نفسی که با نگاری گذرد به شادمانی
            مفروش لذتش را به حیات جاودانی
         
        
            ز طرب مباش خالی می و رود خواه وساقی
            که غنیمت است و دولت دو سه روز زندگانی
         
        
            غم نیستی و هستی نخورد کسی که داند
            که گذشت عمر و باقی نبود جهان فانی
         
        
            مکن، ای امام مسجد، من رند را ملامت
            چو به شهر می پرستان نرسیده ای، چه دانی؟
         
        
            چه شوی به زهد غره که ز دیر می پرستان
            به خدا رسید بتوان به تضرع نهانی
         
        
            تو و زهد خرقه پوشان، من و دیر دردنوشان
            به تو حال ما نماند، تو به حال ما نمانی