" rel="stylesheet"/> "> ">

تمامی اشیا از یک نور واحدند - قسمت سیزدهم

در این پرگار در اندوه و دردم
بمانده اندر این پرگارم فردم
در این پرگار گردانم چو پرگار
طلبکارم بهر جائی رخ یار
در این پرگار گردانم بسر بر
نمی یابم کسی را یار و رهبر
تماشا میکنم از هر کناری
همی جویم ز بهر خویش یاری
تماشا میکنم در بود و نابود
مگر جائی بیابم عین مقصود
تماشا میکنم چرخ فلک را
نظاره میکنم آن یک بیک را
تماشا کردم اینجا هر چه دیدم
چو سودی زان چو مقصود ندیدم
تماشا کردم اندر تنگنائی
بهر دم یافتم آنجا بلائی
بسی اندیشه بیهوده کردم
بسی زانجا رسید از خویش دم
بسی کردم بهر سوئی نگاهی
که باشم تا توانم برد راهی
بسی در خاک و خون آغشته گشتم
چو شیب و عین بالا در نوشتم
نبردم هیچ ره در سوی جانان
که تا ایندم ترا من یافتم جان
چنین بد قصه من تا بدانی
دوای درد من اینجا تو دانی
دوائی کو کنون و ره نمایم
در این پرده حقیقت در گشایم
از این پرده مرا بیرون فکن تن
که تا بیرون جهم از ما و از من
از این پرده چنانم زار مانده
حقیقت عاشق و بی یار مانده
از این پرده چنانم در بلا من
که میخواهی دگر باره فنا من
فنا میخوانم از صورت حقیقت
که بیرون آیم از عین طبیعت
فنا میخواهم از این زندگانی
مراد من بر آوردن تو دانی
فنا میخواهم و کل کن فنایم
تو جانا باز خر در این بلایم
فنا میخواهم و بیرونم آور
تو جانا اندر این حالت غمم خور
تو غم خور زانکه غمخواری ندارم
بجز تو هیچکس یاری ندارم
تو غمخوار زانکه دردم را دوائی
در این منزل مرا تو آشنایی
تو غم خور زانکه اینجایم گرفتار
مرا جانا از این صورت برون آر
تو غم خور تا مرا اینجا رسانی
که ره در سوی آن منزل تو دانی
تو دانی راه بردن ماه اینجا
که دیدستی حقیقت شاه اینجا
تو میدانی ره و کوی حقیقت
اگر چه مانده سوی طبیعت
تو اینجاگه حقیقت دید یاری
مرا اینجایگه چون غمگساری
بتو شادم که تو اسرار یاری
در اینجاگه مرا شادان تو داری
بتو شادم حقیقت جان در آخر
که مقصودم کنی اینجا تو ظاهر
کنون زین تنگنای حادثاتم
برون کن تا رسانی سوی ذاتم
نه چندانم در اینجا فکر و یارست
که اندیشه دمادم بیشمارست
از اول تا باخر اندر اینجای
مرا در کل بدای جان مانده در پای
نظر در سوی اشیا کردم از سیر
عجب گردانست کردم اینهمه دیر
دراین دیرم مثال بت پرستان
بمانده من نه کافر نی مسلمان
بسی جستم ز مردم دوستداری
ندیدم از کسی امیدواری
چو دیدم دشمنم بودند ایشان
حقیقت هم طبیعت گر چه خویشان
بود اینجا که با ایشان مقیم
وز ایشان اینزمان در خوف و بیمم
بسی کردم طلب از هر کسی باز
شنفتم من ز هر کس خود بسی دراز
همه تقلید بود و هیچ تحقیق
ندید از هیچکس الا که توفیق
در آخر گر مرا اینجا نمائی
غم از من بیشکی اینجا ربائی
نظر چون میکنم در خویش اینجا
چو می بینم یقین در پیش اینجا
هدایت مر مرا زین سر نور است
که دائم مر مرا از وی حضورست
از این نورم حقیقت روشنائیست
که مر تحقیق این نور خدائی است
براه شرع این نورم هدایت
از اول بود بسیاری سعادت
در آخر نیز هم دانسته ام من
کز این نورم شود اسرار روشن
اگر خورشید می بینم از این نور
یکی در تست از او افتاده تن دور
اگر خود ماه می بینم از این است
که گردان اندر این چرخ برین است
همه کوکب از این نورست دائم
که در آفاق مشهورست دائم
وگر عرش است و کرسی هم بود این
