قلندران که به تسخیر آب و گل کوشند
ز شاه باج ستانند و خرقه می پوشند
بجلوت اندو کمندی به مهر و مه پیچند
بخلوت اندو زمان و مکان در آغوشند
بروز بزم سراپا چو پرنیان و حریر
بروز رزم خود آگاه و تن فراموشند
نظام تازه بچرخ دورنگ می بخشند
ستاره های کهن را جنازه بردوشند
زمانه از رخ فردا گشود بند نقاب
معاشران همه سرمست باده ی دوشند
بلب رسید مرا آن سخن که نتوان گفت
بحیرتم که فقیهان شهر خاموشند