" rel="stylesheet"/>
"> ">
نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
4899 مورد در 0.01 ثانیه یافت شد.
دیوان پروین اعتصامی
گنج
هستي بستانند ز ما، پروين
ما نبوديم، قضا بود نگهبانش
بشوق
گنج
يکي تيشه بر زمين نزديم
همي بخيره به ويرانه ساختيم مقام
گنج
حقيقت بجوي و پيله وري کن
اهل هنر باش و پوش جامه خلقان
تو خود ار با نگهي پاک بخود بيني
يابي آن
گنج
که جوئيش درين ويران
چند اي نور، قريني تو بدين ظلمت
چند اي
گنج
بخاک سيهي مدفون
گنج
امکاني و دل گنجور تست
در تن ويرانه زان مدفون شدي
قناعت کن اگر در آرزوي
گنج
قاروني
گداي خويش باش ار طالب ملک سليماني
همچو پاکان،
گنج
در کنج قناعت يافتن
مور قانع بودن و ملک سليمان داشتن
بي حضور کيميا، از هر مسي زر ساختن
بي وجود گوهر و زر،
گنج
قارون داشتن
اي خوش اندر
گنج
دل زر معاني داشتن
نيست گشتن، ليک عمر جاوداني داشتن
من اينجا چون نگهبانم و تو چون
گنج
ترا آسودگي بايد، مرا رنج
همتراز وي
گنج
عرفان نيست
هر چه در کان دهر، سيم و زر است
ز محتاجان خبر گير، ايکه داري
چراغ دولت و
گنج
غنا را
بگفت اي دوست، ما را حاصل از
گنج
نخواهد بود غير از محنت و رنج
چو شد هر
گنج
را ماري نگهدار
نه اين گنجينه ميخواهم، نه آن مار
صد خريدار و هزاران
گنج
زر
نيست چون يک ديده صاحب نظر
عقل و راي و عزم و همت،
گنج
تست
بهترين گنجور، سعي و رنج تست
مرا اميد راحتهاست زين رنج
من اين پاي ملخ ندهم بصد
گنج
عسس کي شود، دزد تيره روان
تو خود باش اين
گنج
را پاسبان
زين همه
گنج
و زر و ملک جهان
آنچه که ما راست، همين بورياست
ز دستبرد حوادث، وجود ايمن نيست
نشسته ايم و بر اين
گنج
، پاسبان شده ايم
نميسوختم گر، ز گرما و رنج
نميدادم، اي دوست، از دست
گنج
از پاسبان خويشتنت، عار بهر چيست
نشنيده اي حکايت
گنج
و حديث مار
چند ميگوئي ز جاه و مال و
گنج
تو نداري هيچ، نه در شش نه پنج
من گهر روشن
گنج
دلم
فارغم از زحمت قفل و کليد
از آن برد
گنج
مرا، دزد گيتي
که در خواب بودم گه پاسباني
گنج
خود خوانديم و رفتي و بگذاشتيم
اي عجب، بعد تو با کيست نگهباني من!
دیوان حافظ
تا
گنج
غمت در دل ويرانه مقيم است
همواره مرا کوي خرابات مقام است
گنج
عزلت که طلسمات عجايب دارد
فتح آن در نظر رحمت درويشان است
مرو به خانه ارباب بي مروت دهر
که
گنج
عافيتت در سراي خويشتن است
ز بيخودي طلب يار مي کند حافظ
چو مفلسي که طلبکار
گنج
قارون است
ملکت عاشقي و
گنج
طرب
هر چه دارم ز يمن همت اوست
فرصت شمر طريقه رندي که اين نشان
چون راه
گنج
بر همه کس آشکاره نيست
احوال
گنج
قارون کايام داد بر باد
در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد
فغان که در طلب
گنج
نامه مقصود
شدم خراب جهاني ز غم تمام و نشد
توانگرا دل درويش خود به دست آور
که مخزن زر و
گنج
درم نخواهد ماند
امتحان کن که بسي
گنج
مرادت بدهند
گر خرابي چو مرا لطف تو آباد کند
هر
گنج
سعادت که خدا داد به حافظ
از يمن دعاي شب و ورد سحري بود
ترک گدايي مکن که
گنج
بيابي
از نظر ره روي که در گذر آيد
بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ
خزانه اي به کف آور ز
گنج
قارون بيش
چو حافظ
گنج
او در سينه دارم
اگر چه مدعي بيند حقيرم
سلطان ازل
گنج
غم عشق به ما داد
تا روي در اين منزل ويرانه نهاديم
گنج
در آستين و کيسه تهي
جام گيتي نما و خاک رهيم
گنج
عشق خود نهادي در دل ويران ما
سايه دولت بر اين کنج خراب انداختي
سلطان و فکر لشکر و سوداي تاج و
گنج
درويش و امن خاطر و کنج قلندري
هر آن که کنج قناعت به
گنج
دنيا داد
فروخت يوسف مصري به کمترين ثمني
اگر نه
گنج
عطاي تو دستگير شود
همه بسيط زمين رو نهد به ويراني
بيا ساقي آن کيمياي فتوح
که با
گنج
قارون دهد عمر نوح
چه خوش گفت جمشيد با تاج و
گنج
که يک جو نيرزد سراي سپنج
شرابم ده و روي دولت ببين
خرابم کن و
گنج
حکمت ببين
صفحه قبل
1
...
25
26
27
28
29
...
98
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن