نوبهار آمد و بگذشت به شادی مه دی
            اینک اینک که سراپای گل و آتش وی
         
        
            بعد ازین جامه لطیف و تنک و تر پوشند
            چو گل تازه بتان ختن و خلخ و ری
         
        
            نازنینا، عرق از روی تو بر گل بچکید
            می ممزوج لبالب برسان پی بر پی
         
        
            پاک کن خوی ز بنا گوش که این مردم چشم
            خون خود ریزد هر جا که بریزد ز تو خوی
         
        
            رو سوی آب و به یک خنده پر از شکر کن
            بر لب جوی به هر جا که روی روید نی
         
        
            خیز و گلگشت چمن کن که نمانده ست به راه
            چشم نرگس که ز تو زان ره بخرامی یک پی
         
        
            خون خسرو به قدح کن، اگرت می باید
            عاشق تست، مبادا که بگوید هی هی