اگر چه زیب سرش افسر و کلاهی نیست
گدای کوی تو کمتر ز پادشاهی نیست
بخواب رفته جوانان و مرده دل پیران
نصیب سینه ی کس آه صبحگاهی نیست
باین بهانه بدشت طلب ز پا منشین
که در زمانه ی ما آشنای راهی نیست
ز وقت خویش چه غافل نشسته ئی دریاب
ز مانه ئی که حسابش ز سال و ماهی نیست
درین رباط کهن چشم عافیت داری؟
ترا بکشمکش زندگی نگاهی نیست
گناه ما چه نویسند کاتبان عمل
نصیب ما ز جهان تو جز نگاهی نیست
بیا که دامن اقبال را بدست آریم
که او ز خرقه فروشان خانقاهی نیست