" rel="stylesheet"/> "> ">

تمامی اشیا از یک نور واحدند - قسمت یازدهم

کنون در نور عشقم سالک کل
که خواهم گشت آخر هالک کل
کنون در نور عشقم سر بیچون
فکنده خود منم در هفت گردون
کنون در نور عشقم در یکی ذات
یکی را کرده ام در نور ذرات
کنون در نور عشقم سر بریده
که خواهم گشت در کل سر بریده
کنون در نور عشقم در فنا من
ز نورش دیده ام بیشک بقا من
کنون در نور عشقم ذات جمله
که هستم بیشکی ذرات جمله
کنون در نور یارم دید کرده
برافکنده حجاب هفت پرده
مرا در نور اینجا کرد واصل
که شد نور حقیقت جان و هم دل
دل و جان نور شد تا راز او یافت
همی انجام را آغاز او یافت
دل و جان شد نور شد در انبیا کل
کزیشان دید اینجا او بقا کل
دل و جان نور شد در ذات پیوست
از آنش اینزمان در ذات دل هست
دل و جان نور معنی در گرفتست
حقیقت شیب و بام در گرفتست
دل و جان نور ذات لایزالست
از آن اندر تجلی جلالست
دل و جان در تجلی نور دارد
از آن ایندم دم منصور دارد
دل و جان در تجلی واصل اوست
که میدانند کاینجا جملگی اوست
دل و جان در تجلی ناپدیدند
که در نور حقیقت کل رسیدند
دل و جان در تجلی یافت اعیان
دلم جان گشت و جانم گشت جانان
دل و جان در تجلی وصالست
حقیقت در یکی دیدار حالست
دل و جان راز میجویند مردم
از آن نور تجلی را دمادم
دل و جان راز میگویند در خویش
که دیدستند سرها مر دو از پیش
دل و جان راز میگویند از دید
که بیچونست و در یکیست توحید
دل و جان راز میگویند از یار
وصال خویش میجویند از یار
دل و جان رازها گفتند سرباز
از آن عطار اینجا گشت سرباز
دل و جان هر دو با عطار یارند
ز دیدار حقیقی بیقرارند
دل و جان هر دو دیدارست تحقیق
که اندر سر اسرارست تحقیق
دل و جان در فنا کل بود گشتند
کسی دیدند از آن معبود گشتند
دل و جان در فنا دیدند اعیان
از آن اندر فنا گشتند جانان
دل و جان هر دو جانند و کس نیست
یکی اندر یکی و پیش و پس نیست
یکی اندر یکی دیدند اینجا
شدند اندر یکی ذرات شیدا
حقیقت جان و دل در شر جانان
ندانستند خود را راز پنهان
دل و جان هر یکی معشوق دیدند
چو پیر عشق در جانان رسیدند
چو جانان رخ نمود و آشنا کرد
مر ایشان را در اینجاگه فنا کرد
چو جانان رخ نمود و دید بنمود
یکی دیدار در توحید بنمود
چو جانان در یک بد جان و دل دو
یکی گشتند اینجاگاه هر دو
دوئی بر داشتندش از میانه
یکی گشتند از وی جاودانه
یکی شد بود اشیا از عیانی
ز پرده رخ نمود اینجا نهانی
ز پرده رخ نمود و راز برداشت
نمیدانست جان او را ببر داشت
ز پرده رخ نمود اول عیان او
اگر در پرده شداینجا عیان او
ز پرده رخ نمود و راز برگفت
همه با عاشق سرباز بر گفت
ز پرده رخ نمود اندر نهانی
دگر تا در نهان گوید معانی
ز پرده رخ نماید او دمادم
نهد بر ریش مر بیچاره مرهم
دوای دردمندان را شفا شد
نمیدانم که در پرده چرا شد
دمادم آنچنان عطار رخ را
نماید در عیان عشق او را
دمادم رخ نماید بیچه و چون
دگر از پرده کل آید به بیرون
نه اندر دست عشاقست آنماه
که رخ را مینماید گاه بیگاه
کسی کاندر سلوک راه باشد
یقین از ماه خود آگاه باشد
کسی کان ماه دید اینجا یقین باز
شد اینجا در یقین او پیش بین باز
کسی کان ماه دید اندر دل و جان
یقین دریافت رهبر در دل و جان
دمی غائب مشو از پرده دل
که ناگه ببینی آن گمکرده دل
