بر دل بی تاب من ساقی می نابی زند
کیمیا ساز است و اکسیری به سیمابی زند
من ندانم نور یا ناراست اندر سینه ام
این قدر دانم بیاض او به مهتابی زند
بر دل من فطرت خاموش می آرد هجوم
ساز از ذوق نوا خود را بمضرابی زند
غم مخور نادان که گردون در بیابان کم آب
چشمه ها دارد که شبخونی به سیلابی زند
ای که نوشم خورده ئی از تیزی نیشم مرنج
نیش هم باید که آدم را رگ خوابی زند