" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٥١: به تسلئی که دادی نگذاشت کار خود را

به تسلئی که دادی نگذاشت کار خود را
بتو باز می سپارم دل بیقرار خود را
چه دلی که محنت او ز نفس شماری او
که بدست خود ندارد رگ روزگار خود را
بضمیرت آرمیدم تو بجوش خود نمائی
بکنار برفکندی در آبدار خود را
مه و انجم از تو دارد گله ها شنیده باشی
که بخاک تیره ی ما زده شرار خود را
خلشی بسینه ی ما ز خدنگ او غنیمت!
که اگر بپایش افتد نبرد شکار خود را