
ترا بنموده اینجاگه همه چیز
درون جان و بارت در درونست
ترا در هر دمی او رهنمونست
درون جانی و تحقیق دریاب
ز جانان سوی جان توفیق دریاب
نه جان اندر رخ جانان نگاهی
کن آخر هان زماهت تا بماهی
همه از تست و تو از جان پدیدار
ترا شد جان در اینجاگه خریدار
خریدارست جانت نیز هم دل
که تو بودی حقیقت راز مشکل
همه از تست پیدا و نهانی
یقین کاینجا حیات جاودانی
حقیقت زندگی اندر دم تست
که ریش قلبها را مرهم از تست
حقیقت زندگی در دل تو داری
که بود جاودان حاصل تو داری
حقیقت زندگی جمله شی آی
همه دانم که کل از نفخ حی آی
حقیقت نور حی لا یموتی
که در جانها حقیقت هم تو قوتی
غذای روحی و معنی جمله
در این جامی و هم فتوی جمله
عیانی لیک پنهانی ز دیده
کی رنگ تو در اینجا ندیده
نداری رنگ آمیزی در اینجا
دمادم فیض میریزی در اینجا
ز نور فیض تو عالم پر از نور
شد و اندر جهان گشتی تو مشهور
ترا خوانند جان چون در نهانی
ولی از جان یقین عین العیانی
ترا خوانند جان مر اهل معنی
که هر دم مینمائی راز مولی
ترا خوانند جان اینجا حکیمان
کجا دانندت اینجاگه لثیمان
بنورست اشیا در حقیقت
که بیرون و درونی در طبیعت
ز بالا در درون نفخه دمیدی
درون جان تو در گفت و شنیدی
ابا تو دارم اینجا رازها من
که دیدم از تو ر آوازها من
تو نطقی در زبان و رازگوئی
درون اندر همه جویا شدستی
تو نطقی در زبان و عین گفتار
تو بشنیدی ز جانان باز گوئی
بگرد خاک میگردی تو دائم
حقیقت رازها آری پدیدار
بگرد خاک میگردی همی تو
بتو پیداست خاک و گشته قائم
چنانت یافتم در خاک بیچون
ولی از چشم گشته ناپدیدار
ز سوی ذات در عین صفاتی
درونش میدمی هر دم دمی تو
مگردان رخ ز خاک و روح اعیان
که اول آمدی در هفت گردون
زلائی اینزمان در عین الا
حقیقت اینزمان دیدار ذاتی
مسمائی ولیکن جسم بوده
از اول بیشکی بی اسم بوده
همه اسم از تو موجود و تو بیجان
همه پیدای تو هستی تو در جان
از آندم چونکه یارت ایندم آورد
از ایندم آمدی زاعیان خود فرد
ترا برتر ز آتش بینم اینجا
از آنت سخت من خوش بینم اینجا
که از بالا دمادم میدمی باز
حقیقت اندر اینجاگه باعزاز
دلا مر باد را بشناس در خود
مکن او را دمی مر دور از خود
از آن دم تو او را اندر اینجا
کز آندم کرد جان تو مصفا
از آندم دان تو اینجا اصل بودش
همین جا گه بدان مر وصل بودش
فنا شو همچو باد از آندم ایدوست
که ایندم نفخه است و همدم اوست
ز اصل هر چهار اینجا عیانی
بگفتی سر کل را تو نهانی
زاصل این چهار آگاه گشتی
بدین سیر دگر زینها گذشتی
یقین هم وصل آب اینجا بیان کن
نمود راز او سر عیان کن
حقیقت آب را عین العیان بین
از او مر جمله اسرار نهان بین
اگر چه هر چهار از اصل یارند
در این مسکن بجانان پایدارند
از آنجا آمده هر چار اینجا
ز بهر دلبر عیار اینجا
ولی زابست اینجاگه جمالش
که اعیان آمد از نور جلالش
از آنحضرت بد اینجا بی بهانه
در آمد گشت اینجا گه روانه
از آن دریای بیچون آمدست او
