باین بهانه درین بزم محرمی جویم
غزل سرایم و پیغام آشنا گویم
بخلوتی که سخن می شود حجاب آنجا
حدیث دل بزبان نگاه میگویم
پی نظاره ی روی تو می کنم پاکش
نگاه شوق به جوی سرشک می شویم
چو غنچه گر چه بکارم گره زنند ولی
ز شوق جلوه گه آفتاب می رویم
چو موج ساز وجودم ز سیل بی پرواست
گمان مبر که درین بحر ساحلی جویم
میانه ی من و او ربط دیده و نظر است
که در نهایت دوری همیشه با اویم
کشید نقش جهانی به پرده ی چشمم
ز دست شعبده بازی اسیر جادویم
درون گنبد در بسته اش نگنجیدم
من آسمان کهن را چو خار پهلویم
به آشیان نه نشینم ز لذت پرواز
گهی به شاخ گلم گاه بر لب جویم