منم امروز ز روی چو تو یاری مانده
            باده عیش ز سر رفته خماری مانده
         
        
            چشم و سینه به گذری های تو بر ره سوده
            دیده پر خاک و دلی پر ز غباری مانده
         
        
            عشق خون خوردن و جان سوختنم فرموده
            من به نزدیک خود اندر سرکاری مانده
         
        
            رفته از پیش نظر نقش نگار زیبا
            بر رخ از خون جگر نقش و نگاری مانده
         
        
            بوستانی که درو جز گل بی خار نبود
            چون توان دید که گل رفته و خاری مانده
         
        
            وه در این فتنه که فریاد رسد جان مرا
            ترک قتال و فرس تند و شکاری مانده
         
        
            ای صبا، عذری بخواهیش اگر ما رفتیم
            راه خونخوار و خر افتاده و باری مانده
         
        
            دوستان باز نیاید دل من بگذارید
            کشته صیدی ست به فتراک سواری مانده
         
        
            خلق گویند که بی او به چه سانی خسرو؟
            چون بود بلبل مسکین ز بهاری مانده