کف خاک برگ و سازم به رهی فشانم او را
بامید این که روزی به فلک رسانم او را
چه کنم چه چاره گیرم که ز شاخ علم و دانش
نه دمیده هیچ خاری که بدل نشانم او را
دهد آتش جدائی شرر مرا نمودی
به همان نفس بمیرم که فرو نشانم او را
می عشق و مستی او نرود برون ز خونم
که دل آن چنان ندادم که دگر ستانم او را
تو بلوح ساده ی من همه مدعا نوشتی
دگر آنچنان ادب کن که غلط نخوانم او را
بحضور تو اگر کس غزلی ز من سراید
چه شود اگر نوازی به همین که دانم او را