" rel="stylesheet"/>
"> ">
نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
4899 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.
حدیقة الحقیقة و شریعة الطریقة سنایی
زيرکي را که دل نخواهد رنج
عافيت کنج به قناعت
گنج
هر که اين کنج و
گنج
بگذارد
کس از او او ز کس نيازارد
دیوان سیف فرغانی
کرده فداي دنيي ناپايدار دين
اي
گنج
را بخانه ويران فروخته
حديث
گنج
معاني همي کند با تو
زبان قرآن در کام اژدهاي حروف
قرآن چه بود مخزن اسرار الهي
گنج
حکم و حکمت آن نامتناهي
در صورت الفاظ معانيش کنوزست
وين حرف طلسميست بر آن
گنج
الهي
مرا اين دولت و مکنت عجب نيست
امانت دار
گنج
مصطفايم
دل چو
گنج
مرا مار هجر تو بطلسم
نهاد در دهن اژدهاي انديشه
بطلسمي بسر
گنج
وصالم نرسي
که ازين پوست که داري بدر آيي چون مار
بکنجي اگر عشق بنشاندت
تو آن کنج را
گنج
دولت شمار
بزر و سيم جهان فخر مياور که بسي
مار را
گنج
بود مورچگانرا انبار
ماريست هجر و مهره مطلوب وصل ازو
از ديده اميد نهان گشته
گنج
وار
روزي قصاص تو بکند باوي ارچه داد
ايزد ز
گنج
رحمت خود خون بهاي تو
همه آباداني عالم رواست
گر از بهر اين
گنج
ويران شود
گنج
حکمت بوذ در هر ذره زآن خورشيدوار
اندر آن ويرانها کردم نظر باز آمدم
بپاي خود بسر
گنج
وصل او نرسي
وگر بحيله شوي جمله تن چو مار انگشت
نگفتم همچو خاقاني ثناي هيچ خاقاني
تو از
گنج
عطاي خود ز خاقان بي نيازم کن
ياد گير اين پند موزون را که اندر نظم اوست
بيتها بحر معاني لفظها
گنج
گهر
اي در سخن دهانت تنگ شکر گشاده
لعلت بهر حديثي
گنج
گهر گشاده
هرکه بيند با رقيبان مر ترا گويد همي
هستي اي
گنج
گهر در صحبت ماران دريغ
دل منست ز عالم حواله گاه غمت
حواله چند کني
گنج
را بويراني
نزد تو خريداران گر معدن سيم آرند
اي
گنج
گهر زآن لب مفروش بزر بوسه
اندر خرابه دل من
گنج
مهر تست
اي شه سپرده اي بگدايي خزينه يي
مکن چون طالب دنيا جهان صورت آبادان
که در ويراني صورت بيابي
گنج
معني را
کنج دهان چو باشد از
گنج
ذکر خالي
اي زهردار غفلت ماري شمر زبان را
اي
گنج
غم نهاده بويرانه دلم
وي مسکن خيال تو کاشانه دلم
عشقت که با تصرف او خاک زر شود
اين
گنج
او نهاد بويرانه دلم
گنج
از (تو) توقع است مارا
آنرا زکدام در توان خواست
غم عشق تو
گنج
پر گوهرست
نه سيمست وزر کين وآن را بود
درتو، زهي صورت تو
گنج
معاني،
لطف الهي خزينه ييست نهاني
گنج
وصلش طلب همي کردم
سنگ بر سر زدوچو مارم کشت
خرم آن جان که برويت نگراني دارد
وز هواي تو دلش
گنج
نهاني دارد
توهمچو
گنج
پنهاني ومن در جست وجوي تو
درين ويرانها عمريست تا چون مار مي گردم
ازنظر کردن درآن صورت که جان مي پرورد
گنج
معني يافتم اندر دل ويران خويش
لعل لب تو
گنج
گهر را بها شکست
خرمهره را چه قيمت در ثمين بود
هر چند فقيرم من گر دوست مرا باشد
چون
گنج
غني باشم گر مال بيندوزم
دل درويش
گنج
گوهر آمد
اگر دستت دهد مشکن نگه دار
دل منست زعالم حواله گاه غمت
حواله چند کني
گنج
را بويراني
حال خود را ز چشم خلق بپوش
گنج
داري بمفلسان منماي
دیوان شاه نعمت الله ولی
گنج
عشقش در دل ويران ماست
غير اين گنجي کجا جوئيم ما
کنج دل
گنج
خانه شاه است
مخزن پادشاست اين دل ما
سينه بي کينه ما مخزن اسرار اوست
گنج
اگر خواهي بجو کنج دل ويران ما
عشق او گنجي و دل ويرانه اي
گنج
او جو در دل ويران ما
گنج
اسما حضرت سلطان عشق
يک بيک مجموع بشمارد به ما
گنجي است وجود نعمت الله
آن
گنج
در اين خراب درياب
نقد
گنج
کنت کنزا را بجو در کنج دل
گوهر در يتيم از مخزن دلها طلب
در دل ما نقد
گنج
ما طلب
گوهر ار جوئي در اين دريا طلب
