بهار تا بگلستان کشید بزم سرود
نوای بلبل شورید چشم غنچه گشود
گمان مبر که سرشتند در ازل گل ما
که ما هنوز خیالیم در ضمیر وجود
به علم غره مشو کار می کشی دگر است
فقیه شهر گریبان و آستین آلود
بهار برگ پراکنده را بهم بر بست
نگاه ماست که بر لاله رنگ و آب افزود
نظر بخویش فرو بسته را نشان این است
دگر سخن نه سراید ز غایب و موجود
شبی به میکده خوش گفت پیر زنده دلی
به هر زمانه خلیل است و آتش نمرود
چه نقشها که نه بستم بکارگاه حیات
چه رفتنی که نه رفت و چه بودنی که نبود
بدیریان سخن نرم گو که عشق غیور
بنای بتکده افکند در دل محمود
بخاک هند نوای حیات بی اثر است
که مرده زنده نگردد ز نغمه ی داود