" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٦: دگر ز ساده دلیهای یار نتوان گفت

دگر ز ساده دلیهای یار نتوان گفت
نشسته بر سر بالین من ز درمان گفت
زبان اگر چه دلیر است و مدعا شیرین
سخن ز عشق چه گویم جز اینکه نتوان گفت
خوشا کسی که فرو رفت در ضمیر وجود
سخن مثال گهر بر کشید و آسان گفت
خراب لذت آنم که چون شناخت مرا
عتاب زیر لبی کرد و خانه ویران گفت
غمین مشو که جهان را ز خود برون ندهد
که آنچه گل نتوانست مرغ نالان گفت
پیام شوق که من بی حجاب میگویم
به لاله ی قطره ی شبنم رسید و پنهان گفت
اگر سخن همه شوریده گفته ام چه عجب
که هر که گفت ز گیسوی او پریشان گفت