حقیقت هم قلم با لوح شد این
مزین چه بهشت و کرسی و عرش
ملایک هر چه اعیانست در فرش
از این نورند من تحقیق دیدم
حقیقت من از این توفیق دیدم
کنون این نور پاک مصطفایست
که ما را اندر اینجا رهنمایست
ولی ای جان مرا اسرار برگوی
حقیقت قصه از یار برگوی
رهائی باشدت اینجا مراهان
بگو با من حقیقت شرع و برهان
جوابش داد جان آن لحظه کایدل
ترا مقصود خواهد بود حاصل
کنون چون دید نور مصطفائی
حقیقت بیشکی اندر لقائی
از این نورت رهائی باشد اینجا
ترا عین خدائی باشد اینجا
از این نورت همه کامی بر آید
ترا این تنگنا آخر سرآید
از این نورت بود در آخر کار
حقیقت بیشکی دیدار اسرار
از این نورت رهائی باشد از غم
ترا شادی رساند او دمادم
از این نورت لقای جاودانست
که مر این برتر از کون و مکانست
از این نورت بسی شادی رسد دوست
برون آرد ترا و هم من از پوست
از این نورست ما را هر دو امید
لقا زین نور خواهد بود جاوید
از این نورست بیشک هر چه بینی
دلا اکنون تو در عین الیقینی
از این نورست بیشک آسمانها
حقیقت تا بدانی جسم و جانها
از این نورست ماه و چرخ و انجم
همه در نور اینجاگه شده گم
از این نورست عرش و فرش و کرسی
حقیقت اینست پیش از نور قدسی
از این نورست بیشک انبیا بین
درون خویش ایشان مصطفی بین
از این نورست بیشک هر چه باشد
بجز این نور مر چیزی نباشد
از این نور است آدم تا بدانی
از این نورست هر شرح و معانی
از این نورست نوح و پور آذر
تو از این نور یک لحظه بمگذر
از این نورست اسحق گزیده
هم اسمیعیل و یعقوب این بدیده
از این نورست موسی بر سر طور
حقیقت مانده واله او از این نور
از این نورست مر ایوب و یونس
که این نورست عیان عین الیقین است
حقیقت این بود رهبر در اینجا
دلا اکنون تو می ره بر در اینجا
بیابی کام خود زین نور مطلق
که این نور است ذات جاودان حق
تمامت انبیا زین نور بودند
از آن اندر جهان مشهور بودند
از این مقصود حاصل میشود باز
که این نور است هم انجام و آغاز
حقیقت نور الاالله باشد
دگر هر کس کز این آگاه باشد
دلا زین نور اینجا ره بر اینجا
که این نورست کین جا جمله پیدا
دلا این نور عین لامکان است
که با ما اینزمان اندر مکان است
دلا این نور اینجا دید شاه است
همه ذرات را پشت و پناه است
دلا این نور اندر آخر کار
حجاب از پیش بردارد بیکبار
دلا این نور بنماید یقین ذات
کند روشن چو خود مرعین ذرات
همه ذرات از این آید منور
حقیقت جان شوند اینجای یکسر
همه جانها از این نورست تابان
که در آفاق مشهورست می دان
همه جانها از این اندر خروش است
که این دریا حقیقت چشم و گوش است
همه جانها بدین باشد سرافراز
حقیقت اوست اینجا صاحب راز
از این مقصود ما حاصل شد اینجا
که این نورست اندر کل اشیا
ره ما آخر کارست از او راست
که اندر ره حقیقت روشنی خاست
مزین شد ره ما آخر کار
از او یابیم هر دو عین دیدار
وطنگاه ازل زین نور یابیم
در آخر چون سوی منزل شتابیم
دگر ایدل ره دور و درازست
گهی شیبست و گه گاهی فرازست
بسی رفتند و در ره باز ماندند
نه در بالا که در چه باز ماندند
بسی رفتند و در اینجا رسیدند
جمال یار آخر باز دیدند
بسی رفتند در راه حقیقت
شدند از نور آگاه شریعت
نه بازی باشد این ره تا بدانی
که تا خود را بمنزل در رسانی
ببازی نیست راه عشق کردن
کسی باید که داند راه بردن
