عشقت نصیب من همه غم داد، درد هم
            هوش و قرار من نشد و خواب و خوردهم
         
        
            دردا که آه گرم به تنهائیم بسوخت
            تنها نه آه گرم که دمهای سرد هم
         
        
            عشاق را کسی که جفا گفت، عیب کرد
            دید آنچه گفت و یاد کند آنچه کرد هم
         
        
            جرمم که از وفاست ببخشای و عفو کن
            اینک شفیع خون دل و روی زرد هم
         
        
            اشکم روان به سوی تو آورد، چون کنم
            این خاک روزیم بد و این خواب و خورد هم
         
        
            آنجا که پای خود نهی از ناز بر زمین
            خاک درت ز دیده دریغ است و گرد هم
         
        
            بر جان خود نهم همه درد تو بهر آنک
            درمان تو به کس نرسد بلکه درد هم
         
        
            نامرد نیست مرد تحمل به راه عشق
            نامرد را چه زهره و یارا که مرد هم
         
        
            خسرو درین ره از سر مردانگیت نیست
            با درد عشق جفت شو، از خویش فرد هم