چو بردارد ز رخ می پرده خورشید
که مر ذرات را او نور جاوید
کند در خود کشد چون قطره دریا
کند اسرارها او را هویدا
دلا خورشید جان از دست مگذار
دمادم سوی روی او نظر دار
دلا خورشید جان می بین دمادم
که نور اوست با نور تو همدم
دلا خورشید جان را گوش میدار
مشو بی عشق دل با هوش میدار
دلا خورشید جان خواهی حقیقت
ز نور او خبر داری حقیقت
دلا خورشید جان داری درونت
که نور او شد اینجا رهنمونت
دلا خورشید جان داری بدیدار
هم اندر نور او شد ناپدیدار
دلا خورشید جان داری تو در بر
حقیقت اوست سوی ذات رهبر
دلا خورشید جان داری یقینست
که او اندر درونت یاربین است
دلا خورشید جان داری در اسرار
دمی او را یقین از دست مگذار
ترا خورشید جان چون هست حاصل
ازو یک لحظه دل پیوند بگسل
ترا خورشید جان چون ره نمودست
ترا از جان جان آگه نمودست
دمی غافل مباش از نور او تو
ازو میگوی و غیر او مجو تو
دمی غافل مباش از دید جانت
که او آمد درون راز نهانت
یقین جان تو خورشیدست ایدل
کز او مقصودها کردی بحاصل
از او مقصود حاصل کرده تو
وگر چه در درون پرده تو
همت خورشید گرد پرده امد
طلبکار تو ای گمکرده آمد
تو او گمکرده بودی بازدیدی
از آن هر دم هزاران راز دیدی
بنور او بدیدی نور او را
که نور اوست مر بین نور او را
از او مگذر وز او بین سر اسرار
که تا هر دو یکی باشد در اسرار
دلا داری وصال اکنون چه گوئی
که جان با تست جانان تو مجوئی
حقیقت نور جانت از ذات بنگر
که درد تست او درمانت بنگر
حقیقت نور او بنگر دمادم
که از کل میدمد در عین این دم
وصال اینجاست منگر از وصالت
که بهر اینست اینجا قیل و قالت
وصال اینجاست انکو باز بیند
ز جان و دل حقیقت راز بیند
یکی وصلست و چندینی طلبکار
حقیقت نیست چیزی جز رخ یار
یکی وصلست انجا رخ نموده
نمی یابند کلی در گشوده
یکی وصلست اگر داری تو دیده
دلا در وصل جانان در رسیده
دلا در وصل جانانی بمانده
چرا در وصل حیرانی بمانده
چرا در وصل حیرانی نکوئی
که در وصل حقیقت بود اوئی
چرا در وصل با او برنیائی
که این در را بیک ره برگشائی
وصالت دمبدم اینجا فراقست
از آن پیوسته ات در اشتیاقست
وصال هست اینجا گاه اعیان
مشو بر هر صفت اینجا دگر سان
طبایع را خبر کردم ز اسرار
تو نیز اینجایگه کردم خبردار
خبر دادم شما را دمبدم من
یکی کردم شما را در عدم من
شما را انچنان واصل بکردم
که نقش اینجا شما نقاش کردم
چو نقاش ازل تان رخ نمودست
شما را مر دمی پاسخ نمودست
شما را رخ نمود اینجای نقاش
همیگوید شما را رازها فاش
شما را رخ نمود اینجای جانان
گفت اسرارهاتان جمله اعیان
نه چندین رازهاتان گفت سرباز
نمود اینجا بیان انجام و آغاز
شما در وصل اینجا اصل دیده
ز دید او بکام دل رسیده
ز دیدش مگذرید و راز بینید
رخ دلدار در خد باز بینید
ز دیدش مگذر ایجان تا بدانی
که دید اوست در تو زان عیانی
حقیقت نور تو از نور ذاتست
طبایع نور تو از نور ذاتست
طبایع پرده گرد تو بسته
که ایشانند شاگرد تو بسته
حقیقت هر چهارت هشت شاگرد
ببسته پرده بنگر گرد بر گرد
ز شاگردان خود اگاه میباش
ولیکن از دروت با شاه میباش
ز شاگردان نظر کن راز بیچون
که ایشانند نور هفت گردون
ز شاگردان نظر کن خویش بنگر
ترا بنهاده سر در پیش بنگر
ز شاگردان نظر کن تا بدانی