در این درگاه در کلی نشست او
حقیقت آب اینجا زندگانی است
در او بسیار اسرار معانی است
فتاده در ره جان او خوش و تر
حقیقت میرود هر لحظه خوشتر
خوش و تر میرود چون باد در جان
کند دل را و جسم آباد در جان
خوش و تر میرود در کوی معشوق
بامید وصال روی معشوق
خوش و تر میرود در شی روانه
که تا بخشدت حیات جاودانه
خوش و تر میرود در جمله پیدا
حقیقت میکند هر لحظه غوغا
خوش و تر میرود در کوی دلدار
شود هر نقش از او اینجا پدیدار
درون باغ و بستان شادمانه
شود در سوی صحراها روانه
درون باغ و بستان خرم و کش
رود در باد و خاک و عین آتش
کند ره در سوی هر سه بتحقیق
یکی گردد وی اندر عز و توفیق
گهی بر صورت گندم بر آید
گهی در صورت او جو نماید
گهی بر صورت و عین حشایش
کند او در بهار اینجا گشایش
گهی بر صورت انگور باشد
درون میوه ها پر نور باشد
گهی جان بخشد اندر عین بستان
که شیر شوق آرد سوی بستان
ز جان کن فهم تا این سر بدانی
که در آبست اسرار معانی
پس آنگه از بهار میواه الوان
شود مر نطفه در انسان و حیوان
شود مر نطفه و بنماید اسرار
ز حیوان میکند انسان پدیدار
از آن هر سه وزین یک چون چهارست
حقیقت دید مولی آشکاراست
نظر کن نطفه را در اصل آغاز
که آبی بود وز آبست این باز
حقیقت بود او چون گشت نطفه
که تا پیدا کند همچون تو تحفه
ترا چون اصل از آب منی است
از آنت این همه کبر و منی است
کجا یک نطفه با دریا برآید
کجا یک ذره با الا بر آید
حقیقت همچو آبی و تو در آب
نظر کن تا ببینی تابش و تاب
نظر کن آب را نور حقیقت
که انسان داد منشور طبیعت
همه آبست اگر تو باز بینی
نظر کن سوی او تا راز بینی
همه آبست و آب آید جمالش
که اینجا می نماید هر کمالش
همه آبست وز آبیم زنده
چنین آمد بنزد جان بنده
همه آبست و آب از جوهر ذات
شتابان میرود در جان ذرات
همه آبست و آب از جوهر کل
روانه در تو است و تو یقین کل
همه آبست او و در شیب و بالا
حقیقت راه دارد سوی الا
ز شیب هر شجر بالا شود او
حقیقت در سوی الا شود او
نمی بینی و آنرا تا نخوانی
از آن ماء طهور اینجا ندانی
خوشی از آن اینجا زنده باشد
مر او را جمله ذره بنده باشد
نمی خوانی از آنش ره ندانی
که سر آب در خود باز دانی
از آن حضرت زمستان را نظر کن
دل و جانت دگر زین سر خبر کن
نه باران آید از آنحضرت پاک
زمستان اندر اینجا بر سر خاک
حقیقت آب آن دریای بود است
که در اینجا حقیقت رخ نمودست
از آنحضرت بدین منزل کند را
شود در کوه و یخ در کوه پیدا
حقیقت سر بیچون در بهار است
که رنگارنگ صنع بیشمار است
حقیقت در بهار این سر بدانی
که موجود است در تو این معانی
نظر کن تو بدین هر چار بیچون
که بنماید در او نقش دگرگون
هزاران رنگها بیرون برآرد
گل و شمشاد بر سنگ او نگارد
هزاران رنگ گوناگون الوان
ز خاک مرده پیدا میکند جان
هزاران رنگ گوناگون بصحرا
کند از صنع خود در آب پیدا
هزاران رنگ گوناگون ابر کوه
برون آرد بهار و گل به انبوه