هرکجا کنجي است گنجي در وي است
گنج
اسما در همه اشيا طلب
نقد
گنج
کنت کنزا را بجو
از همه اسما مسما را طلب
نقد
گنج
کنت کنزا را طلب
گوهر در يتيم از ما طلب
گنج
اسما بر سر عالم فشاند
از کرم او جمله اشيا نواخت
گرهواي کعبه داري از بيابان رو متاب
رنج بايد برد اگر
گنج
فراوان بايدت
دل ما کنج
گنج
خانه ماست
گوشه جان ما خزانه ماست
عشق جانان در ميان جان ماست
گنج
معني در دل ويران ماست
آن
گنج
که اسماي الهي خوانند
در کنج خرابه جو که آن در دل ماست
گنج
عشقي که همه کون ومکان مي جويند
گو بيائيد که آن در دل ويرانه ماست
گنج
عشقش دفينه دل ماست
نقد او در خزينه دل ماست
عشق او گنجي و دل ويرانه اي
گنج
او در کنج ويران خوشتر است
کنج ويرانه اي است اين دل ما
ليکن از
گنج
عشق معمور است
در سراپرده جان خلوت جانانه خوش است
آنچنان
گنج
خوشي در دل ويرانه خوش است
نقد گنجينه که شاهان جهان مي جويند
گنج
عشق است که در کنج دل ويران است
گنج
اگر مي طلبي در دل ما مي جويش
زانکه گنجينه او کنج دل ويران است
لوح محفوظم و گنجينه
گنج
العرشم
سينه سيد من مخزن اسرار من است
گنج
او در کنج ويران نيست هست
خازن آن غير سلطان هست نيست
کسي کو
گنج
عشق يار دارد
به نزد عاشقان حق گدا نيست
در دل هرکه
گنج
معرفت است
هست معمور و کنج ويران نيست
گنج
او در کنج دل مي جست جان
گرچه مشکل بود آسان بازيافت
گنج
در گوشه ميخانه سرمستان است
از چنين جاي خوشي بنده کجا خواهم رفت
بي نوايان درش
گنج
بقا يافته اند
بي نوائي نکشيده به نوائي نرسد
کرمش
گنج
بي کران پاشد
آب رحمت به جام جان پاشد
گنج
اسما نثار ما فرمود
نقد هر يک از آن معين شد
بود گنجي در اين خرابه تن
گنج
باقي است گر خراب نماند
گنج
اسما را به هر کس داده اند
رحمتي برجمله اشيا کرده اند
گنج
پنهاني که پيدا کرده اند
از براي بخشش ما کرده اند
دست چپ را يسار مي خوانند
گنج
را هم يسار مي خوانند
کنت کنزا
گنج
اسماي وي است
مخزن آن جمله اشيا بود
گنج
معني هر که مي خواهد که يابد همچو ما
عارفانه ساکن کنج دل ويران شود
گنج
را در کنج ويران مي نهد
وان نشان ما را به پنهان ميدهد
گنج
اسما تمام يافته ايم
کيسه پر سيم و زر چه کار آيد
گرد کنج خرابه گشت بسي
گنج
پنهان بر او عيان گرديد
گنج
عشق است که در کنج دل ويران است
نقد گنجينه ما از دل ويرانه بريد
نظري کرد و
گنج
هر دو سرا
پادشاهي به يک گدا بخشيد
گنج
اسما به ما عطا فرمود
پادشاهي به اين گدا بخشيد
گنج
اسما به ما عطا فرمود
گر به اصحاب دو سرا بخشيد
در کنج دلت
گنج
خوشي هست طلب کن
نقدي تو ازين گوشه ويرانه به دست آر
اگر داري هواي
گنج
شاهي
ز پول قلب سيم اندوده بگذر
صورت و معني عالم را ببين
گنج
و گنجينه به همديگر نگر
گنج
اگر جوئي بجو در کنج دل
چند گردي در پي زر در بدر
رمز
گنج
کنت کنزا را بدان
نقد گنجش را بجو اشيا نگر
زر و سيم فنا چه مي جوئي
نقد
گنج
بقا به دست آور
خلق خواهي بر سر بازار شو
گنج
جويي گوشه ويران بگير
در دل ما درآ و خوش بنشين
گنج
جويي ز کنج ويران پرس
گنج
عشقي دارم اندر کنج دل
ليک بي نام ونشان مي دارمش
اسم اعظم خوانده ام از لوح او
خازن
گنج
الهي دانمش
نثار تو است
گنج
کنت کنزا
مراد او توئي از آفرينش
گنجي است عشق جانان درکنج دل دفينه
گر ميل
گنج
داري در کنج دل بجويش
اي طالب
گنج
کنت کنزا
در کنج دلت بجوي بي شک
گنج
و گنجينه و طلسم نگر
جامع اينها است يعني دل
گنج
اسما به من تو بخشيدي
نعمت الله و نور دين توام
از خرابي يافتم بسيار معموري دل
گنج
سلطاني بسي در کنج ويران يافتم
صفحه قبل
1
...
23
24
25
26
27
...
49
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن