گر چه می دانم که روزی بی نقاب آید برون
تا نه پنداری که جان از پیچ و تاب آید برون
ضربتی باید که جان خفته بر خیزد ز خاک
ناله کی بی زخمه از تار رباب آید برون
تاک خویش از گریه های نیم شب سیراب دار
کز درون او شعاع آفتاب آید برون
ذره ی بی مایه ئی ترسم که ناپیدا شوی
پخته تر کن خویش را تا آفتاب آید برون
در گذر از خاک و خود را پیکر خاکی مگیر
چاک اگر در سینه ریزی ماهتاب آید برون
گر بروی تو حریم خویش را در بسته اند
سر بسنگ آستان زن لعل ناب آید برون