که از ایشان حقیقت بازدانی
ز شاگردان نظر کن راز بنگر
همی انجام و هم آغاز بنگر
ز شاگردان نظر کن هفت گردون
حقیقت بعد از آن مر راز بیچون
ز شاگردان نظر کن نه فلک تو
نظر کن بعد از آن را یک بیک تو
ز شاگردان نظر کن تا چه بینی
تو ایشان بین اگر صاحب یقینی
ز شاگردان نظر کن ذات الله
که از ایشان بری در ذات حق راه
ز شاگردان نظر کن نور خورشید
که آن نوری تو هم پیوسته جاوید
ز شاگردان نظر کن نور مه تو
که تا ببینی در اینجا نور شه تو
ز شاگردان نظر کن مشتری هان
ز هر کوکب که یابی بگذری هان
ز شاگردان نظر کن عرش و انجم
که هفت افلاک نزد عرش شد گم
ز شاگردان نظر کن فرش بنگر
تو فرش اینجا بریز عرش بنگر
ز شاگردان نظر کن بعد از آن لوح
که تا سر یابی اینجا گاه و صد روح
ز شاگردان نظر کن در قلم باز
قلم زن هر چه میخواهی رقم باز
ز شاگردان نظر کن نور و جنت
ز کرسی یاب بیشک عین قربت
ز شاگردان نظر کن سوی بالا
نظر کن بعد از آن در دید الا
ز شاگردان نظر کن جبرئیلت
که از حضرت همین آرد دلیلت
ز شاگردان نظر کن سر آن نور
ز میکائیل وجه رزق بستان
ز شاگردان نظر کن نور پاکت
که اسرافیل در تو میدمد صور
در آخر قربت بیچون بیایی
که عزرائیل گرداند هلاکت
دلا مگذر ز خود این لحظه در خویش
نظر کن بی حجاب این جمله در پیش
همه در پیش تست و تو ندانی
ز من اکنون همه سرباز دانی
کنونت میکنم و اصل که جانم
که راز جملگی از دوست دانم
کنونت میکنم واصل ز دیدار
دلا اکنون قلم در سر نگهدار
نیم جان با تو میگویم کنون راز
که بستم در تو مر این پرده را باز
منت این پرده بستم تا بدانی
که آخر مر مرا اینجا بدانی
حقیقت راز دان و کرد کل دم
چو تو من نیز اندر پنج و چارم
از آن حضرت منم اینجا نمودار
حقیقت یافتستم سر اسرار
از آن حضرت بسوی تو رسیده
جمال خویشتن در تو بدیده
دلا من با تو اینجا همدمم هان
که میگویم ابا تو راز و برهان
دلا من با تو کلی راز گویم
نمود سر با تو باز گویم
بمن کن هر زمانی تو نظر باز
ز من دریاب اینجا گه خبر باز
ز من بین راز بیچون و چگویم
گه میگویم ترا و رهنمونم
همه در خویش میکن سیر ایدل
که مقصود تو اینجا هست حاصل
همه مقصود تو اینجاست دریاب
نه پنهانی یقین پیداست دریاب
تو مقصود خود از من کن بحاصل
که من دیدارم و همراز مشکل
از این پرده که در گرد تو بستست
بسی ذرات اینجا از تو مستست
ز هستی گرد تو یک پرده بستم
ابا تو اندر این خلوت نشستم
ابا تو اندر این خلوت ندیمم
نمی بینی که با تو هم مقیمم
زمانی از تو فارغ من نبودم
ابا تو گفتم و وز تو شنودم
منم با تو دمادم راز پرداز
منم انجام تو و انجام و آغاز
نظر کن دل که تو بود منی پاک
ولیکن پرده بستم تا کنم خاک
توئی آیینه بیچون اسرار
جمال بی نشان از تو پدیدار
توئی آیینه لطف الهی
گرفته نورت از مه تا بماهی
توئی آیینه خورشید جانها
همه اندر تو پیدا گشته اینجا
توئی آیینه افلاک و انجم
همه در تست اینجا گه دلا گم
توئی آیینه صنع از نمودار
بتو پیدا شده اینجایگه یار
ز اصل کل توئی آیینه ذات
بگردت بسته نزد جمله ذرات
ز اصل کل تو موجودی همیشه
که اندر ذات کل بودی همیشه
حدیث دوست دارم دل در اینجا
که بود من توئی حاصل در اینجا
کنون راهت نمودم تا بدانی
دگر در ذره ها حیران بمانی
مشو حیران ز شاگردان صورت
که ایشانت همه باید ضرورت
