جهان عشق نه میری نه سروری داند
همین بس است که آئین چاکری داند
نه هر که طوف بتی کرد و بست زناری
صنم پرستی و آداب کافری داند
هزار خیبر و صد گونه اژدر است اینجا
نه هر که نان جوین خورد حیدری داند
بچشم اهل نظر از سکندر افزون است
گداگری که مآل سکندری داند
بعشوه های جوانان ماه سیما چیست
درآ بحلقه ی پیری که دلبری داند
فرنگ شیشه گری کرد و جام مینا ریخت
بحیرتم که همین شیشه را پری داند
چه گویمت ز مسلمان نا مسلمانی
جز این که پور خلیل است و آذری داند
یکی به غمکده ی من گذر کن و بنگر
ستاره سوخته ئی کیمیاگری داند
بیا بمجلس اقبال و یک دو ساغر کش
اگر چه سر نتراشد قلندری داند