لبت در سخن انگبین ریخته
            رخت مشک بر یاسمین ریخته
         
        
            از آن روی و موی دلاویز تست
            دلم در شب و روز آویخته
         
        
            چو باد صبا دید رخسار تو
            به گل گفت «کای روی تو ریخته
         
        
            برانگیختی بر من اسپ جفا
            دگر تا چه ها باشد انگیخته؟»
         
        
            ز خسرو گریزان مشو کو شده ست
            اسیر تو، وز خویش بگریخته