حقیقت راه بیچون کرده ایشان
زده بر گردت اینجا پرده ایشان
بگردت پرده عزت ببسته
بنزد تو ابا عزت نشسته
از آن عزت سوی تو آمده باز
در آخر پیش بر کردند جانباز
در این پرده توانی یافت دیدار
که ایشانند اندر پرده اسرار
در این پرده نمائی ره سوی ما
به بیرون گر شوی در پرده یکتا
در این پرده نمایم رازها من
دهم زین پرده هم آوازها من
در این پرده هزاران پرده دارم
ترا هم پرده و هم پرده دارم
در این پرده بسی کردم تماشا
که بنمودم عیان اینجایگه لا
در این پرده که می بینی مبین پیش
چو من داری حقیقت بیشکی خویش
منت همراه اینجا رهنمایم
منت این پرده از رخ برگشایم
درون پرده ما را طلبکار
کنونت آمدم اینجا پدیدار
درون پرده ام من با تو بنگر
ز دید من دلا اینجا تو بر خور
درون پرده ام من سر جانان
ترا بنموده ام بنگر کنون هان
درون پرده در تو بی نشانم
چنانم سر معنی میفشانم
درون پرده ای دل در اینجا
که تا یکی شوی در دیدن ما
منم جان از نمودار تجلی
که با تو همدمم در عین دنبی
منم جان و همه در من بدیدند
ز من گویند هم از من شنیدند
منم جان نفخه ذات و بدان تو
بجز من در دو عالم می ندان تو
منم جان جوهری بندم در اسرار
عجائب جوهری ام ناپدیدار
منم جان پرتو ذات ار بدانی
درونت گفته ام راز نهانی
منم جان در همه آفاق گشته
بدبد تو چنین مشتاق گشته
منم جان عاشق تو گشته ایدل
که تا همچون خودت اینجای واصل
منم جان و کنم ایدل ترا من
یقین واصل ابی چون و چرا من
منم بر تو شده عاشق در اینجا
ز بهر تست ایدل شور و غوغا
ز بهر تست ایدل اینهمه راز
که میگویم ترا اینجایگه باز
منم بر تو شده عاشق دمادم
از آن حضرت دهم پرتو دمادم
منم عاشق توئی معشوق دردید
ز تو دیده خود اندر عین توحید
منم عاشق توئی معشوق اسرار
ز تو شد مر مرا اینجا رخ یار
منم عاشق توئی معشوق بیچون
منم با تو نهان در هفت گردون
منم عاشق توئی جان و دل من
شده از هر دو عالم حاصل من
دو عالم در تو بنهاد است دریاب
یقین ایدل دمادم هم خبر یاب
دو عالم در تو در تو پنهانست آخر
از آن این پرده اینجا گشته ظاهر
دو عالم شد طفیلت در حقیقت
از آن بنموده ام دیدار دیدت
دو عالم در تو موجودست تحقیق
تو یاری مر جمال یار توفیق
منم یار تو تو یار منی دوست
حقیقت هر دو بی مغزیم و یک پوست
حقیقت اصل ما از کردگارست
که ما را در درون پروردگارست
دو روزی کاندر این منزل فتادیم
حقیقت اندر اینمنزل فتادیم
دو روزی کاندر اینمنزل مقیمم
در این پرده ابا هم ما ندیمیم
دو روزی کاندر اینمنزلگه یار
سزد گر هر دو باشیم آگه یار
دو روزی کاندر اینمنزلگه نهانیم
ز دید ذات بیچون در عیانیم
در اینمنزل حقیقت یار باشیم
ز وصل دوست برخوردار باشیم
در اینمنزل حقیقت یار بینیم
دمادم اندر این خلوت گزینیم
در اینمنزل منم تو تو منی من
من و تو هر دو از دیدار روشن
در اینمنزل وصال یار داریم
دو روزی کاندر این ده کار داریم
در اینمنزل وصال جان جانهاست
حقیقت بر من و تو هر دو پیداست
در اینمنزل در آخر چون فنائیم
حقیقت هر دو در بود خدائیم
دو همرازیم از آن حضرت رسیده
جمال دوست هر گه او شنیده
دو همرازیم از آن حضرت در اینجا
رسیده باز دیده جای مولای
دو همرازیم ما در قرب اعزاز
وصال دوست را در همدگر باز
بدیده زان نمود خویش هر دو
یکی هستیم اینجا هم من و تو
کسی اینجا از آن حضرت ندیدست
همه جانها در اینجا ناپدیدست
من و تو در یکی ایندم وصالیم
ز ماضی در گذشته عین حالیم
من و تو هر دو از نور تجلی
حقیقت مستقیم و عین دینی
در این دنیا که مائیم اینزمان دوست
یقین دانیم کاینجاگه همه اوست
من و تو اینزمان در حضرت یار
رسیدستیم اندر قربت یار
کنون اصل دگر ماندست ایدل
که تا مقصود کل آید بحاصل
کنون اصل دگر اینجاست ما را
کز آن اصلست این درخواست ما را
من و تو هر دو در اصلیم تحقیق
بیا تا هر دو زان یابیم توفیق
چو چیزی نیست جز این اصل اینجا
بیا تا هر دو خود زان یابیم توفیق
منور خود کنیم از بود احمد(ص)
که تا گردیم منور و مؤید
اگر چه من که جانم در بر تو
حقیقت هستم ایدل رهبر تو
یکی را دیدم اینجا هست روشن
نمایم مر ترا دل بشنو از من
ز سر تا پای اکنون گوش کن زود
مر این حلقه تو اندر گوش کن زود
وصالی دارم و دل از همه به
بخواهم تا نمایم مر ترا خه
وصال مصطفی اینجاست ایدل
ترا و من همه پیداست ایدل
وصال مصطفی ماراست دیدار
شدیم آخر حقیقت ناپدیدار
وصال مصطفی ماراست دریاب
بیا تا نگذریمش ما از این باب
وصال مصطفی دیدار دیدست
ز وصلش مر مرا دیدار دیداست
حقیقت من که جانم بشنو ایدل
وصال او از آنم گشته حاصل
حقیقت من که جان اولینم
حقیقت دیده و سر پیش بینم
بگشتم در همه کون و مکان باز
نظر کردم عیان انجام و آغاز
همه کون و مکان گردیده ام من
که صاحب درد و صاحب دیده ام من
همه کون و مکانم زیر پایست
مرا در لامکان پیوسته جایست
مکان و لا مکانم هست روشن
که باشیم دائما در هفت گلشن
مکان و لامکانم آشکاراست
بهر جائی مرا دیدار یار است
بهر جائی که بینی من بوم آن
حقیقت کرد ما را ماه تابان
همه جائی است عکس پرتو من
که هر خانه ز من گشتست روشن
همه جائی منم اینجا نهانی
یقین یکی ام اندر کامرانی
حقیقت جسم بسیارست و هر یک
در او ام جمله جانهای بیشک
یکی ام جمله اندر بود من هست
درون نقشها باشم ز پیوست
از آن حضرت چو در آدم رسیدم
دم خود در دم آدم دمیدم
از آن حضرت شدم در جسم آدم
که آندم دارم اینجاگه در ایندم
دم آدم ز من روشن نمودست
از آنش جان من از من نمودست
دم آدم ز من تحقیق جان یافت
حقیقت از من اینجاگه نشان یافت
نبد پندار آدم تا من از وی
شدم اجسامش اندر هر رگ و پی
چو اندر آدم ایدل راه دیدم
ترا اینجایگه ناگاه دیدم
تو ره دیدی نشانش کرده بودی
حقیقت منزل و در پرده بودی
در اینمنزل رسیده بودی اینجا
درون پرده بودی باز تنها
نه جانت بود نی اسم حقیقت
درون پرده دیدی در طبیعت
ترا این چار طبع اینجا بناچار
در اینجا کرده بودندت گرفتار
گرفتار بلا بودی یقین تو
نبودی اندر ایجا پیش بین تو
نمیدانستی اینجاگه چپ از راست
بدین تاریکنا بودی تو در خواست
نه ره می بینی اندر چه فتاده
در این دام بلا ناگه فتاده
چو من در تو رسیدم نزد آدم
ترا دیدم در آنجا گاه محرم
ترا کردم نظر ایدل در اینجا
فرو ماندم از این مشکل در اینجا
حقیقت جسم آدم بود از گل
فتاده همچو او در عز و در ذل
فتاده دیدم آدم زار و مسکین
میان مکه و طایق دگر بین
من از آن حضرت بیچون الله
چو آدم یافتم اینجا بناگاه
همی فرمان از آن حضرت در آمد
مرا از لامکان این مژده آمد
که هان ایروح گردنده در افلاک
کنون شو اینزمان در صورت پاک
کنون شو اینزمان در سوی صورت
کز این صورت بیابی تو حضورت
کنون شو اینزمان نزدیک ایدل
که مقصود تو شد اینجای حاصل
کنون شو اینزمان تا جان نمائی
درون پرده تو پنهانی نمائی
مقام تست اینصورت درون شو
حقیقت روح امشب راز بین شو
مقام تست این خاک اندر اینجا
درون رو زود و روح پاک بنما
مقام تست اینجاگه جمالت
که اینجاگاه خواهد بد وصالت
مقام تست اینجا کن قراری
یقین در جزو خود میکن نظاری
مقام تست اینجا باش شادان
در اینجا یاب هم پیدا و پنهان
مقام تست این صورت حقیقت
نظر کن هم نما این دید دیدت
مقام تست این صورت ز اسرار
در اینجا گه شوی از دل خبردار
مقام تست جان اندر مقامی
درون رو زانکه اینجاگه تمامی
در این صورت رو شو تا تو باشی
پس آنگاهی بما یکتا بباشی
در این صورت ابا تو راز گویم
حقیقت سرژ خود را باز گویم
دراینصورت ترا اعزاز بخشم
ز بود خویش عز و ناز بخشم
در اینصورت ترا اینجاست کاری
در اینصورت مرا یابی تو باری
در این صورت کنم روشن ترا راز
ببینی تو بما انجام و آغاز
در این آیینه ما کن نظر تو
که خواهی یافتن از ما خبر تو
ز من بشنو که من آمرزگارم
ترا اینجایگه پروردگارم
منم پروردگار تو که روحی
دهم اینجا ترا فتح و فتوحی
کنون در صورت آدم لقا شو
در اینصورت کنون دیدار ما شو
کنون در صورت آدم یکی باش
دوئی منگر در این جا گه یکی باش
شکست بردار وین پرده میندیش
نظر میکن در اینجا گاه از خویش
منم در تو توئی از من حقیقت
شده در جسم او روشن حقیقت
یقینت اندر اینجا هست نوری
کز آن نورت رسد هر دم حضوری
حقیقت نور ما بشناس ای جان
درون دل ببین آن نور تابان
بدان آن نور و در وی پیش بین شو
درون پرده در عین یقین شو
درون پرده بنگر راز ما را
همی درون در یقین آغاز ما را
من ایدل دادم آدم را حقیقت
شدم در جسم او سوی طبیعت
یکی نوری در آن موجود دیدم
که آن نور از حقیقت بود دیدم
یکی نوری بد از اسرار اعیان
که آن نور از حقیقت بود دیدم
حقیقت بود نوری از سوی ذات
که می تابید از پیدا و پنهان
حقیقت نور سر لامکان بود
فروزان گشته اندر جمله ذرات
حقیقت نور ذات ایدل یقین هان
که در آدم رهش از من نهان بود
تو در اینجا بدی ایدل یقین هان
درون آدم اینجا آرمیدم
بهم پیوسته گشتیم از نمودار
ترا دیدم درون پرده مرجان
شدی بیدار دل ازخواب غفلت
که بردی از نفس غرقاب غفلت
شدی بیدار از من در سوی نور
بمن نزدیک گشتی ای ز دل دور
مرا دیدی و میبشناختی راز
ز من دیدی حقیقت عزت و ناز
منم اعیان ذات و راز دیدم
ترا بشناختم چون باز دیدم
تو بودی آینه من نور در تو
حقیقت در یکی نه نو در تو
تو چون بیدار گشتی از عیانی
منت بودم همه راز نهانی
منت اینجا یگه آگاه کردم
حقیقت این دمت کل شاه کردم
مرا بسیار سردادست دادار
دلا بشنو که تا گردی خبردار
چو از حضرت در اینجا دیده ام تو
ز ذرات جهان بگزیده ام تو
ترا بگزیده ام در کل دنیا
ترا دیدم عیان سر هویدا
نظر دارد بمن جانان که جانم
کنون اندر تو من عین العیانم
نظر در هر دو دارد تا بدانی
حقیقت آن نظر از لا مکانی
بود ما را دلا بشنو تو قصه
برون آر اینزمان از خویش غصه
برون کن غصه از خود تا بیایی
بهر جانب چرا چندین شتابی
توئی دل من ترا دارم در اینجا
حقیقت بین که دلدارم در اینجا
توئی و من کنون هستمت دلدار
ز من ایندم ز جانان شو خبردار