ببازی نیست راه عشق جانان
کسی باید که بیشک پی برد آن
ببازی نیست هان این ره ببازی
نیابی دوست تا خود در نبازی
رهی دور است و منزل ناپدیدست
که آخر کارت ایدل ناپدیدست
رهی دور است و راه عاشقانست
کسی کاینجا فنا شد عاشق آنست
رهی دور است پر خوف و خطر بین
گهی خود زیر و گاهی بر زبر بین
در این ره صد هزاران جان چو کاهست
در آخر نیست غم چون جان تباه است
در اینره عاشقی باید یگانه
که در یکی بود او جاودانه
در این ره عاشقی باید سرافراز
که در یکی شوند انجام و آغاز
در این ره عاشقی باید صفائی
که یکی گردد اینجا در خدائی
در این ره عاشقی باید صفاکش
که یکی بیند اینجا پنج با شش
در این ره عاشقی باید پر اسرار
که در یکی بیابد او رخ یار
در این ره عاشقی باید که در دید
یکی بیند همه در سر توحید
در این ره عاشقی باید که در ذات
یکی گردند اینجا جمله ذرات
در آخر دل یکی دیدار یابی
همه اینجایگه مر یار یابی
در آخر دل همه دیدار جانانست
همه اینجایگه انوار جانانست
در آخر دل همه عین الیقین است
یکی هم آسمانها و زمین است
در آخر در حقیقت جمله الله
بود بیشک بیابی حضرت شاه
در آخر دل من و تو باز کردیم
ز یکی اندر اینجا راز کردیم
ز یکی لا شوم در دید الا
در اول باز دان این راز یکتا
مرو بیرون هم اندر اندرون یاب
توقف کن تو اینجاگاه و مشتاب
در اینجا آن حقیقت دان عیانست
هم اینجا و هم آنجا بی نشانست
در اینجا راز اینجا گشت حاصل
چنین بین تا تو باشی جملگی دل
در اینجا سر آنجا آشکارست
در آنجا دید یکتا آشکارست
دلا در پرده بین این سر پنهان
که در اینجاست این شرح و بیان هان
از آنت کردم آگاه حقیقت
که جز حق نیست در راه حقیقت
بجز حق نیست اینجا جملگی اوست
یکی بین دل در این چه مغز و چه پوست
بجز یکی نیابی آخر کار
حجاب این پرده ات از پیش بردار
حجاب این پرده ات از خود برافکن
که تا اسرارت آید جمله روشن
بجز حق نیست چه آخر چه اول
مباش اینجا دلا آخر معطل
منت گفتم کنون خود چشم کن باز
که اندر تست هم انجام و آغاز
بتو پیداست جسم من هم اینجا
که شد اسرار کلت روشن اینجا
بتو پیداست اشیا و ملایک
اگر چه واصلی میباش سالک
هر آنکس کز نمود من شد آگاه
همین جا باز بیند او رخ شاه
دلا مستقبل حالن تو آنست
که دیدار بقا در آن جهانست
ولی اینجا درون پرده پیداست
جمال بی نشانی هم هویداست
جمال یار پیدا هست اینجا
بنقد اینجا مده از دست او را
بنقد اینجا وصال دوست یاب
حقیقت مغز خود در پوست دریاب
بنقد اینجا مده دلدار از دست
چو وصلت بیشکی اینجایگه هست
بنقد او را غنیمت دان تو جانان
درون پرده او را بین تو پنهان
بنقد او را مده از دست زنهار
درون پرده می بین روی دلدار
بنقد اینجا غنیمت دان تو امروز
که دیدی در درون دیدار پیروز
بنقد او را غنیمت دان تو اکنون
مرو از خویشتن یک لحظه بیرون
مرو بیرون غنیمت دان تو این ذات
که تورش روشنایی یافت ذران
مرو بیرون و او را بین دمادم
که پیوستست با من اندر ایندم
کنون چون هر دو در عین وصالیم
ز وصل دوست اندر اتصالیم
کنون چون دیده در دیدار هستیم
حقیقت صاحب اسرار هستیم
کنون چون هر دو دیدستیم اعیان
در اینجا گاه بیشک روی جانان
کنون چون هر دوباره باز دیدیم
در اینجا صاحب هر راز دیدیم
در این خلوتسرای لامکانی
بهم باشیم اینجاگه عیانی
از اینجا وصلت اعیانست اعیان
در این خلوت همی یابیم پنهان
