لاله دمد از خون شهیدان غم او
            تا حشر در آیند به خوان علم او
         
        
            از جور و وفا و ستم هر که بپرسی
            در عشق مساوی ست وجود و عدم او
         
        
            می زد رقم غالیه نقاش سیه کار
            بشکست ز رشک خط سبزت قلم او
         
        
            در پای خم امروز چو من صاف دلی نیست
            جز درد که پیوسته بود در قدم او
         
        
            خسرو چو خورد می ز سفال سگ کویش
            جمشید حسد می برد از جام جم او