هزاران رنگ گوناگون سوی باغ
بر آرد او ز صنع خود ابر راغ
همه حمد و ثنایش بر دل و جان
همی گویند اندر پرده پنهان
ز خود اظهار میکرد اندر اینجا
منقش سرخ و زرد آسوده آسا
بهر رنگی که بنماید عیان او
بباید سوی خورشید جهان او
همه در آفتاب عالم افروز
شوند اندر بهاران شاد و فیروز
چو قرص خور سوی برج حمل را
روانه کرد حی لم یزل را
بود خورشید نور افروز جمله
از آن خواهد ورا نور و نه جمله
حقیقت چونکه خورشید حقیقی
کند نورش ابا جمله رفیقی
سه ماه اندر جهان فصل بهار است
بدان این سر که از من یادگارست
در این سه ماه عالم شاد باشد
ز خورشید اینجهان آباد باشد
در این سه ماه عالم نور گیرد
جهان از نور خود منشور گیرد
جهان از نور خور تابان نماید
درون هر شجر صد جان نماید
جهان از نور خور تابنده باشد
شجرها چون مه تابنده باشد
جهان چشم و چراغی باز بیند
که سالی اندر این سر راز بیند
چو شش مه بگذر بر گندم و جو
فکنده باشد او بر جمله پرتو
شود پخته ز نور تاب خورشید
دگر سوی دگر دارند امید
رساند جمله را در آخر کار
فرو ریزد همه گلها بیکبار
حقیقت گوسپند و گاو و اشتر
ز حیوآنها گیاهان میخورند پر
همه در سوی نطفه باز گردند
ز سر عشق صاحب راز گردند
ز سر عشق هر یک در مکانی
حقیقت زندگی یابند و جانی
ز سر عشق در دریای بیچون
نماید هر یکی نقش دگر گون
ز سر عشق در دید تجلی
شوند پیدا بسی در دار دنیی
در اینمعنی که من گفتم شکی نیست
که پیدائی و پنهان جز یکی نیست
همه از او شود پیدا و در آب
نماید صورت هر چیز دریاب
از او پیدا شود در نوبهاران
حقیقت میوه اندر باغ و بستان
از اول باغ پر نقش و نگارست
نه از یک لون اینجا بیشمار است
دگر اینجا فرو ریزد باخر
کند مر میوه های خوب ظاهر
از آن ناپختگی چون پخته آرد
بمعیار خرد آن سخته آرد
همه لذات انسانست دریاب
یکی اصل دگرسانست دریاب
همه اندر خورش آنرا کند اکل
ز دیدت این بیان بشنو از این نقل
ز دیده میکند تقریر قرآن
و انبتنافها حبا تو برخوان
همه از قدرت کل آشکاراست
بهر لونی از این کل آشکارست
همه اندر نبات اینجا یقین است
کسی داند که کلی دوست بین است
همه از آب موجودست دریاب
که پیدا میشود این جمله در آب
همه از آب موجودست میدان
من الما را ز سر دوست برخوان
از آن چون میندانی اصلت اینجا
کجا دریابد این سر گوشت اینجا
بچشم این دیدنی کلی بدانی
ببینی نیز گر کلی بدانی
دل پاکیزه باید کین بداند
وگرنه هر کسی این را نخواند
همی خوانند قرآن جمله اینجا
همی دانند یک اسرار اینجا
همه خوانند قرآن و ندانند
از آن در سر قرآن ناتوانند
همه خوانند قرآن در شریعت
ره او می ندانند از حقیقت
همه خوانند قرآن و چه سود است
که کس آگه از او اینجا نبوداست
همه خوانند قرآن در بر دوست
کسی باید که باشد رهبر دوست
همه خوانند قرآن از پی راز
نمی یابند از اسرار کل باز
همه خوانند قرآنرا در اسرار
ولیکن سر قرآن کی پدیدار
بود کین جا ترا زین سر حقیقت