در اینجا وصل جانانست دیدار
بهم ببینیم اینجا گه نمودار
دلا اکنون چو وصل اینجاست پیدا
بباید رفتنت در سوی دریا
دلا اکنون قراری گیر در خود
تو چون رسته شدی از نیک و از بد
وصال اینجاست تا آنجا روی باز
سزد گر می دگر این بشنوی باز
وصال اینجاست بر خور از وصالش
نظر کن در درون نور جلالش
وصال اینجاست وز انسان بدیدست
که اینجا بیشکی جانان بدیدست
کسانی در پی فردا نشسته
در اینجا گه دل اندر وصل بسته
بامیدی که فردا یار یابند
حقیقت بیشکی دلدار یابند
کجا فردا که امروز است حاصل
جز امروزش نبیند مرد واصل
دل اندر بند فردا چند داری
چو امروزت یقین دلدار داری
دل اندر بند فردا بسته تو
از آن نادان همیشه خسته تو
دل اندر بند فردا می ندانی
که فردا بیشکی حیران بمانی
بر واصل یقین امروز فرداست
که جانان سر بسر کلی هویداست
ز فردا بگذر و امروز بنگر
ز وصل دوست تو امروز برخور
ز فردا بگذر و امروز او بین
چون جمله اوست مر جمله نکو بین
ز فردا بگذر و امروز دریاب
توقف کن دمی در عشق مشتاب
ز فردا چند گوئی وصل امروز
ترا دادست اینجا خویش میسوز
ز فردا چند گوئی آخر ایدل
که امروز است هر مقصود حاصل
ز فردا چند گوئی زانکه فردا
هنوزت نیست پخته دیگ سودا
ز فردا چند گوئی دل حقیقت
که امروزست پیدا دید دیدت
ز فردا چند گوئی دل یقین یاب
تو مر امروز در خود پیش بین یاب
ز فردا چند گوئی دل ببین راز
درون خویشتن عین الیقین ساز
منه دل سوی فردا زانکه اینجا
نه بندد دل حقیقت سوی فردا
کسی کو واصل هر دو جهان است
ورا امروز کل عین العیان است
اگر امروز یابی وصل جانان
همی فردا تو باشی بیشکی آن
اگر امروز وصلت میدهد دست
نباید دل سوی فردا ترا بست
اگر امروز وصل یار یابی
چرا ایدل سوی فردا شتابی
در این وصل ار بیایی دید جانان
یکی گردی تو در توحید جانان
در این وصل ار بیایی روی آن ماه
ز نی بالای نه قبه تو خرگاه
حقیقت اندر اینجا آشنائیست
یقین مر سالکان را روشنائیست
حقیقت اندر اینجا دید دیدست
عیان چون یار در گفت و شنیدست
تو بر امید فردائی زهی ریش
که اندر خود فکندستی تو تشویش
تو بر امید فردائی که بینی
همی ترسم که مر چیزی نبینی
ترا امروز باید وصل دیدن
حقیقت اندر اینجا اصل دیدن
ترا تا سوی فردا هست امید
حقیقت همچو خواهی ماند جاوید
گرت امروز وصل آید بدیدار
شوی از بود کل خود ناپدیدار
یقین اینست چندانی که گویم
جز اینجا وصل خود چیزی نجویم
اگر چه گفتگو آخر رسیدست
مرا آخر وصال اینجا بدیداست
مر امروز امید وصالست
دل من در تجلی جمالست
مرا امروز چون جانان بدیدست
همیشه جان و دل اندر مزید است
مرا امروز چون جانان هویداست
بنقدم شاد چون فردا نه پیداست
مرا امروز چون جان رخ نمودست
زیانم جملگی امید سوداست
به نقد امروز دارم دلستانم
بنقد اکون مرا دل ستانم
بنقد امروز با جانان برآیم
چه از آن بیشکی کز جان برآیم
هر آنکو نقد را کز دست نگذاشت
در اینجا گه وصال او خبر داشت
هر آنکو نقد خود اینجا بیابد
همان بیشک یقین فردا بیابد
بنقد امروز دستی بر فشانیم
که نقد امروز در روی جهانیم
بنقد امروز کام اینجاست پیدا
جمال جان جان در دل هویدا
بنقد امروز از او آسوده گردیم
چه از آن کاندر این کل سوده گردیم
بنقد امروز می بینیم دلدار
بحمدالله ز وصل او خبردار
بنقد امروز کامی زو ستانیم
ز وصلش دمبدم کامی برانیم
