عاشق آن نیست که لب گرم فغانی دارد
عاشق آن است که بر کف دو جهانی دارد
عاشق آن است که تعمیر کند عالم خویش
در نسازد بجهانی که کرانی دارد
دل بیدار ندادند به دانای فرنگ
این قدر هست که چشم نگرانی دارد
عشق با پید و خرد می گزدش صورت مار
گر چه در کاسه ی زر لعل روانی دارد
درد من گیر که در میکده ها پیدا نیست
پیرمردی که می تند و جوانی دارد