فسون چشمش ار خوابم نبستی
            چرا چشمم چنین در خون نشستی؟
         
        
            وگر بودی به چشمش مردمی هیچ
            بدینسان در به روی من نبستی
         
        
            ور از خوبان به آسانی شدی دل
            ز آه عاشقان آتش بخستی
         
        
            خوش آن وقتی که گاهی از سر ناز
            بدیدی سوی ما و برشکستی
         
        
            ببازم جان که دل خود بیش از آن برد
            مقامر پخته ای من خام دستی
         
        
            مؤذن چند خوانی در نمازم
            چه می خواهی ز چون من بت پرستی
         
        
            بتا، گر گویمت بوسی ز لب ده
            مگیر این بیهده گویی ز پستی
         
        
            ز تو یک غمزه، وز عشاق شهری
            ز تو یک تیر، وز عشاق شستی
         
        
            رخت را کاش خسرو سیر دیدی
            که مردی و ز نادیدن برستی