خواجه ای نیست که چون بنده پرستارش نیست
بنده ئی نیست که چون خواجه خریدارش نیست
گر چه از طور کلیم است بیان واعظ
تاب آن جلوه به آئینه ی گفتارش نیست
پیر ما مصلحتا رو بمجاز آورد است
ور نه با زهره وشان هیچ سر و کارش نیست
دل باو بندو ازین خرقه فروشان بگریز
نشوی صید غزالی که ز تاتارش نیست
نغمه ی عافیت از بر بط من می طلبی
از کجا برکشم آن نغمه که در تارش نیست
دل ما قشقه زد و و برهمنی کرد ولی
آن چنان کرد که شایسته ی زنارش نیست
عشق در صحبت میخانه بگفتار آید
زانکه در دیر و حرم محرم اسرارش نیست