بصدای دردمندی بنوای دلپذیری
خم زندگی گشادم بجبان تشنه میری
تو بروی بی نوائی در آن جهان گشادی
که هنوز آرزویش نه دمیده در ضمیری
ز نگاه سرمه سائی بدل و جگر رسیدی
چه نگاه سرمه سائی دو نشانه زد به تیری
بنگاه نا رسایم چه بهار جلوه دادی
که بباغ و راغ نالم چو تذرو نو صفیری
چه عجب اگر دو سلطان به ولایتی نه گنجند
عجب این که می نگنجد بدو عالمی فقیری