ز وصلش جان و دل در شادمانی است
وصال ما کنون در زندگانی است
ز وصلش اینزمان عطار او شد
که بیشک اندر این عالم خود او بد
ز وصلش اینزمان اندر یکی ام
حقیقت مر جمالش بیشکی ام
زهی اسرار ما اسرار دان کیست
که در یابد که اینجا جان جان کیست
زهی اسرار ما ننموده هر کس
جمال خویشتن خود یافت می بس
زهی اسرار ما اعیان عشاق
فکنده دمدمه در کل آفاق
زهی اسرار ما اسرار منصور
درون جان ما دیدار منصور
زهی اسرار ما از وی بدیدار
بجان و سر شدم او را خریدار
زهی اسرار ما اعیان نموده
در ذرات عالم بر گشوده
درون سالکان زو گشته پر نور
رسیده هر کسی را سر منصور
درون سالکان زین گشته آباد
باخر ذره ها زین گشته دلشاد
درون سالکان کین راز بیند
حقیقت یار خود را باز بیند
حقیقت اینکه با آخر رسیده است
در او اعیان کل اینجا بدیدست
حقیقت ختم بر منصور باشد
سراسر بیشکی پر نور باشد
حقیقت گفتگو اینجا بسی باشد
اگر چه واصل از نکه یکی بد
حقیقت عقل و عشق آمیزش آمد
حقیقت عشق آخر داد بستد
حقیقت عشق آخر جان جان یافت
یقین مر عقل را راز نهان یافت
حقیقت عشق اینجاگه یکی دید
ولیکن عقل بیشک اندکی دید
بهمت عقل اگر چه بس بلند است
همیشه گفت او در چون و چند است
سخن پیوسته از تقلید گوید
ولیکن عشق کل از دید گوید
سخن از عقل دائم نقل باشد
ولیکن این بیان از عقل باشد
بیان ما همه از عشق یار است
در آن اسرارهائی بیشمار است
بیان ما هه از عشق جانانست
حقیقت در یکی اسرار اعیانست
بیان ما یقین عاقل نداند
وگر داند بکل حیران بماند
بیان ما همه از لامکانست
یقین در وی حقیقت جان جانست
یقین ما نداند جز که عاشق
که باشد در بیان عشق صادق
بیان ما نداند مر کسی باز
مگر آنکس که دارد چشم جان باز
بیان ما نداند جز یکی بین
که باشد در یکی اش کفر یا دین
اگر کافر شوی در عشق دلدار
حقیقت باز یابی سر اسرار
اگر کافر شوی در عشق جانان
ببینی جان جان اینجا تو اعیان
اگر کافر شوی این سر بیابی
باخر جان جان ظاهر بیابی
اگر کافر شوی در عشق آنماه
بیابی ناگهان آن ماه خرگاه
اگر کافر شوی از عشق محبوب
اگر چه طالبی گردی تو مطلوب
اگر کافر شوی در آخر کار
براندازی حجاب از خود بیکبار
اگر کافر شوی باشی مسلمان
چو گر این سر نمی یابی تو نادان
اگر کافر شوی آخر بدانی
ولیکن در یقین حیران بمانی
اگر کافر شوی مانند منصور
بشرع اینجا شوی در کفر مشهور
اگر کافر شوی چون او یکی تو
خدا در بت ببینی بیشکی تو
اگر کافر شوی در عین مستی
تو چندی اندر اینجا بت پرستی
اگر کافر شوی اینجا ز تحقیق
بیابی آخر کارت تو توفیق
اگر کافر شوی چون شیخ صنعان
تو گردی عاقبت در کل مسلمان
اگر کافر شوی اسرار بینی
اگر چه با بتی زنار بینی
توئی کافر ولیکن بیخبر تو
نمی بینی بت خود در نظر تو
توئی کافر بتی داری تو در چین
نظر بگشا بت خود در نظر بین
بت خود بین اگر چه کافری تو
که بیشک در ره و هم رهبری تو
بت خود بین که گر خود بازیابی
بسوی بت پرست خود شتابی
بت خود بین و بنگر بت پرستت
چرا در دیر دل غافل شدستت
بت خود بین که او را سجده کردی
چو حکم از تست این لا بت پرستی
بتی داری تو اندر دیر مانده
ز بهر این بت اندر سیر مانده
بتی داری و بت را سجده میکن
که پیدا نیست این بت را سر و بن
چنان این سر بیان گفته خوانیم
که بیشک بت پرست عشقشانیم
بت ما زاده دیرست و گردون
که از دور فنا رخ کرد بیرون
بت ما زاده دیر فنایست
که با ما اندر اینجا آشنایست
بت ما زاده پنج و چهار است
مر او را در جهان دیدار یار است
بت تو صورتست و عین معنی
که بنمودست رخ در جمله دنبی
بت ما سر عشق لا یزالست
که اینجا گاه در عین وصالست
بت ما جملگی اسرار دیدست
در اینجا گاه در عین وصالست
بت ما نی چون آنها بیجانست
در اینجا گه عیان یار دیدست
بت ما جان جان اینجا بدیدست
که هم جان دارد و عم دید جانانست
بت ما یافت جان جان حقیقت
ابا او در عیان گفت و شنیدست
بت ما یافت جانان اندر اینجا
برون شد بیشک از عین طبیعت
بت ما یافت اینجا سر بیچون
ابا او شد در آخر عین یکتا
بت ما یافت اینجا کامرانی
ز دلدار خود او کل بیچه و چون
بت ما یافت در آخر هدایت
حقیقت دید سر لا مکانی
بت ما با دلست و عین جانست
حقیقت دیده اینجا جان بیانست
بت ما در نمودار یقین است
که او را در عیان عین الیقین است
بت ما در یقین دم از یقین زد
ز کفر خود رقم بر عین دین زد
بت ما در فنا آغاز و انجام
یکی دیدست اینجاگه سرانجام
بت ما در فناء لا مکانست
ورا اسرار جانان کل عیانست
بت ما در فنا توحید دارد
یکی ذاتست و او آن دید دارد
بت ما شاه را بشناخت آخر
یقین خود در فنا انداخت آخر
بت ما در حقیقت راه دارد
در آن عین فنا مر شاه دارد
بت ما دیر خود بر جای بگذاشت
ببام دیر شد کز خود خبر داشت
بت ما اینزمان در لا هویداست
بنزد عاشقان پنهان و پیداست
بت ما در یقین جانست و جانان
از آن چون جانست او پیدا و پنهان
بت ما اینزمان در عین لاهوست
اگر چه در بیان گفت یا گویست
درون جزو و کل بیشک چو همراه
حقیقت بود کل با حضرت شاه
ببام دیر او در سیر افتاد
از آن اینجایگه بی غیر افتاد
ببام دیر شد بهر تماشا
مر او را سر در آنجا گشت پیدا
ببام دیر شد تا بام بیند
در اینجا گاه از خود کام بیند
ببام دیر چون او منکشف شد
دگر آن راز در کل متصف شد
ببام دیر شد دریافت او راز
حقیقت در عیان انجام و آغاز
ببام دیر شد بالای گردون
نظر کردست کل در بیچه و چون
ببام دیر خود را کل فنا دید
وصال شاه در عین بقا دید
ببام دیر اکنون در وصال است
که کلی در تجلی جلال است
ببام دیر اکنون راز دیدست
که وصل شاه اینجا باز دیدست
ببام دیر اکنون بیجهاتست
ز یکی در یکی اعیان ذاتست
ببام دیر در اشیا نظر کرد
همه اشیا چو خود را راهبر کرد
ببام دیر در اشیا یکی دید
خدا را در همه او بیشکی دید
ببام دیر از حق گشت واصل
همه مقصودش اینجا گشت حاصل
ببام دیر در نور تجلاست
که ذاتش در درون جمله پیداست
ببام دیر اعیانش کماهی است
که بیشک اینزمان سر الهی است
گمان برداشت کاینجاگه بقا یافت
که خود اینجایگه سر خدا یافت
گمان برداشت چون اندر یکی دید
حقیقت جملگی بد سر توحید
گمان برداشت چون خود را نهان داشت
در اینجا بود خود را جان جان یافت
گما برداشت اندر بیگمانی
نظر کرد اندر او سر معانی
گمان برداشت اندر آخر کار
معانی محو کرد اینجا بیکبار
گمان برداشت کلی در فنا شد
در آن حضرت بکلی در بقا شد
گمان برداشت او در ذات بیچون
برش چون ارزنی شد هفت گردون
گمان برداشت تا خود را فنا یافت
از آنجا بیشکی خود را خدا یافت
حقیقت وصل جانان اندر اینجاست
یکی دان کز یکی جمله هویداست
چو اندر بیخودی در نیک و بد شد
در آن عین فنا کلی احد شد
احد شد بیزمان و بی مکان او
یقین شد بیشکی کل جان جان او