" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣١٥: ای سرو بلندت را صد فتنه به هر گامی

ای سرو بلندت را صد فتنه به هر گامی
هست از رخ رنگینت رنگ رخ گل وامی
یک مرده اگر عیسی کردی به دعا زنده
صد مرده کنی زنده، ای شوخ، به دشنامی
خورشید رخا، از تو یارب که چه کم گردد؟
از کلبه تاریکم گر صبح کنی شامی
گویند، «مدر جامه » من می ندرم، لیکن
مانده ست گریبانم در پنجه خودکامی
عقل و دل و جان هر سه شد کشته عشق، آری
خاشاک بسی سوزم تا پخته شود خامی
شب خون به نهان خوردم و امروز به روی تو
هر صبح خماری را در در خور بود آشامی
ای مرغ، که می نالی از بهر گلی چندین
ما را که ندیده ستی رخسار گل اندامی
در چشم و لب خوبان گر جور و جفا بیند
طفلی ست که خوش گردد از شکر و بادامی
بی دوست دلم با گل آرام نمی گیرد
گو در چمن آن کس رو کو را بود آرامی
در قید بمرد آهو، خسرو به خم گیسو
هر صید بود لابد در کشمکش دامی